eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
أعوذبالله... من‌الأيام‌الشريرةالتےتمربدون‌الحسين پناه‌میبرم‌بہ‌خدا ازشرروزهایےکہ‌بدون‌حسین‌میگذرد💔 ☘•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🕰 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🕰 همان لحظه پری‌ناز با هر دو دست محکم روی سینه‌ی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند. من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پری‌ناز نگاه کردم و فریاد زدم: –چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم. نورا می‌خواست سر اُسوه را بلند کند گفتم: –نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت: –وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟ نتوانستم بگویم که پری‌ناز هولش داده. گفتم: –سرش خورد به تخت. نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پری‌ناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم. –زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده. با فریاد من پری‌ناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد. مادر با نگرانی رو به نورا گفت: –نفس که می‌کشه مادر نه؟ نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد. پری‌ناز که تلفنش تمام شد گفت: –الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد: –من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، می‌تونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت: –تو رو خدا یه کاری کن. پری‌ناز به طرف اُسوه خم شد. نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک می‌ریخت داد زد: –جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسه‌ی خراب شده‌ی شما فقط دوره‌ی آدم‌کشی میزارن نه چیز دیگه. پری‌ناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشم‌های از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه می‌کرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش. مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت: –هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد. –باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه می‌رفتم. نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد. با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید در‌حالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده. حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافه‌ایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداری‌اش داد. بعد گفت: –این ملافه رو ببر روی‌دوستت بکش. نورا گفت: –برای چی؟ اون که چیزیش نیست. حنیف گفت: –نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت: –پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم. با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایه‌ی روبروییمان که عمه‌ی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد. حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من می‌دید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پری‌ناز می‌آید؟ برای همین گفتم: –خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبه‌ی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمه‌ی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد. بعد از معاینه‌ی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀حاج آقا دولابـے : هنگامے که به یاد امام حسین(؏) مے افتید، ٺردیدی نداشته باشيد ڪه آن حضرٺ هم بیاد شماسٺ. ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_5782715264067963134.mp3
2.89M
مداحی اربعینی فوق العاده زیبا و شنیدنی «ای آقا، عمود چندمی؟» 🔸قدم قدم موكبارو مي گردم 🔹ستون ستون دنبال يه نشونه م 🔸كجاي اين جمعيتي كه مي خوام 🔹نمازمو پشت سرت بخونم 🔸مگه مي شه، پدر صدا كنه پسر نياد؟ 🔹مي دونم، كه بين زائرا 🔸مي دونم، ميون مردمي 🔹مي سوزم، توو آتيش غمت 🔸اي آقا، عمود چندمي؟ 🔹يا مهدی، عزيز فاطمه 💠تا دنيا، حسينو نشناسه 💠من از پا، نمي شينم آقا ☘☘☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💕 پیامبر ص ✅ هر مسلمان بر مسلمان دیگر، شش حق دارد: 1️⃣هنگام ملاقات بر او سلام نماید. 2️⃣هنگام مریضى از او عیادت نماید. 3️⃣وقتى عطسه زد او را به جمله یرحمک اللّه، دعا کند. 4️⃣وقتى از دنیا رفت در مراسم او شرکت کند. 5️⃣هنگامى که او را دعوت کرد،اجابت نماید. 6️⃣آنچه براى خود مى خواهد، براى او هم دوست بدارد. 📚:بحارالأنوار 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای کاش به اندازه ای که از ترس داریم، از خدا می ترسیدیم... 🍃 وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ🍃 و تنها از من خدا بترسید آیه ۴۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه آدم باز میشد اصلا ... _الهام با تو حرف میزنما ! با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم : _ با من بودی؟ _بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟ _وای نه یادم رفت وضو بگیرم ! سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت : _خوب پاشو الان وضو بگیر ! _باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟ با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت : _آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که رفتی خونه قضاشو بخون _عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ... حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت : _چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !! حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت ! سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت : با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ... ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن ! تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن . ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست ! من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم . داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم ! سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم . _بله ؟ _سلام باز کن منم _علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده . _و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده ! _بفرمایید ادامه دارد .
