ھمـیـشہ چقـدر ـدیـر مـیفہمم کہ طُ چـقـدر همہ ـچـیو درسـت چـیـدے خُدآ シ
#الله🕋➻
#بیو☘➻
▔▔▔▔▔▔
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کسےراانٺخآبــ📌کنٻد ڪهْ🔎ْ
↲ڪشۆر را بہ دشمڹ ڹفروشد↱
#سعیدمحمد🇮🇷✌️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیقشهیدم
شفاعتمان کن🙏🌹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نسل ظهور هستیم اگر برخیزیم✌️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_193
انگار روح از بدنم رفت. یخ زدم. پاهایم خشک شده بود به ماندن که حامد سر بلند کرد سمت من. و نگاهی با تعجب به من انداخت که بیشتر از خجالت آب شدم.
_برای چی؟!
فوری بلند و عصبی جواب عمه را دادم:
_عمه!!... من باهاش حرفی ندارم... خودش باید بفهمه که همه چی تموم شده.
وبعد چشم و ابرویی آمدم تا عمه دیگر اصرار نکند که حامد گفت:
_چی تموم شده؟!
_ولش کن حامد جان... چایی میخوای شما هم؟
و حامد لحظه ای مچ دستم را گرفت و کشید و باز مرا کنار خودش نشاند.
_بشین حالا...
نشستم که گفت :
_درست و حسابی بگو قضیه چیه؟
سر خم کردم از خجالت و عمه به جای من جواب داد:
_آقا حامد... پسرم فکر کرده چون ما با ازدواج مهیار و مستانه جون مخالف بودیم، مستانه رفته اون روستا و با اجبار با شما ازدواج کرده تا گذشته رو فراموش کنه... واسه همین لج کرده و همش به من و پدرش میگه با زندگی مستانه بازی کردیم و ما اونو بدبخت کردیم.
حامد دوباره نگاهم کرد:
_آره مستانه؟
فوری جواب دادم :
_نه به خدا... خوبه خودت میدونی که اینجوری نبوده... من با اجبار عقد نکردم.
حامد سرش را سمت عمه چرخاند.
_حالا پسر شما کجاست؟
_با پدرش رفته واسه هیئت خرید کنه.
_مشکلی نیست اگه مستانه خودش بخواد.
عمه نگاهم کرد.
_مستانه جان... دیدی که آقا حامد هم اجازه داد... خودت باهاش حرف بزن بلکه همین رها دختر عموش رو قبول کنه و اینقدر به من و پدرش کنایه نزنه.
اصلا فکر نمیکردم که حامد هم قبول کند و هنوز در بُهت بودم که حامد گفت:
_چایی چی شد پس؟
لبخند بی رنگی زدم تنها برای عادی وانمود کردن و رفتم سمت آشپزخانه. تمام فکر حتی موقع ریختن چای هم به حرفهایی بود که باید به مهیار میزدم. لیوان چایی سوم بودم و در فکر که صدای حامد هولم کرد.
_خوبی؟
چنان دستم لرزید که کمی از چای روی انگشت اشاره ام سرازیر شد.
لیوان چای را روی کابینت گذاشتم و دستم را در هوا تکان دادم. حامد جلو آمد و. با یک اخم سر پنجه ی دستم را گرفت و نگاهی به قرمزی انگشتم انداخت.
_چکار کردی؟
_حامد باور کن عمه خودش این حرفو زد.
سرش با تعجب بالا آمد.
_من باورت دارم مستانه... چرا فکر میکنی من بهت اعتماد ندارم؟
نفسم راحت از سینه بین آمد.
_حالا دستت رو یه آب بزن تا یه کم عسل بزنم برات... عسل برای سوختگی خوبه.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
∴∴🍁🍂∴∴
¦⇢ #شـﻫـیـداڼـﻫـ🌼
طرفـــــ داشتـــــ #غیبتـــــ مےڪرد،
بهش گفتـــــ : شونههاتو دیدے..
گفتـــــ : مگه چیشده؟
گفتـــــ : یه ڪوله بارے از گناهانِ
اون بنده خدا رو شونههاے توعه..!
#شهیدمحمدرضادهقانامیرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از آشپزخونه بهشتی(آشپزی اسلامـی)
نگرانی همسرت بهت #خیانت کنه ؟😔
مدام سرش توی گوشی و ....
