eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 وصیت من همان جمله حاج همت است با خدای خود پیمان بسته‌ام تاآخرین قطره خونم در راه حفظ و ازاین انقلاب‌الهے یک یک آن آرام و قرار نگیرم🍃 🌻   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 دوست شهید نورے میگفت: بهش گفتم: "بابک من به خاطر خانوادم نمیتونم بیام دفاع از حرم" گفت: "توی کربلا هم دقیقا همین بحث بود"💔 یکی گفت "خانوادم" یکی گفت "کارم" یکی گفت "زندگیم" اینطوری شد که امام حسین(ع) تنها موند😞 و من واقعا جوابی نداشتم برای حرفش. •|خاطره ای از شهید💔بابک نوری🕊|•   💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
دوستان و همراهان عزیز کانال شبتون بخیر❤️ متاسفانه باعرض پوزش امشب پارت نداریم و باید بگم متاسفانه خانم نویسنده محبوب و گرامیمون و خانوادشون درگیر این ویروس منحوس کرونا شدن... التماس دعا دارن و بنده هم ازتون تقاضا میکنم لطفا برای سلامتی ایشان و خانوادشون بسیار دعاکنید و اگر مقدوره حمدشفا قرائت کنید 🌸🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی 🌷دوختن شادی‌هاست 🌸و به تن کردنِ 🌷پیراهنِ گلدار امید... صبحتون به این زیبایی...😍💙
از عارفی پرسیدند: روی نگین انگشترم چه حك کنم که وقتی شادم به آن بنگرم و وقتی غمگین شدم به آن نظر کنم ؟ گفت حك کن می‌گذرد!
ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ ـ ـ یادموטּباشھ‌مجازۍنباید ماروازخداوامام‌زماטּ‹عج›دوربڪنھ! نبایدباگزاشتن‌عکساۍخودموטּ توپروفایل... ! مجازۍڪھ‌آلبوم‌عڪساموטּنیست! ڪھ‌هرڪۍازراه‌رسیدعڪسامونو ببینھ...! اگھ‌بہ‌فڪرخودتون‌نیستیدبہ‌فڪر امام‌زماטּ‹عج›باشید!💔 ( :🖐🏼 ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ_  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه ⚠️ فلسطین کلید رمز آلود فرج است ⁉️ چرا این قدر فلسطین مهم است؟ 👌 حتما ببینید و نشر دهید
. . بہ مو میرسہ|👀 پاره نمیشہ، پاره هم بشہ دوباره گره میزنہ بهش نزدیکتر میشے
حرفى نزدم از غم دورى تو اما... اى كاش بدانى كه چه آورده به روزم...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ᴵ ᴾᴿᴼᴹᴵˢᴱ ᵞᴼᵁ, ᴺᴼ ᴼᴺᴱ ᵂᴵᴸᴸ ᴱᵛᴱᴿ ᵀᴬᴷᴱ ᵞᴼᵁᴿ ᴾᴸᴬᶜᴱ ᴵᴺ ᴹᵞ ᴴᴱᴬᴿᵀ من بهت قول میدم که هیچ کسی جای تو رو توی قلبم نمیگیره😍♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
از وصف فرآقت پسـر فاطمہ من پیر شدم :) ♥️ •.🌼 ➺˹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از عکسبرداری، از دستم، دستم گچ گرفته شد. و با آنکه تازه درد دستم داشت خودش را نشان می‌داد اما با همان حال خراب سمت اورژانس بیمارستان برگشتم. آقا طاهر و آقا جعفر را ، در راهروی ورودی بیمارستان دیدم. حال آنها هم خیلی خوب نبود. چشمانش سرخ بود مثل چشمان بارانی من. با دیدنم برخاستند. _بشینید خانم پرستار.... بردنش ای سی یو.... _ای سی یو؟!.... باید میبردن اتاق عمل؟! همان حرف آقا جعفر بود که مرا کنجکاو کرد تا بپرسم. وارد بخش اورژانس شدم. _آقای دکتر.... همسر من کجاست؟ _همسرتون؟ یکی از گرستارهای اورژانس که مرا شناخت. _دکتر ایشون همسر دکتر پورمهر هستند. _شما خوب هستید خانم پورمهر؟ _ممنون.... همسرم حالش چطوره؟ دکتر نگاهی به پرستار انداخت و بعد از مکثی گفت: _بردنش بخش.... _بخش؟!.... چه بخشی؟!... با اون شدت خونریزی باید میرفت اتاق عمل! _شما اطلاعات پزشکی خوبی دارید! _من خودم پرستار هستم آقای دکتر.... راستش رو بهم بگید. _بریم بیرون باهاتون صحبت دارم. دلم شور میزد. بدجوری حالم متحول بود! همان چند قدم را هم تاب نداشتم. _تو رو خدا بهم بگید حالش چطوره؟ اشک در چشمانم نشست که دکتر نفس بلندی کشید. کلافه بود و من از این حالش مضطرب. _ما هر کاری از دستمون بر می اومد براش انجام دادیم. _الان حالش چطوره؟ دستم درد میکرد. حالم بد بود. ضعف داشتم. اما چنان نگران و مضطرب بودم که چشمانم قدرت تمرکز برای ثابت ماندن روی صورت دکتر را نداشت و صدای ضعیف دکتر همه چیز را تمام کرد. _متاسفم.... همون موقعی که آوردنش بیمارستان.... دکتر فوت کرده بود. حس کردم در جا، جفت پاهایم فلج شد. چنان خوردم زمین که صدای افتادنم در سالن بیمارستان پیچید. _حامد!.... نه.... حقیقت نداره.... نه.... و صدایم ناگهان پرقدرت و مهیب شد برای شکستن سکوت کل بیمارستان. _حامددددد.... حامددددد..... آنچنان جیغ میزدم که در عرض چند ثانیه صدایم گرفت. پرستارهای بخش اورژانس دورم را گرفتند و با زدن یک آمپول آرامش بخش قوی، فریاد هایم را به ناله ای ضعیف تبدیل کردند و مرا روی یکی از تخت های بخش بستری! و من همچنان میگریستم و با آنهمه بی حسی که در اعضا و جوارح خودم احساس می‌کردم، باز ناله میزدم. _حامد جان.... چطور تونستی تنهام بذاری؟ .... حامد جان.... به بهار و محمدجوادت چی بگم؟.... حامد جان.... حامد.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 زندگی گاهی چنان برزخ می‌شود که دیگر نمیشود اسمش را زندگی گذاشت. درست مثل زندگی من.... بعد از فوت حامد. آنقدر ناله زدم و جیغ کشیدم که هم صدایم گرفت و هم به زور چند آرامش بخش، با همان دست شکسته در بیمارستان بستری شدم. خواب بودم یا بیدار.... هوشیار بودم یا بی هوش.... هر چه که بود، حس حال یک مرده ای را داشتم که هیچ امیدی به زندگی ندارد. من در دنیا زنده ها بودم و مرده ای در رویای مرگ.... که کاش مرگم می رسید و تمام می‌شد آن ثانیه و دقیقه هایی که اسمش زمان دنیای زنده ها بود و برای من بوی مرگ میداد. با آنهمه آرامش بخشی که به من تزریق شد، دیگر نفهمیدم زمان چگونه گذشت. بچه ها چگونه بی من و حامد پیش خاله رعنا ماندند... نفهمیدم چطور بیمارستان به نیروی انتظامی خبر داد، چگونه پای برگه ی فوت و علت مرگ، نوشته شد؛ « به علت جراحت چاقو ».... و چطور حتی عمه افروز و خانم جان و آقا آصف و حتی مهیار خبردار شدند. من فقط یک مرده ی بی حس بودم روی تخت بیمارستان و خیره به سقف اتاق که برایم خاطرات گذشته را به نمایش می‌گذاشت. « مستانه جان.... مراقب.... خودت و بچه ها باش» دلم میخواست آنقدر جیغ میکشیدم تا دنیا به حال زار من رحم کند و بایستد. و خدا معجزه کند و بگوید : _ای زمان به امر من به عقب برگرد. اما نشد.... زمان برای هیچ کسی نمی ایستد! و اگر قرار به معجزه بود، خدای برای لبان تشنه ی حسین بن علی، معجزه می‌کرد و زمان را هیچ، آب را به کوزه های خالی شان برمی‌گرداند. من بودم و یک دنیا اشک و قلبی پر درد که آرام نمی‌گرفت. فردای همان روزی که اولین روز بود برای من، که بی حامد به صبح رسید! ، عمه و خانم جان به بیمارستان آمدند و منبا دیدنشان با همه ی جانی که نداشتم، باز جیغ کشیدم. _خوش اومدید.... خوش اومدید.... بیایید ببینید چی به سرم اومد.... ببینید حامدم رفت. هر دو از همان جلوی در گریستند و من باز هوای گریه گرفتم برای گریستن. عمه و خانم جان برایم مانتو و روسری مشکی آورده بودند و من هنوز باور نداشتم که برای عزیزترین عزیز زندگی ام مشکی میپوشم. همراه عمه و خانم جان از بیمارستان مرخص شدم و به روستا برگشتم و با