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🌷🍃 یه کانال مذهبی و جذاب با کلی شعر،عکس مداحی از مداح های معروف🥀 همراه با کلی فیلم آموزنده از سخنران های معروف... 🌿j๑ïท ➺https://eitaa.com/joinchat/2713583678C679f5a873c
✨﷽✨ 🌼چگونگی امر به معروف و نهی از منکر در مورد کسانی که حاصر نیستند از گناهان علنی و عمومی دست بردارند ✍در نزدیکی منزل آیت الله محمد علی شاه آبادی، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه‌ای که از صدای آنها، همسایه‌ها ناراحت بودند. ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی‌کنم و شما هر اقدامی که می‌خواهید بکنید. مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آنگاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند: «خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می‌کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آنگاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف خود را ترک کند.» از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می‌کرد، برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب می‌شد و سلام کرده، تذکر خود را با زبان خوش بیان می‌کرد و خارج می‌شد. چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه‌کننده مواجه می‌شد که همگی یک مطلب را به او تذکر می‌دادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته و جلسه آموزش دخترانش را تعطیل کرد. 📚عارف کامل ص۴۵ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☘️ امیر المومنین علی (علیه السلام) : 🍁 هر کس می خواهد ارزش خود را در پیشگاه خدا بداند ، باید ببیند به هنگام گناه چقدر برای خدا ارزش قائل است.(و گناه را بخاطر خدا انجام ندهد) 📗 بحارالانوار ج67 ص 18 🌸✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
🌺🍃يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﮔﻮﻳﻴﺪ . 🌺🍃يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمَالَكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزًا عَظِيمًا ﺗﺎ [ ﺧﺪﺍ ] ﺍﻋﻤﺎﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺍﺻﻠﺎﺡ ﻛﻨﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ . ﻭ ﻫﺮﻛﺲ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﺪ ، ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .(٧١) سوره احزاب آیات 70 و 71🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🖇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📌از قرآن بپرس: ✍بعضی در مورد خودشان تصور ایمان دارند و به دیگران نیز پند و اندرز می دهند. مؤمنان واقعی چگونه تشخیص داده می شوند؟ در مسیر هموار یا راه ناهموار⁉️ 🍃أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَ‌كُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﴿٢﴾ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ ۖ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّـهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ﴿٣﴾🍃 🔶 آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى‌شوند و مورد آزمايش قرار نمى‌گيرند؟ (۲) و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته‌اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد. (۳)🔆 📗سوره مباركه عنكبوت – آيات 2 و 3 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 🕰 اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمه‌ی اُسوه هم سوار آمبولانس شد. نورا با اصرا از حنیف می‌خواست که او هم همراه آنها برود. ولی حنیف آرامش کرد و گفت: –ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه. بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم. سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پری‌ناز را ندیدم. به داخل خانه رفتم و سرکی به همه‌‌جا کشیدم. اثری از او نبود. به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود. شماره‌اش را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. –الو... –تو کجایی پری‌ناز؟ یهو کجا غیبت زد؟ پری‌ناز گفت: –اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد. –چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟ –دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین. فریاد زدم. –باز واسه خودت می‌بافی. اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش می‌دادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت می‌کنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا. –مکثی کرد و گفت: –باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس می‌گیرم. بزار خودم رو پیدا کنم. بعد گوشی را قطع کرد. نورا چادر مشگی‌اش را سرش کرده بود و آماده‌ی رفتن بود. –نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر می‌دیم. با دلخوری نگاهم کرد. –نگران حالشم. من خودم رو مقصر می‌دونم، نباید تنهاش می‌ذاشتم. نمی‌تونم بشینم خونه، همین انتظار من رو می‌کشه. نفسم را عمیق بیرون دادم. –چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته. –رفته؟ راستی پری‌ناز کو؟ شرمنده گفتم: –ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس می‌گیره. نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست. –آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده. –واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟ –آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در می‌کنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیر‌تر میشن. با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامه‌ی حرفهایش را بشنوم. ادامه داد: –پری‌نازم یه تیکه‌ی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمی‌دونم شاید پری‌نازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پری‌ناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای. –نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه. فکری کرد و پرسید: –راستی آقا راستین چرا نگفتی پری‌ناز اُسوه رو هول داده؟ سرم را پایین انداختم. –آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمی‌خواستم کار خرابتر بشه. اخم کرد. –یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟ روی جدول بندی دور باغچه نشستم. –خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمی‌کنم. به گوشه‌ی تخت خیره شد و بغض کرد. –همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری می‌داد...حالا خودش...هق هق گریه‌هایش اجازه ‌نداد بقیه‌ی حرفش را بزند. مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم. –تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری می‌کنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن. اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد. –تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه. چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد. –باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم: ...
