الهی امروز برایت
همان روزی باشد که می خواهی ،
همان هایی را ببینی
که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی
که دلت می خواهد ،
و همه چیز ، همان جوری پیش برود
که آرزویش را داری ...
خوشبختی برایِ هرکس
تعریفِ ویژه ای دارد ،
و من خوشبختی به سبکِ خودت را
برایِ تو آرزو می کنم ..
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر🌸
.....
بهت پناه اورده✨
بنده ۍ بے پناهت🕯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۷
نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم روی مبل کنار دست حسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند
فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام !
شدم زن صیغه ای حسام !
نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم
حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم !
تا وقتی که خانواده حاج کاظم بودند همه مراعات می کردند و تقریبا جو سنگین بود
تا اینکه بلاخره مهمون ها بلند شدند و بعد از خداحافظی و کلی عرض تبریک رفتند ... حاج کاظم هم که می خواست
برای بدرقه خواهرش بره خداحافظی کرد .
همین که در بسته شد و شدیم جمع خودمونی همیشگی یهو بچه ها شروع کردند به دست و سوت و مسخره بازی
احسان و حامد می رقصیدند ، سپیده عکس می گرفت ، سعید فیلم می گرفت اصلا یه وضعی !
منم که احتمالا جو عروس شدن گرفته بودم خیلی سنگین و خانوم هم چنان کنار حسام نشسته بودم و فقط از دیدن شلوغ کاری بچه ها می خندیدم
حسام آروم گفت :
_دختر دایی ؟
راستش بعد از اینکه صیغه خونده شده بود انگار خجالتی تر شده بودم ... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_مبارکه !
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .....
_تو این هفته یه روز مرخصی بگیر بریم بگردیم
با تعجب نگاهش کردم !
_خوبی حسام ؟
_هیچ وقت انقدر خوب نبودم
خندیدم و گفتم :
_معلومه ! حالا بذار برم سرکار تا به مرخصی برسه ، اصلا امشب چه وقت این حرف هاست ؟
_پس کی وقتشه ؟ فکر کردی این وروجک هایی که خونه رو گذاشتند رو سرشون از الان دیگه یه لحظه دست از سر ما برمی دارند ؟
_باشه ، فردا به کتایون میگم
_ممنون
نه اون نه من رد نگاهمون رو عوض نکردیم ، برای اولین بار بود که حسام این جوری به چشم هام خیره شده بود ...
دستی محکم زد به پشتم ، احسان بود ... با اخم گفتم
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سٻدناالقائد|🌿
مٰا سَــربازِ ٺُۅ
تُۅ فَرماندۿے
|♥️✌️🏼🇮🇷|
#ـۺاٻداسٺۅرۍ📱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛
همــــه تا دامنهی کوه تحمل دارند 🌟...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
می نشينم لبِ حوض
گردش ماهیها
روشنی
من
گُل
آب
چه درونم تنهاست ...
#سهراب_سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خواستم ببینم دوری یعنی چه...
یعنی چند بار عقربهی ساعت را دوره کردن؟
چند بار صبح را به شب رساندن؟
یعنی چند فرسنگ؟ چند کوه و دریا در میان؟!
دیدم،
دوری
تنها به دل است!
تنها به دل...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مردان
وقتی میمیرند؛
که پیراهن چهارخانه شان
پاره شود.....
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت13
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
خانم جان نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت :
ـ هیچی ولش کن ... انگار زیادی خنگی عزیزم ...
دلخور گفتم :
ـ وا .. خانم جون !
و خانم جان ذوق زده خندید . سر سفره ی شام من و مهیار کنار هم نشستیم و چقدر خوب هوای مرا داشت .
دستم سمت هر چیزی دراز میشد از سبزی تا سالاد و دوغ ، مهیار فوری آنرا جلوی دستم می گرفت .
عمه و آقا آصف ، مادر و پدر و حتی خانم جان هم گه گاهی مرا از زیر نظر می گذراندند . شام که خورده شد خانم جان بی مقدمه گفت :
ـ خب ارجمند جان ... می خوای بمونی قدمت سر چشم اما مهیار و مستانه رو پیش خودم نگه می دارم .
صدای اعتراض مادر و پدر با هم برخاست :
ـ خانم جان !
و خانم جان حتی ذره ای هم از صدای اعتراضشان ، مردد نشد :
ـ همینه ... مراسم عقد این دو تا باید همینجا باشه ... فردا میرن محضر نامه می گیرن ، میرن دنبال کارهای عقدشون ، خریدای عقدشونم همینجا انجام میدن ... دلم میخواد توی همین حیاط واسشون مراسم بگیرم .
پدر با اخمی که حالا بیشتر واضح شده بود جواب داد :
ـ مادر جان ... حرف شما سر چشم ولی من اختیار دخترمو که دارم .
و خانم جان بی تعارف مقابل عمه و آقا آصف گفت :
ـ نه پسرم ... نداری ... اختیار این دوتا جوون دست منه ... منم خودم قول بهت میدم بهتر از تو و نقره جان حواسم بهشون باشه .
مادر دلخور شد و پدر عصبی .
عمه نگاهی به خانم جان کرد و با اشاره چشم و ابرو اصرار به کوتاه آمدن کرد اما خانم جان من ، حرفش یکی بود .
پدر و مادر آن شب ماندند . یکی از اتاق های خانم جان به خانواده ی ما داده شد . اما من یکی اصلا خوابم نمی برد . آنقدر از پنجره ی اتاق به نور نقره ای رنگ ماه خیره شدم که حس کردم چشمانم کور شد .
ناچار از روی تشک پنبه ای خانه ی خانم جان برخاستم که مادر با حرص در حالیکه چشمانش بسته بود گفت :
ـ کجا ؟
آهسته زمزمه کردم :
ـ میرم حیاط .
و مادر با حرص گفت :
ـ بیخود بگیر بخواب .
ـ کار دارم آخه .
باز مادر گفت :
ـ بیخود کار داری ... مهیار هم خوابیده .
با حرص نجوا کردم :
ـ دستشویی دارم بابا .
و صدای پدر را خواب آلود شنیدم که گفت :
ـ بذار بره نقره ... دیگه کار از این حرفا گذشته .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستت دارم
مثل خوردن نان و نمک
مثل بیدار شدن در عطشی شبانه
و تماس لبهایم با شیر آب
مثل گشودن بسته ای سنگین و غیر منتظره
با هیجان. با شوق. با تردید
دوستت دارم
شبیه اولین باری که با هواپیما
از کرانه های دریا می گذری
شبیه شبهای استانبول
که هوا نرم نرمک تاریک می شود
و حسی نرم در درون من بیدار.
دوستت دارم
مثل گفتن «زنده ایم، خدا را شکر!»
دوستت دارم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•