دیدن پارچه ی مشکی بالای درمانگاه باز ناله هایم از نو آغاز شد. _حامدددددد..... الهی بمیرم من.... کاش من میمردم.... کاش میمردم و این روز رو نمیدیدم.... حامد جان..... عزیزم.... کجایی؟.... منو با دوتا بچه ی کوچیک تنها گذاشتی بی معرفت! دور تا دور درمانگاه را اهالی روستا ایستاده بودند و با صدای گرفته و ناله های من، بلند میگریستند و من دیگر نای نفس کشیدن هم نداشتم. حتی سراغی از بچه ها نگرفتم. و حالم آنقدر بد بود که فقط میخواستم بگریم بلکه از سنگینی داغ حامد، روی قلبم کم شود ولی نشد. داغ حامد مرا یک شبه پیر کرد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
شد یه شب ، تنھا حاجتت از خدا این باشه ڪه ؛ خدا...! امام زمانم رو ازم راضے ڪن؟! خدا میشه نفس سرڪشم‌ رو درستش ڪنے؛ تا دیگه دل پسرفاطمه رو نشڪونم؟! خدا میشه منم جزءِ اونایـے باشم ڪه امام زمان سحرگاه درمناجاتاش دعا میڪنه براش...!؟!؟💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 غم از دست دادن حامد، داشت مرا از پای در می آورد. بعد از مراسم خاکسپاری تحقیقات اداره ی آگاهی هم به دردسر های من اضافه شد. اما با همان شروع تحقیقات بود که عزمم را جزم کردم تا انتقام خون حامد را بگیرم. با کمک آقا جعفر و آقا طاهر و سایر اهالی روستا، شکایتی تنظیم کردیم و من به عنوان تنها شاکی خون حامد، درخواست مجازات مراد را دادم. و البته طولی نکشید تا مراد دستگیر شد و مثل دفعه ی قبل باز هم قلدربازی در آورد و حتی تهدید کرد و من تنها در سکوتی آتشین که تمام وجودم را می‌سوزاند به روزی فکر کردم که طناب دار را به گردنش بیاندازم. روزهای سختی بود. باورش برایم سخت بود که یکه و تنها دنبال مجازات قاتل حامد باشم! و همین مرا داغون کرد. طوریکه بعد از چهلم حامد، با همان لباس مشکی که بر تنم سنگینی می‌کرد، از پا در آمدم. حال جسمم هم بد بود چه برسد به حال روحی ام. در عرض 40 روز بعد از فوت حامد، با گریه های شبانه، خودم را نابود کردم. هر وقت گریستم و خواستم به بهار شیر بدهم باز به سفارش خود حامدی که حالا دیگر کنارم نبود، وضو میگرفتم و در حالیکه از شدت غم و آتش درون سینه ام والعصر میخواندم، به او شیر میدادم. اما باز هم کم آوردم در مقابل یک دنیا خاطره ای که بعد از حامد باقی مانده بود و تل خاکی که تن سرد و بی جان حامد مرا در آغوش گرفته بود! درست بعد از اولین جلسه ی دادگاه حامد، بعد از شنیدن اظهارات چرند و پرند مراد و شهادت آقا جعفر و آقا طاهر، جلوی همان دادگاه از هوش رفتم. خدا رو شکر تنها نبودم. آقا آصف و عمه افروز همراهم بودند و مرا به بیمارستان رساندند. تازه گچ دستم باز شده بود و من حتی توجه نکرده بودم که دستم خوب شده یا نه. دل پر دردم، بیشتر از دست شکسته ام، مرا می آزرد. دکتر بعد معاینه ام کلی سفارش کرد. از ضعف و بی حالی که ناشی از نخوردن غذا و بی میلی بود.... از شیر دادن مدام به بهار... و از خیلی چیزهای دیگر، از پا افتادم. مجبور به بستری در بیمارستان و دادن کلی آزمایش شدم. و نگرانی برای بهار و محمد جوادی که بی من، چه کسی را داشتند! اگرچه عمه برای حال من، یک ماهی به روستا آمده رود و تمام اهالی روستا در آن یکماه بسیج شده بودند تا من در نگهداری بچه ها مشکلی نداشته باشم، اما درد تنهایی من دوایی نداشت. خانه پر بود از خاطرات حامد! از حرفهایش... از عاشقانه هایش.... از نگاه پر مهرش.... و از تک تک ثانیه هایی که کمر همت بسته بودند به قتل من! دغدغه ی من.... قلب شکسته ام بود که انگار آرام نمیشد