باید برای پاییز بنویسیم پاییز جان رسیده 😍 🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
➣ ۞ ۞ و بر خداى عزيز مـهربان كن آن كس كه چون به نــــماز بر مى‌خيزى تو را مى ‏بيند و حركت تو را در ميان ســــــجده‏ كنندگان مى ‏نگرد او همان شنواى داناست. 📚سوره مبارکه الشعراء آیه ۲۱۷ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام درپیشگیری ازبیماری 💠همراه داشتن حرز امام جوادعلیه السلام ازبیماری ها وپیشامدهای خطرناک جلوگیری می کند👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
در رو زدم و رفتم دوباره سراغ قاشق چنگالها ... به ثانیه نرسید حسام اومد تو خونه و با صدای بلند سلام کرد . همیشه عادت داشت فقط یه بار اونم بلند به همه سلام کنه ... کلا مدلش بود نگاهش کردم مثل همیشه خوش پوش و مرتب بود . به نظرم تیپهای مردونه قشنگی میزد در عین سادگی شیک بود . همیشه لباسهاش اتو کشیده بود . احسان میخواست اذیتش کنه میگفت خط اتوی شلوارت تو حلقم داداش! چهره جذابی هم داشت ... پوست برنزش با چشمهای سبز کم رنگش تضاد قشنگی داشت . ابروها و موهاش هم مشکی بود تقریبا ... قد و هیبتش هم که به باباش رفته بود چهارشونه و هیلکی ... در کل فیزیکش آدم رو یاد هنرپیشه های خارجی مینداخت . خودم بارها دیده بودم که تو جمعهای خانوادگی یا وقتی بیرون میرفتیم دسته جمعی کلی از دخترا بهش خیره خیره نگاه میکردن . اما حسام حتی نیم نگاهی بهشون نمینداخت ! کلا از دید من بین پسرهای این ساختمون از همه سرتر بود ! _الهام پس چیکار میکنی با این دو تا قاشق ؟! با خجالت به شادی نگاه کردم و گفتم : _حواسم نبود ... اومدم همین که رفتم تو آشپزخونه مامان اومد کنارم و آروم گفت : _موهاتو بزن تو ندیدی حسام اومد! چشمام زد بیرون ! خوبه این بیچاره تو منکرات کار نمیکنه ... از بس مامان این چیزا رو گفته بود بعضی وقتها از حسام ناخواسته بدم میومد و حس نفرت بهم دست میداد نسبت بهش ! اینهمه سال باهاش برخورد داشتم تا حالا ندیده بودم به این چیزا گیر بده یا اصلا نگاهی به کسی کنه و چشم چرون باشه یا شایدم زیادی غیرتی ! حالا چون خانواده پدرش یکم زیادی مذهبی بودند همیشه ما باید رعایت میکردیم ! بی تفاوت به حرف مامان لیوانها رو برداشتم و رفتم توی سالن ... حامد رو گیر آوردم و مجبورش کردم کمکم کنه .. بیچاره همیشه از من میترسید میگفت تو که خشمگین بشی میتونی کل ساختمون رو به آتیش بکشی ! گرچه اغراق میکرد اما خوب خشم منم ماجرا داشت ! دیگه همه دور سفره جمع شده بودند و داشتند شروع میکردن به خوردن که من و ساناز هم نشستیم _سانی بدش منم یه خورده بغلش کنم ... چقدرم ناز شده _برو بابا !نازنین خودمه به هیشکی نمیدمش خیلی بده که تو جمع دستت رو دراز بکنی که یه بچه رو بگیری و نازش کنی اما عمه خنگش بکشش کنار و بگه نمیدمش بهت ! یعنی رسما ضایع بشی ! با دست زدم تو سر ساناز و گفتم :
بهتر از ترانهـ...😊 اینقدرے ڪه به موسیقے هایی ڪه فقط روحت رو خسته میڪنه، وابستهـ شدے... بهـ قران هم وابستهـ اے؟ ڪلام خداست.. شروع ڪن از همین امروز.. حتےروزے یه صفحه.. اما باهاش انس داشتهـ باش
✍امام حسین (علیه‌السلام) : اگر کسی در گوش راستم مرا دشنام دهد و در گوش چپم عذرخواهی کند ، گذشت می‌کنم ؛ به این دلیل که پدرم علی (ع) از جدم رسول خدا (ص) روایت کرده که : کسی که عذرخواهی دیگران را نپذیرد ، چه عذرش موجّه باشد چه ناموجّه ، بر حوض کوثر وارد نخواهد شد ، و به شفاعت من نمی‌رسد . 📚 احقاق الحق ، ج ۱۱ ، ص ۴۳۱ . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به یک اتفاق خوب نیازمندیم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 🕰 –به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم. پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشی‌اش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحه‌ی گوشی‌اش روشن و خاموش میشد. یعنی عمه‌اش هنوز به خانواده‌‌ی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد. خم شدم تا وسایل را جمع کنم. چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی‌ است که خودم ساختمش. باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار می‌کرد. دستی به لبه‌های قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبه‌های قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. همین که مادر خواست در را ببندد گفتم: –نبندش مامان. حنیف پرسید: –مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟ –شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت: –حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد. به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبی‌ام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگه‌های کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت می‌‌کرد. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟" چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمه‌اش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را می‌شناختم. باید از نورا هم می‌پرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسه‌ی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم. کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند. عمه‌ی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر می‌رسید. مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی می‌کرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک می‌ریخت. چند دقیقه‌ایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد. وقتی برگشت با چهره‌ی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت: –دکتر نوشته برای سی‌تی‌اسکن و ام‌آی‌آر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت: –شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن. مادر گفت: –این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه. پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد: –دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سی‌تی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت: –نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد. شماره‌ی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم: –پس حاج‌آقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست می‌گید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد. حنیف پرسید: –مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟ پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان‌‌ شد و پرسید: –فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟ حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم. نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت: –بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل می‌کردید. حالش خوب نیستا. حنیف گفت: –بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه. مادر دستهایش را بالا برد و گفت: –خدایا خودت بهمون رحم کن. حنیف نورا را به طبقه‌ی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم: –اصلا فکر نمی‌کردم نورا اینقدر حساس باشه. مادر گفت: –آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا. من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقه‌ی ما رو می‌چسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم. فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده. کنارش نشستم و گفتم: –چرا اینجا نشستی؟ بی‌اعتنا به سوالی که کردم گفت: –میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟ نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. –راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه. آرام گفت: –باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم: –نورا‌خانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چاره‌ایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد... حرفم را برید. –من نمی‌تونم مثل تو باشم. نمی‌تونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمی‌شناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا می‌کرد و ناراحتش بود. اونوقت تو... اخم کردم. حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد. –سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید: –چی شده؟ بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم: –کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمی‌بخشم. چون عامل همه‌ی این اتفاقها رو خودم می‌دونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم: –دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همه‌ی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم می‌بینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پری‌ناز به مشکلی نخورم. به خاطر همه‌ی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد. حنیف کنار نورا نشست و گفت: –من برادرم رو می‌شناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد: –راستین مثل سازه‌های ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم. – حالا چرا سازه؟ –چون توی مسابقه‌ی سازه‌ها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور می‌تونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازه‌ایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه. نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم. –فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازه‌ام رو بکوبم از اول بسازمش. حنیف گفت: –انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت: –آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم. لبخند زورکی زدم. –نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازه‌ها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست. حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم: –راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟ –نه. –خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟ –نه، چطور؟ –هیچی، وسایلم جابه‌جا شده بود واسه اون پرسیدم. چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سی‌تی‌اسکن انجام شده. دکتر گفته لخته‌ خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود. با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژی‌ام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصله‌ی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد.