پس 👈باید تلاش کنی توی چشم شوهرت همیشه #ملکه باشی👸
زندگی فقط بشور و بساب نیست عزیزدلم
حواست به خودت باشه، نزار چشم شوهرت دنبال بقیه باشه 😱
نشه یه وقت ببینی یکی دیگه اومده و دل شوهرتو برده 😱
تو هیچی کم نداری😊❤️ فقط👇
👈باید به خودت اهمیت بدی ،هم #پوستت_عالی بشه هم #هیکلت
شوهرتو دیووووونه کن😍😍
با کمترین هزینه👇
https://eitaa.com/joinchat/4055498791Cfa75a8271b
#پوست_مو/#تغدیه_سالم
هدایت شده از آشپزخونه بهشتی(آشپزی اسلامـی)
👈پر کردن دندان با طب سنتی بدون مراجعه به پزشک و تکنولوژی😌
درمان سریع #اضافه_وزن😳
#تعیین_جنسیت/#دخترزایی،#پسرزایی
#فراموشی ،#سنگ و #کیست_کلیه 😌
درمان قطعی دیابت 👌
درمان انواع لکه های پوستی/واریکوسل😳
فقط کافیه بیای اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/4055498791Cfa75a8271b
❇️ بعد از اومدن کرونا، طب سنتی ثابت کرد که از خیلی لحاظ به طب شیمیایی برتری داره 👌
👈درمان انواع سرطان
انواع بواسیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗حـال دلتـون قـشنگ
🌸آخرین روزای
💗ماه مبارک رمضان
🌸گـرم مـحبت
💗زنـدگیتون
🌸پـر از عطر و مهربانی
دراینجنگـِنرم،ڪافیستهوادارانِجبھهـۍحقبیدار باشندوبیڪارننشینند !
چراکھزبانِحقهمیشهـمؤثرتراززبانِباطلاستـ :)✌️🏿!
.
#مقامِمعظمرهبرۍ🌿(:
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بهوقتشعر
شک ندارم که پس ازمرگ ملائک گویند 😇
ازدل قبر خودت خیز که مهمان داری 🌺
ما سراسیمه بپرسیم که آن مهمان کیست⁉️
وبگویند که مهمان ز خراسان داریم💓
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_194
به آرامی روی انگشت دستم عسل میزد که گفت:
_من همه چی رو از چشمات خوندم... دوستش داشتی... منم بهت گفتم که با گذشته ات کاری ندارم... همونطوری که تو با گذشته ی من کاری نداشتی... پس نگران نباش.
سر بلند کرد و آن نگاه چشمان سیاه و جذابش را به من دوخت.
فوری دستانم را دور گردنش آویختم و خودم را در آغوشش رها کردم.
_دوستت دارم حامد... تو همیشه برام همون دکتر بداخلاق و بهونه گیر و همسری مهربان و عاشقی هستی که کنارت همه چیز خوبه.
خندید.
_حالا که دیگه دکتر بد اخلاق نیستم چرا میگی پس؟
_خوب آخه هنوز باورم نمیشه که تو همون دکتر بد اخلاق باشی.
دستانش را دور کمرم فشرد و گفت:
_حالا منو عسلی نکنی با اون دستت.
از آغوشش جدا شدم که صدای آقا آصف بلند شد :
_یا الله...
نگاهم لحظه ای باز ترس در خود جای داد.
_اومدن... برو با مهیار حرف بزن... برید توی باغ... منم روی ایوان می ایستم و نگاهتون میکنم.... خوبه؟
این بهترین پیشنهاد بود چون از تنها حرف زدن با مهیار حراس داشتم. عمه به مهیار گفت که من میخواهم با او حرف بزنم و او جلوتر از من به باغ حیاط خانم جان رفت.
من و حامد هم پشت سرش، سمت ایوان رفتیم . حامد کنار نرده ها ایستاد و گفت :
_برو مستانه.
نگاهم به آرامش چشمانش بود. لبخندی به لب آوردم و از او جدا شدم. هر قدمی که سمت مهیار که انتهای باغ ایستاده بود، بر میداشتم، اخمم محکمتر میشد. تا بالاخره به او رسیدم.
با فاصله از او ایستادم و در حالیکه سرم را از او به طرف حامد که هنوز روی ایوان ایستاده بود، میچرخاندم گفتم:
_عمه یه حرفایی به من زد که خیلی ناراحتم کرده.
بی آنکه نگاهم کند، با آن دو دستی که در جیب شلوار فرو برده بود و سری که سمت زمین بود گفت:
_جناب دکتر شما مامور نگهبانی هستن که اونجا واستادن تا بلایی سر خانمش نیارم؟!
عصبی از این حرفش جواب دادم:
_نخیر... چون میدونست من برای حرف زدن با تو معذبم اونجا واستاد که کمی راحت تر باشم.
سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم . پوزخند تلخی زد و گفت:
_حالا من معذبت میکنم؟... چرا میخوای وانمود کنی خوشبختی؟
با حرص و عصبانیت آمیخته بهم جوابش را دادم:
_چون خوشبختم... و از دست تو با این مسخره بازیهایی که راه انداختی، دلخور... چطور به خودت جرات دادی همون جلسه ی اولی که حامد رو میبینی ازش بپرسی که در مورد گذشته ی من چیزی میدونه یا نه....
