eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
[وَاشکُروانِعمَتَ‌اللهِ] +ازخدا‌کہ‌نعمت‌هاۍ زیادۍبہ‌شما‌داده، تشکرکنید! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
« 🌼🌱» میگـی‌چراشیطون‌بہ‌ماسجده‌نڪرد اون‌شیطون‌بودولی‌توچی‌اون‌تنهابہ‌خلق‌ اللهـ‌سجده‌نڪرداماتوچرابابی‌نمازی‌..! +بہ‌خالقت‌سجده‌نمیکنی؟ 🌼¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌸📿» اگرشمااز‌گناهان‌ِخود‌خسته‌شوید خداوند‌ازبخشید‌ن‌ِشما‌خسته‌نمیشود! 📿¦↫ 🌸¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ لحظه وصل به یک پلک زدن می گذرد این فراق است که هرثانیه اش یکسال است:) ♥️¦↫ 🌸¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🍃» -فاطمه درهیچ مهری تربتش معلوم نیست:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💛🌱 » تنها‌خداست‌ڪه‌از‌هرگرفتارۍ‌و اندوهی‌نجاتمان‌میدهد! 💛¦↫ 🌱¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ خآڪ‌وجودِ‌مآچوفِراقَت‌بہ‌بآدداد بآدآوَرَدبہ‌ڪویِ‌توزیـטּپَس‌غُبارِ‌ما:) ♥️¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊» شادیِ‌هَردوجَهاטּبےتومَراجُزغَم‌نیست جَنَّت‌بےتوعَذابَش‌زِ‌جَهَنَم‌ڪم‌نیست! 🎞¦↫ ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🍃» -زیربارون آسمون همیشه حرمت داره:) 🎞¦↫ ♥️¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته بودم و آن شب وقتی برای صحبت با پدر نبود. همین که به خانه رسیدم به گوشی باران پیام دادم. _سلام... من رسیدم خونه.... تو چه طور؟ و کمی بعد پیام داد: _بله... شب خوبی بود.... هیچ وقت فراموشش نمی کنم.... مادرم بابت کیک و غذاها تشکر کرد. با دیدن پیامش، خیالم راحت شد و خوابیدم. اما فردای آن روز، مصمم اول از هر کاری به شرکت پدرم رفتم. باید تا ته خط می رفتم و چاره‌ای نبود جز پذیرش! منشی شرکت مرا می‌شناخت و بی اطلاع، و یا تلفن، اجازه‌ی ورود داد. من هم در اتاق پدر را بی در زدن گشودم، و او را متعجب کردم . _اینجا چکار می کنی تو؟!... مگه نباید الان تو شرکتت باشی؟ _اومدم تمومش کنم. _خوبه... آفرین... پس رسیدی به اینکه این دختر به دردت نمی خوره. نشستم روی مبل کنار میزش و یک پا روی دیگری انداختم. _اتفاقا برعکس... مصمم شدم که عقدش کنم... اصلا نمی خوام بدونم پدرش کیه وچیه.... چشمان پدر کمی برایم ریز شد. _رادمهر... بچگی نکن.... پشیمون می شی. _بچگی؟!.... اینکه این دختر رو می خوام بچگیه؟! _اینکه نمی دونی پدرش کیه و می خوای عقدش کنی بچگیه. _خب پدرش کیه؟!... بهم بگید.... شما گفتید پدرش زنده است... خودش گفت پدرش فوت شده... الان کدومتون درست می گید؟! پدر سیگاری روشن کرد و پُک عمیقی به آن زد. _من.... چون من از ریز و درشت زندگی اون دختر خبر دارم. _خب اگه خبر دارید به منم بگید. _الان نمی تونم بگم. _این چه وضعیتیه!.... می گی پدرش زنده است ولی الان نمی شه بگی.... می گی دست از سر دختره بردارم ولی دلیل نداری.... تمومش کنید تو رو خدا این بازی مسخره رو.... یعنی چی واقعا؟! دود خاکستری سیگارش را در هوا فوت کرد و گفت : _عجله نکن... بهت ثابت می کنم اون دختر به دردت نمی خوره. _ثابت کنید... اگه ثابت نکردی باید آخر همین هفته با من بیایید خواستگاریش. خندید. حتی قهقهه زد! _حتمااااا.... زیادی خوش اشتها نیستی؟!... ولی باشه.... بهت ثابت می کنم اون دختره به دردت نمی خوره..... ولی اگه ثابت کردم دیگه نمی خوام حتی اسمی ازش ببری. آن همه جدیت پدر کمی دلشوره آور بود اما مصمم گفتم: _باشه.