خدا دل نازک است♥️ فقط کافیست عاشقانه♥️ به آسمان نگاه کنی تا "نازدل" شکسته ات را یکجا بخرد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من می تونم دنیا رو یه دستی فتح کنم به شرطی که اون یکی دستمو تو گرفته باشی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: دعا کنید کہ بہ ♥ حسین ‹ علیہ‌السلام › دچار بشن...🍃 اونایے که اعتقاداتتون رو مسخره مےکنن (: : : 🏴| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_عمه جان دو روز دیگه که این سوگول خانوم بزرگ شد اول از همه تو رو میاره تو حرفهاش حالا هی بچسبونش به خودت _یعنی چی ؟ خوب دوستم داره که زودتر اسممو یاد میگیره دیگه حامد که منظورم رو فهمیده بود با خنده گفت : _ایول الهام خوشم اومد ... ساناز شنیدی به طرف میگن خنگ میگه عمته !!؟؟ همه زدند زیر خنده به جز مامان که مدام بهم چشم غره میرفت که یعنی جلوی عمه مریم زشته ! در صورتی که خود عمه زودتر از همه زد زیر خنده ! _خوب بگن ! مهم اینه که عمه ها جونشون برای برادرزاده هاشون در میره ... تازه روانشناسها هم ثابت کردند که محبت عمه از خاله بیشتره اما بچه ها تحت تاثیر رفتارهای مادرشون به خاله بیشتر علاقه پیدا میکنند تازه مگه نشنیدین میگن عروس عمه راحت و لمه ... عروس خاله داغ و جزغاله !؟ دیگه نتونستم بعد از سخنرانی بلیغ ساناز طاقت بیارم و تقریبا ترکیدم از خنده ! یکم سیاست نداشت ... حاال من اگه جای عمه بودم فکر میکردم منظوری داره ... آخه تو فامیل ما رسم بود از هر حرفی یه برداشتی بکنند ! بلاخره شام اون شب هم مثل همیشه با شوخی و خنده بچه ها ولا اله الا الله گفتنهای مادرجون و بزرگترها خورده شد . موقع جمع کردن سفره همه رفتند پی کارشون و فقط ما چند نفر زن موندیم ... سپیده شروع کردن نق زدن _اه فرق این پسرهای شکمو با ما چیه که تا میخورن بدو بدو میرن پای تلویزیون و منتظر چای میشینند اونوقت ما باید اینهمه ظرف رو جمع بکنیم و بشوریم!؟ حسام که تازه بلند شده بود نشست دوباره و گفت : _فرقی نیست فقط این پسرها درست تربیت نشدن ! ولی من و داداش حامدم خیلی مودبیم الان کمکتون میکنیم ... حامد ؟ _حسام جان بیخودی پای منو نکش وسط ! من خسته ام میخوام برم تو سالن دراز بکشم! احسان رو صدا کن خوب .. _اولا خسته نباشی ... بدو کمک کن بعد برو هر کاری میخوای بکن ... دوما احسان بیاد فقط خرابکاری میکنه همون بشینه یه گوشه سنگین تره .. از اونجایی که حامد همیشه از حسام حساب میبرد اومد و شروع کرد کمک کردن . چقدر از این اخلاق حسام خوشم میومد همیشه به فکر همه بود برای همه ارزش قائل میشد و این به نظرم یه امتیاز مثبت بود براش .......... بعد از تموم شدن کارها همه دوباره توی سالن جمع شده بودند و داشتند چای میوه میخوردند که مادرجون با اون صدای مهربونش گفت : _خدا آقاجونتون رو بیامرزه . چند وقتی بود دور هم جمع نشده بودیم ... هر وقتی که همتون پیشم هستید احساس میکنم روح پدرتون هم شاد میشه مثل همیشه همه شروع کردند برای آقاجون خدا بیامرزی گفتن و بعدش دوباره مادرجون حرفش رو ادامه داد :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 ایها الغریب... ای امام زمانم😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•