🔰شهید سیدمرتضی آوینی:
جبهههای حق
مجرای نـوری ست
که همه پروانههـا را
به سوی خـود میکشد ،
و چه کند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
🌷شهید مظفر ماستبند زاده
و نوجوانان بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 کلام شهید
دکتر مصطفی چمران🌷
اگر پرستـش
جز ذاتِ خدا مجاز میبود
مسلّما علی را می پرستیدم !
علی خدا نیست ولی وجودِ علی را
چیزی جز خدا پُر نڪرده است...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📎 فرازی از وصیتنامه
🌷شهید حسین رئیسی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے
#جانمعلےع
شاعری شغلِ شریفیست ، به شرطی که قلم...
فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!😍☝️
#یکشنبههایعلویفاطمی💚
♥-----------------------------♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥-----------------------------♥
#نمازشب 🌙
🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند :
🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب!
همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب !
و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان.✨
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[#سخنبزرگان📚]
بیچارگیانسانازوقتیشروعمیشهڪه؛
آرومآرومفڪرڪنه،خیلیمیدونه...!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت12
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب شده بود . همه از تب و تاب نامزدی ساده ی من و مهیار افتادند پی شام و درست کردن آن .
آقا آصف و پدر گرم صحبت شدند و من و مهیار کنار هم روی پله های حیاط خانم جان در سکوت دلنشین حیاط ، خیره در چشم خاطرات کودکی .
ـ یادته مستانه ؟ یعنی بلایی نبوده که تو سرم نیاورده باشی .
از حرفش خندیدم . راست می گفت . غیر از آب بازی که بلا محسوب نمیشد ، یکبار شوخی شوخی لیوان چایی داغ رویش ریختم .
یکبار هم عمدا به اسم شربت آبلیمو ، بهش آب لیمو و نمک دادم .
وقتی سیر از نگاه کردن به گذر خاطراتمان شدم ، سرم سمتش چرخید و با نگاه مهربانش غافلگیر شدم . چشمانش مثل آسمان آبی بود و مثل ماه درخشان .
ـ چیه ؟!
در حالیکه حتی ثانیه ای نگاهش را از من بر نمی داشت نفس عمیقی کشید . گفت :
ـ خیلی دوستت دارم مستانه .
حس کردم تمام وجودم شکوفه شده از عشق پاک مهیار .
سرم را خم کردم و با خجالتی که از من بعید بود گفتم :
ـ خوشحالم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت خودش کشید . دنج ترین جای دنیا بود انگار آغوش او و در این خلوت عاشقانه داشتم غرق آرامش میشدم که صدای سرفه و خنده ی خانم جان خلوت ما را به هم زد .
فوری مهیار دستش را از روی شانه ام کنار کشید و کمی از من دور شد . هردو خجالت زده از خانم جان ، سر پایین گرفتیم که خانم جان گفت :
ـ آقای داماد شام حاضره .
ـ چشم خانم جان .
چند ثانیه ای سرمان برای احتیاط پایین ماند تا خانم جان برود .
کم کم سر به عقب چرخاندیم و همین که دیدیم خانم جان نیست هردو سر بلند کردیم .
مهیار در این بین با عجله پیشانی ام را بوسید و گفت :
ـ تا خانم جان نرسیده این بوسه ی ناقابل تقدیم شما .
لبخند زدم و باز در زیبایی نگاه عاشقش غرق شدم . و التهاب بوسه اش ، پیشانیم را سوزاند.
او هم چند ثانیه ای نگاهم کرد . چقدر نگاهش عاشقانه و مست بود . آن هم در سکوت محض حیاط که ناگهان این سکوت شکسته شد . سرفه ای بود باز هم مصلحتی :
ـ میگم مهیار جان زحمت میکشی تا بقالی سر کوچه بری یه دوغ بخری ؟
باز هم خانم جان بود . مهیار از جا برخاست و چشم گفت و رفت ، اما خانم جان دست از سر من یکی برنداشت :
ـ آی دختر بلا ... پسرم رو کُشتی با این همه ناز و اَدا ... یه ساعته واستادی تا نگات کنه ... خب یه چیزی بهش بگو ، بیچاره دل بچه ام غش رفت واست .
منظور خانم جان را نگرفتم و دلخور از این انتقادش ، لبانم را آویزان کردم :
ـ خانم جون مگه من چیکار کردم ؟
- زشته براے بچہ مسجدے بمـیره
فڪر شـهادت باشـید👌🏻✨
#پروفایل
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی امروز برایت
همان روزی باشد که می خواهی ،
همان هایی را ببینی
که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی
که دلت می خواهد ،
و همه چیز ، همان جوری پیش برود
که آرزویش را داری ...
خوشبختی برایِ هرکس
تعریفِ ویژه ای دارد ،
و من خوشبختی به سبکِ خودت را
برایِ تو آرزو می کنم ..
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر🌸
.....
بهت پناه اورده✨
بنده ۍ بے پناهت🕯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•