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♦️عملیات پاکسازی و شابلون نویسی دیوار های شعار نویسی شده در منطقه قاسم آباد مشهد 💠کاری از مسجد امام موسی بن جعفر علیه السلام، پایگاه بسیج شهدای اسیر و هيئت روضه الرضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نباید بگذارید عفّت زن که مهمترین عنصر برای شخصیت زن است مورد بی‌اعتنایی قرار گیرد. ✨مقام معظم رهبری 🌱
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی دانم چی شد.... اما همان جدیت پدر برایم کافی بود که بفهمم تا آخر هفته قرار است اتفاقی بیافتد. چند باری به موبایل باران زنگ زدم. اوایل شاید روزی سه چهار مرتبه و هر بار زنگ می خورد ولی جواب نمی داد.... ولی یک بار به من پیام داد. _الان نمی تونم جوابگو باشم ببخشید. اصلا از او بعید بود این گونه پیام‌ها. هر قدر هم که مشغله داشت باز در شبانه روز قدر یک توضیح کوتاه، وقت نبود! اما با همه‌ی این نشانه‌ها صبر کردم تا روز پنجشنبه.... مطمئن بودم که باران روز پنجشنبه به شرکت می‌آید اما نیامد! حتی به اَشکانی سپردم هر وقت باران آمد مرا باخبر کند اما خبری نشد. ساعت اداری شرکت هم گذشت و نیامد! کلافه شدم. باز برای بار چندم به گوشی‌اش زنگ زدم و این بار خاموش بود! نگران شدم و اولین جایی که می شد جواب همه‌ی نگرانی‌ها و سوال‌هایم را بگیرم، پیش پدر بود. یک راست از شرکت به شرکت پدر رفتم و عصبی وارد اتاقش شدم. داشت با یکی از کارمندان شرکتش صحبت می کرد که با آن طرز باز شدن در و چهره‌ی عصبی‌ام، نگاه هر دو سمتم آمد. _شما تشریف ببرید بیرون چند لحظه تا کارم تموم بشه. و من با همان عصبانیت گفتم: _نه..... کار من مهمتره... شما تشریف ببرید بیرون چند لحظه. به جای پدر به کارمندش دستور دادم و او هم اجرا کرد. از اتاق که بیرون رفت، پدر با جدیت نگاهم کرد. _این چه طرز رفتاره رادمهر! _من امروز یه دیوونه‌ام.... چکار کردید باهاش؟ _کیو می گی؟ _باران رو می گم. _باران!.... هان همون دختره!... عجب!.... پس باران صداش می کردی؟! _جواب منو بدید... شما که اول هفته مطمئن بودید می تونید بهم اثبات کنید که اون به دردم نمی خوره،.... حالا بهم بگید چکار کردید که حتی جواب تلفنم هم نمی ده؟ خندید. _بیا بشین... توضیحش مفصله.... پس بالاخره خودشو نشون داد..... پس جواب تماس تو رو نمی ده! نفسم را با حرص فوت کردم که باز گفت: _بگیر بشین تا بگم... مفصله... واسه همین گفتم اول تو بیرون باشی تا کارم تموم بشه.... حدس می زدم که چی شده. _پس ازش خبر دارید که حدس می زدید. _آره.... ازش خبر دارم.... اما اگه نشینی نمی گم. ناچار نشستم روی صندلی و کلافه گفتم: _من دیگه تحمل صبر کردن ندارم.... بگید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