و مدام حرفهای مراد در دادگاه در سرم چرخ میخورد: _اگه هزار بار دیگه هم زنده بشه بازم میرم سراغش.... اون دکتر زندگی منو ازم گرفت.... دختری که دوست داشتم رو ازم گرفت.... حقش بود بمیره. و همین حرفها بود که مرا بیشتر از قبل آتش میزد! اگرچه خیلی ها مرا امیدوار کرده بودند که مراد حتما قصاص می‌شود.... یکی خود صحبت با مشاور دادگاه که می‌گفت چون ولی دم حامد در دسترس نیستن، و شواهد بر قتل عمد بودن این ماجرا دارد و آقا جعفر و آقا طاهر هم شاهد درگیری و فرار مراد بودند و غیر از آن سابقه ی شکایت خود حامد از مراد در کلانتری ثبت شده بود و حبس مراد در آن چند سال اخیر به علت عدم رضایت حامد بود، در نتیجه همه ی این موارد مزید بر علت شده بود تا دادگاه خودش حکم به قصاص دهد. و اینگونه بدون هیچ سختی حکم قصاص برای مراد صادر شد. اما چه فایده که حتی با قصاص مراد هم، حامد من، زنده نمیشد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یک هفته از ضعف قوای جسمانی بیمارستان بستری شدم و بعد با یک پاکت دارو مرخص. وقتی آقا آصف دنبال من و عمه آمد تا ما را به روستا برگرداند، عمه در راه گفت. _مستانه یه چیزی بگم ناراحت نشی ها. متعجب فقط نگاهش کردم که گفت. _بهار خیلی بی طاقتی کرد.... هر کاری کردیم آروم نشد.... از طرفی.... بچه ی رها هم توی دستگاه بود و منتقل شد بیمارستان فیروزکوه..... رها و مهیار هم بخاطر بچه اومدن خونه ی خانم جان... استرس گرفتم به یکباره از این حرف عمه . _چی شده عمه؟! _نترس چیزی نشده..... فقط از همون شب اولی که تو توی بیمارستان بستری شدی، بهار تا صبح گریه کرد.... طفلکی آروم نمیشد..... مجبور شدیم بدیمش رها، شیرش بده. چشم بستم یه لحظه و نفس عمیقی کشیدم و عمه ادامه داد. _الان یه هفته ای میشه که داره شیر رها رو میخوره.... رها هم که خیلی واسه خاطر بچه اش نگران بود، آروم شده.... بذار رها بهش شیر بده.... دیدی که دکتر گفت بخاطر داروهات نباید به بچه شیر بدی. آهی کشیدم و گفتم: _باشه..... عمه صورتم را بوسید و ادامه داد. _پس بریم خونه ی خانم جان آصف.... مستانه مشکلی نداره. _چرا اونجا؟ _بچه ها رو بردیم اونجا.... مهیار خودش مراقب هر دو هست. _ببخشید تو رو خدا..... باعث زحمت شدم. _این چه حرفیه!... خدا بیامرزه شوهرت رو چه مرد آقایی بود. همین حرف عمه باز مرا به گریه انداخت. _عمه..... قلبم آتیش گرفت.... خیلی سخته. عمه سرم را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: _حق داری.... مرد خیلی خوبی بود. با چه حال و روزی به خانه ی خانم جان رفتم. انگار خاطرات دوره ام کرده بودند. از خاطرات خواستگاری ما تا آنروزی که حامد اجازه ی صحبت با مهیار را داد و خودش روی ا یوان ایستاد تا مرا دلگرم کند! اشکی باز از چشمم افتاد. داغ و سوزنده چون داغ خود حامد! با ورود من به خانه ی خانم جان، همه سکوت کردند لحظه ای و من با نگاهم دنبال محمد جواد و بهار گشتم. اما کسی در اتاق جز خانم جان و مهیار نبودند. _محمد جواد و بهار کجان؟ _رها بردتشون پارک.... همانجا کنار در ورودی اتاق نشستم و خیره شدم به گل های قرمز قالی اتاق. بعد از چند دقیقه ای، مهیار گفت: _من میرم دنبال رها تا بچه ها رو بیارم. و رفت. سرم را آرام بلند کردم و به خانم جان و عمه و آقا آصف که همگی با چشمان غمبار نگاهم می‌کردند، خیره شدم. _خوبی خانم جان؟ من پرسیدم و خانم جان همراه با بغض محسوسی که در صدایش لرزش ایجاد کرده بود گفت: _من خوبم.... کاش من میمردم و این روز رو برای تو نمیدیدم مستانه! همه همراه من گفتند : _دور از جون. و خانم جان گریست و من آه غلیظی کشیدم. سینه ام از درد فراق میسوخت. چهل و چند روز بود که نه صدای حامد را شنیده بودم و نه او را دیده بودم. چشم بستم از غصه ای که وسط قفسه ی سینه ام مثل یک آتشفشان، گدازه ی آتشین فواره میزد. _مستانه جان.... اینا قابلت رو نداره.... چهلم حامد هم که تموم شده پس.... نگاهی به کادوهایی که مقابلم گذاشتند انداختم و فوری گفتم : _اینا چی هستن؟.... لباس؟! سکوت بقیه حرفم را تایید کرد. و من با دستم کادو ها را پس زدم و گفتم: _تا وقتی قاتل حامد رو بالای چوبه ی دار نبینم لباس مشکیمو در نمیارم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران آزاد شد✌🏻🇮🇷 تبریک به همه ملت ایران ایران از چنگال (حسن روحانی) آزاد شد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨ معرفی شهید علی ماهانی از فرماندهان لشکر 41 ثارالله توسط 🔹️ شهیدی که هموار دست و پای زخمی و مجروح خودش را پنهان می کردو... • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📚برشی از کتاب هر شـب وسـطِ های های گریه هایش😢می زد روی شانه ام: "رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم💔" ؛ . وقتی از ارباً اربا شدن علی اکبر (ع) می خواند😔، وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر (ع) می گفت😔، وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس (ع) می گفت😭، وقتی از بی سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد😭 و . حتی از اسارت حضرت زینب (س)😔. یک شب از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم. "مسخره کردی ما رو هر شب هر شب دوست داری یه شکلی بشی!😑 لبخندی زد و گفت: "حاجی، دعا کن فقط! 😇🙏" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
قبل از دو رکعت میخوند... پرسیدم چه نمازی میخونی؟! گفت:دورکعت نماز میخونم از میخوام یه ‌وقت توی مسابقه کسی رو نگیرم!! 💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج‌حسین‌میگفت‌:) واسه حاجتایِ دنیاییتون‌فقط‌ازشهدا‌بخواین! خدا‌ائمه رو‌گذاشته واسه آخرت‌♥️ البته ایشون‌میگفتن‌واسه اینکه مطمئن‌شین‌حاجت‌بدن میتونید‌شهدا‌روبه ائمه قسم‌بدین=]🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ شهید مجید قربان خانی💞 در پیاده روی اربعین:👣 مجید حواسش به همه ی بچه ها بود. 👌 اگر در راه بین بچه ها اختلاف نظر ی پیش می آمد، مجید موضوع را با خوش اخلاقی حل می کرد😊. و می گفت: « بچه ها حواستون باشه ❗️که ما داریم به پابوس چه کسی میرویم بعضی از رفتار هامون را باید در این مسیر کنار بگذاریم.»⛔️ مجید برای همه غذا و آب می رساند،🍸🍳 می خواست کسی در این مسیر اذیت نشود. یکی از بچه ها مدام ابراز خستگی می کرد 😩و می گفت: من ساکم سنگینه و نمیتونم بیام، حداقل کمی از راه را با ماشین 🚌بریم. مجید در مسیر رفت و برگشت، علاوه بر ساک خودش، ساک او را هم حمل میکرد 😇 و می گفت: حیفه این روزها دیگه تکرار نمی شه. من تا هر جا که بخواهی کوله ات را میارم🙂، هر جا بخوای استراحت می کنیم فقط تو بیا👣.» وقتی برای زیارت ✋❤️وارد حرم شدیم چشم ها مجید قرمز بود، گفت فقط از خدا خواستم که من رو آدم کنه، همین......😭😇 مجید وقتی،از کربلا برگشت، تغییر کرده بود.با سفر اربعین و روضه های حضرت زینب(س) حسابی منقلب شده بود.😍😢 همین اتفاق ها باعث شد که در سال 94 به سوریه برود و شهید مدافع حرم بشود.❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•