_خب باید میدونست که زنش به اجبار بهش بله گفته.... نباید میدونست؟! ...
از شدت حرص و ناراحتی لحظه ای نتوانستم جوابش را بدهم که ادامه داد:
_ببین مستانه... من نمیذارم بخاطر مخالفت پدر و مادرم، تو خودت رو بدبخت کنی.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
انتخابات در کلامِ شهدا :)🕊♥️
شهید اسدالله حبیبی :
هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده ،
بگویید من به عنوان یک شیعه امام زمان
چه کاری برای انقلاب و امام زمان (عج)
کردهام؟!🙂🌱
√°•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود!
※ #FreePalestine
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا میگه:
این تَن بمیره این کارو نکنیا..🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_195
اینبار صدایم بلند شد:
_به خدا نمیبخشمت مهیار... اگه بخوای زندگی منو با این استدلال های بی منطقت، به خطر بندازی، حلالت نمیکنم... کی گفته من بدبخت شدم!؟... کی گفته من به اجبار با حامد عقد کردم؟!... اینا همه تخیلات خودته... من دوستش دارم... زندگیمو هم دوست دارم... همه چی هم بین من و تو تموم شده... اینو بارها بهت گفتم... نگفتم؟
ایستاد و سرش را سمتم بلند کرد. نگاهش توی چشمانم نشست.
_بهم دروغ نگو مستانه.... تو بخاطر اینکه من فکر کنم دیگه نمیتونم کاری انجام بدم و مادر و پدرم رو راضی کنم، با حامد عقد کردی.
عصبی صدایم بلند شد. نمیدانم تا ایوان خانه ی خانم جان هم رسید یا نه؟
_نهههههههه.... من فقط واسه خاطر داغ پدر و مادرم به اون روستا رفتم... و بعد...
مکثی کردم و صدایم کمی پایین آمد.
_من ذره ذره... عاشق حامد شدم... تا جاییکه... خودم بهش پیشنهاد ازدواج دادم... الانم تنها نگرانی من تویی که میخوای خوشبختی منو ازم بگیری... برو دنبال زندگیت مهیار... من و تو قسمت هم نبودیم... بذار خیالم راحت باشه که تهدید زندگی من نمیشی... و نمیخوام حامد رو از دست بدم...
اخم محکم نشسته بین ابروانش میگفت که هنوز حرفم را باور نکرده.
_بس کن مستانه... تا کی میخوای نقش بازی کنی؟... یعنی در عرض 6 ماه عاشق یه دکتر روستا شدی و تمام خاطرات بیست ساله بینمون رو فراموش کردی؟!
...باور نمیکنم مستانه... واسه همینم تموم تلاشم رو میکنم تا...
هنوز نگفته، از شنیدن آن همه اصرارش، عصبی شدم و محکم توی گوشش زدم.
همان لحظه پشیمان شدم اما وقتی تعجب چشمانش را دیدم، عصبانیت خودم را حفظ کردم.
_اینو زدم که بهت بگم... من خیلی زجر کشیدم... مادر و پدرم رو با هم از دست دادم و حالا اگه بخوای حامد رو هم ازم بگیری... بخدا قسم... به ارواح خاک پدرو مادرم... نفرینت میکنم.
بغضم گرفته بود و صدایم میلرزید و او با همان تعجب نشسته در نگاهش هنوز نگاهم میکرد.
_بفهم که میگم دوستش دارم...
اینرا گفتم و با قدم هایی بلند از او دور شدم. تازه وقتی به ایوان رسیدم و نگاه خیره ی حامد را دیدم، یخ کردم.
دستانم سرد شد و پاهایم بی حس. و بغضم پنجه انداخت به گلویم. روی پله ی ورودی نشستم که حامد سمتم آمد.
_مستانه!
و گریستم. خالی شدم از انرژی انگار. و حامد کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت.
_چرا گریه میکنی؟
_چون اینقدر بدبختم که هروقت حس کردم خوشبختم یه حادثه ای اومد و خوشبختی منو ازم گرفت... مادر و پدرم رفتن... و اونهمه بلا سرم اومد و...
نگفتم و او سرم را سمت شانه اش کشید و روی سرم را بوسید.
_گریه نکن عزیزم... کسی نمیخواد خوشبختی ما رو ازمون بگیره.
و باز بوسه ای دیگر به روی سرم زد. سر بلند کردم که نگاهم به مهیاری افتاد که از ته باغ نگاهمان میکرد.