حزب‌اللهی‌بودن‌راباهمهٔ‌تراژدی‌هایش دوست‌دارم. » 🌱 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ به نظرم برعندازا این کلیپ رو نبینن احتمال خطر سکته وجود داره 🇮🇷⚽️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز می‌کنیم با نام ☀خدایی که در همین نزدیکی‌هاست 🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و ☀عاشقی را در دل ما جای داد 🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅 ‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ازدواج کرد و رفت سر زندگیش. _چی؟؟؟!!! _چرا اینقدر تعجب کردی؟!.... ازدواج کرد.... دختر خوشگلی بود یکی از دوستای من طالبش شد.... مبلغ رو بالا گفت و دختره هم قبول کرد. نفسم توی سینه گرفت. _چی می گید؟!.... اون اصلا اهل پول و این حرفا نبود. لبخند طعنه‌دار پدر شامل حالم شد. _تا رقم رو چند بگیری.... خوب گولت زد پسرک عاشق! اصلا دیگر نفهمیدم پدر چی گفت. غرق شدم در خاطرات. تک تک جملاتش داشت در سرم باز نجوا می شد. « سر بلند کرد و مستقیم نگاهم. _نمی شه.... چون حرفای امروز هم شد جزئی از گذشته‌ی من..... اینم یه روز می شه باعث حسرت.... حسرت که چرا نگفتم.... که چرا موافقت پدرت رو نداشتی.... بذار مهمونی و شام امشب رو بذاریم پای یه خداحافظی خوب.... تمومش کنیم همین جا.... نه پدر شما از گذشته‌ی من حرفی می زنه و نه من.... و تو الان احساسی تصميم می گیری.... نمی خوام پشیمون بشی. چنان مرا به هم ریخت که احساس کردم آتش گرفتم. با حرص و عصبانیت سرم را جلو بردم و توی صورتش گفتم : _لعنتی می فهمی چی می گی؟! .... من رفتم به خاطرت همه چی رو به پدرم گفته‌ام... حالا برم بگم اون دختره گذاشت و رفت! » حالم از آن بدتر نمی شد! _برو خونه رادمهر.... اگه می دیدم توانش رو داری در مورد پدرش هم باهات حرف می زدم. چنان سردردی گرفتم که سرم را خم کردم روی دستانم و با دو دست شقيقه هایم را محکم مالش دادم. _بگید یک دفعه خلاصم کنید دیگه. _برو خونه.... نترس می گم چون اگه نگم خودت موی دماغم می شی و ولم نمی کنی. نگاهم سمت پدر برگشت. _چه سندی دارید که ثابت کنی باران ازدواج کرده؟ _پس هنوز حرف پدرت رو قبول نداری؟.... باشه.... عکس می گیرم از سند و مدرک و برات می ذارم.... قبوله؟.... حالا برو خونه. برخاستم و با چه حالی از شرکت پدر بیرون زدم، بماند! چرا این کار را با من کرد؟!.... یعنی به عشق من شک داشت؟!.... اگه پول می خواست چرا به خودم نگفت؟! این سوالاتی بود که هنوز برایشان جوابی نداشتم. به خانه برگشتم و خاطره ها را پشت سر هم ردیف کردم تا بلکه بفهمم چرا بی خبر رفت؟! من هیچ ردی از او در رفتارش ندیدم جز همان یک جمله ی.... « _ببخشید.... ولی.... احساس می کنم کار ما اشتباهه. _چی اشتباهه؟!... اینکه من بعد از این همه سال یک نفر رو می خوام.... یه نفر که فکر می کنم با همه ی دخترایی که می شناختم فرق داره.... این کجاش اشتباهه؟! » ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی جدید حاج مهدی رسولی در رابطه با اغتشاشات اخیر💥 شبِ فتنه‌هاست خشم و خون به نام زن است دوباره در وطنم فتنه جدیدی هست به هر طرف نظر می‌کنم شهیدی هست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ناله گنهکار پیش من محبوب تر از تسبیح ملائکه است...... ✅واقعا متحولت میکنه