و در زير نگاه او، حامد انگشت سوخته ام را دید. حرف زد. بوسه ای به گونه ام نشاند و دستم را میان دستش فشرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق این #انتخابات خیلی مهمه،این انتخابات خیلی مهمتر از همه انتخابات است.
#حاج_حسین_یکتا
#انتخابات_1400
┈┈••✾••┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥💥شاررررررژ شددددددد👆👆
✅کارهایی که داخل ایتا پیدا نمیشه👌👌
🛑 پخش کننده اصلی
#چادر سه بعدی
#ست روسری و ساق
#شومیز
#تن پوش های بلند
#و ......
#ارسال به سراسر کشور
# ضمانت مرجوعی
http://eitaa.com/joinchat/2621898762C4842ae9b38
#اگه_قیمتا_مناسب_نبود_لفت_بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم شده هوایی....
#چهارشنبههایامامرضایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
.
قرار نبود حزباللھـے بودن ؛
فقط بھ پیکسـل شھـدا وُ پروفِ ڪربلا
وُ قاب گوشـے با نقش شعارها منجر شھ؛
مـرام شھدا و مقام کربلایـےها و عمل بھ
شعـارها نیـٰازھ تا این انـقلاب؛ ممـلڪتِ
اســلامـےِ واقعـےبتونھ بسازھ مومن ! :|🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_196
مهیار را دیگر از همان روز و همان لحظه ندیدم. نمیدانم به چه بهانه ای برگشت شمال و من ماندم و عذاب وجدانی که چرا سیلی به صورتش زدم؟!
بعد اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا، به روستا برگشتیم.
چیزی به مراسم خودمان نمانده بود. قرار بود بعد از ماه صفر، در باغ مش کاظم، مراسم بگیریم.
آقا جعفر هم از قبل به حامد گفته بود، شام مراسم را خودش تقبل میکند. و هرچه حامد گفته بود که نمیشود، قبول نکرد.
میگفت خانم پرستار از ما هیچی نگرفت برای زایمان میمنت، و این کمترین کاری است که میشود انجام داد برای جبران.
از شنیدن این حرف آقا جعفر، اشک در چشمم نشست.
چقدر حق شناس بودند مردم این روستا!
و همین سادگی و حق شناسیشون بود که مرا راضی به زندگی کردن در کنارشان کرد.
ماه محرم و صفر هم تمام شد. من بودم و کلی کار برای مراسم. عمه و خانم جان هم کمکم آمدند. با آنکه حامد گفته بود آن اتاق کوچک جایی برای چیدن جهزیه ندارد و باید صبر کنیم تا درمانگاه روستا ساخته شود، اما خانم جان با یک وانت اثاث آمد که آه از نهادم بلند کرد!
چند دست لحافت و تشک و بالشت نو، با چند دست قابلمه و بشقاب و لیوان و خرده ریز آشپزخانه.
و چیدن و جا دادن آنهمه وسایل برای یک اتاق 20 متری، کمی سخت بود.
بعد از جا دادن وسایل، نوبت لباسم بود. چون مراسم در باغ مش کاظم بود، خاله رعنا، دست به کار شد و یک پیراهن و دامن سفید اما زیبا برایم دوخت.
روی یقه و سر آستین هایش را هم گلدوزی کرد.
و در آخر رسید همان روزی که دلم برایش بیقرار بود.
روز ازدواج من و حامد... چه رسم و رسوماتی داشت عروسی در آن روستا.
از حمام بردن عروس گرفته، تا لباس پوشیدن و آماده کردن عروس... موهایم را گلنار با بیگودی فر کرد و خودم چشمانم را با سرمه ای که خانم جان آورده بود سیاه کردم و رژ قرمزی روی لبانم کشیدم و تمام.
سادگی همین آرایش، باعث زیبایی آن شده بود. وقتی بلوز و دامن سفیدم را پوشیدم و مقابل نگاه خانم جان و عمه، گلنار و بی بی ایستادم، گلنار با دود اسپند خفه مان کرد.
عمه بلند زد زیر گریه که بغضم گرفت. و خانم جان با صدایی بلند او را توبیخ کرد.
_افروز!... بس کن شگون نداره.
و خودش چرخید و پشتش را به من کرد تا اشک جمع شده در نگاهش را نبینم.
و بی بی مدام داشت ماشاالله میگفت و این وسط نمیدانم گلنار چرا میگریست و گه گاهی لبخند میزد؟!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
خدایامیشود:
درتیترنیازمندیهایروزگارتبنویسی:
بهیکنوکرسادهجهت
شهیدشدننیازمندیم˘˘!ོ🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
√
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
سالروزتخریب بقاع متبرکه ائمه بقیع توسط وهابیون🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت خیلی از ماهاست..👌🏻😊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•