eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند. مادرم تمام زندگی‌اش را پای ما ریخته است و همیشه می‌گوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید. تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»... اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟ ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف در این دو کلمه است. چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زد و باز به قول عطار اندر خم یک کوچه ماند. صدای گریه‌ی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود. همیشه پیش ریحانه نماز را می خواندم بعد به خانه می رفتم. ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم. نمی دانستم چه کنم. ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بود ومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتا وضو بگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم. –خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه. اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآغوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم. وقتی بیرون آمدم نبود. بچه راداخل اتاقش برده بود. بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم. چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم: –آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید. خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت: –دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید. دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند. گفتم: –من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم. ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم. ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند. بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت: –صبر کنید زنگ بزنم آژانس. –نه با مترو راحت ترم. بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت: –نمی برینش؟ ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.) با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند. غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم. با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم. به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🕰 رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن و این چیزا شد. من تو رو گفتم، که هرکس میاد خواستگاریت میره و دیگه برنمی‌گرده. آرایشگره گفت طلسمت کردن. بعدم گفت یه کسی رو می‌شناسه که طلسم باطل می‌کنه. می‌گفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد می‌گیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره. کلافه گفتم: –ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه. فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد. امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت. –خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق... حرفش را بریدم. –نه امینه. نمیخوام با جادو‌گری ازدواج کنم. قاشق‌ها را در جا قاشقی گذاشت. دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیره‌ی موهای رنگ شده‌اش را مرتب کرد. –برو بابا. بقیه‌اش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام. بعد حرفم را تکرار کرد. "با جادوگری نمی‌خوام ازدواج کنم" نگاهم روی شال خیسم مانده بود. جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت: –صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟ بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟ با دهان باز نگاهش کردم. لبخند موزیانه‌ایی زد. –خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت. چهره‌ی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشم‌های ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت. آن شب امینه سر خانه و زندگی‌اش رفت. بدون این که شوهرش از او عذر‌خواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود. مثل هر دفعه چند روزی طول می‌کشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم. از در خانه که بیرون رفتم. سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم می‌آید. به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم. خودش بود همان جناب خواستگار. از دستش عصبانی بودم. آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان. جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازنده‌اش بود. موهایش را هم مثل همان روز خواستگاری بالا داده بود. پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودی‌اش را برداشت و سلام کرد. اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم. –ببخشید که مزاحمتون شدم. محل کارتون میرید؟ زیرلبی گفتم: –بله چطور؟ –می‌خواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. مِن و مِن کنان گفتم: –چ...چه موضوعی؟ خیلی جدی گفت: –اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من می‌رسونمتون. بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست. نمی‌دانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد. نگاهی به ماشین انداختم. شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق می‌کرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد. –می‌خواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟ به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا. درست می‌گفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود. آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست. انگار از کارم تعجب کرد. چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعا انتظار داشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی. خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم." ماشین راه افتاد. –خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار. –آخه فروشگاه دیر باز میکنه. –بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره. –فکر می‌کردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون... –نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم. بعد از کمی سکوت که بینمان برقرار شد، گفت: –راستش می‌خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. قلبم به تپش افتاد. خدایا یعنی چه می‌خواهد بگوید. حس بدی پیدا کردم. احساس کردم حرفی که می‌خواهد بزند خوشایند من نیست. –پرسید: ...
_عمه جان دو روز دیگه که این سوگول خانوم بزرگ شد اول از همه تو رو میاره تو حرفهاش حالا هی بچسبونش به خودت _یعنی چی ؟ خوب دوستم داره که زودتر اسممو یاد میگیره دیگه حامد که منظورم رو فهمیده بود با خنده گفت : _ایول الهام خوشم اومد ... ساناز شنیدی به طرف میگن خنگ میگه عمته !!؟؟ همه زدند زیر خنده به جز مامان که مدام بهم چشم غره میرفت که یعنی جلوی عمه مریم زشته ! در صورتی که خود عمه زودتر از همه زد زیر خنده ! _خوب بگن ! مهم اینه که عمه ها جونشون برای برادرزاده هاشون در میره ... تازه روانشناسها هم ثابت کردند که محبت عمه از خاله بیشتره اما بچه ها تحت تاثیر رفتارهای مادرشون به خاله بیشتر علاقه پیدا میکنند تازه مگه نشنیدین میگن عروس عمه راحت و لمه ... عروس خاله داغ و جزغاله !؟ دیگه نتونستم بعد از سخنرانی بلیغ ساناز طاقت بیارم و تقریبا ترکیدم از خنده ! یکم سیاست نداشت ... حاال من اگه جای عمه بودم فکر میکردم منظوری داره ... آخه تو فامیل ما رسم بود از هر حرفی یه برداشتی بکنند ! بلاخره شام اون شب هم مثل همیشه با شوخی و خنده بچه ها ولا اله الا الله گفتنهای مادرجون و بزرگترها خورده شد . موقع جمع کردن سفره همه رفتند پی کارشون و فقط ما چند نفر زن موندیم ... سپیده شروع کردن نق زدن _اه فرق این پسرهای شکمو با ما چیه که تا میخورن بدو بدو میرن پای تلویزیون و منتظر چای میشینند اونوقت ما باید اینهمه ظرف رو جمع بکنیم و بشوریم!؟ حسام که تازه بلند شده بود نشست دوباره و گفت : _فرقی نیست فقط این پسرها درست تربیت نشدن ! ولی من و داداش حامدم خیلی مودبیم الان کمکتون میکنیم ... حامد ؟ _حسام جان بیخودی پای منو نکش وسط ! من خسته ام میخوام برم تو سالن دراز بکشم! احسان رو صدا کن خوب .. _اولا خسته نباشی ... بدو کمک کن بعد برو هر کاری میخوای بکن ... دوما احسان بیاد فقط خرابکاری میکنه همون بشینه یه گوشه سنگین تره .. از اونجایی که حامد همیشه از حسام حساب میبرد اومد و شروع کرد کمک کردن . چقدر از این اخلاق حسام خوشم میومد همیشه به فکر همه بود برای همه ارزش قائل میشد و این به نظرم یه امتیاز مثبت بود براش .......... بعد از تموم شدن کارها همه دوباره توی سالن جمع شده بودند و داشتند چای میوه میخوردند که مادرجون با اون صدای مهربونش گفت : _خدا آقاجونتون رو بیامرزه . چند وقتی بود دور هم جمع نشده بودیم ... هر وقتی که همتون پیشم هستید احساس میکنم روح پدرتون هم شاد میشه مثل همیشه همه شروع کردند برای آقاجون خدا بیامرزی گفتن و بعدش دوباره مادرجون حرفش رو ادامه داد :
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم با این حرف پدر ، مادر چشم گشود و نگاهم کرد . بعد پتو را روی سرش کشید و من از اتاق خارج شدم . آهسته از پله ها پایین رفتم . خانه در سکوت فرو رفته بود و همه گویی خواب بودند . سمت حیاط رفتم که سایه ای در تاریکی حیاط ، کنار حوض کوچک حیاط دیده شد . مهیار بود . لبه ی حوض نشسته بود و متفکرانه در سکوت حیاط غرق شده بود . در آرامش محض خانه ی خانم جان بود که شیطنتم گل کرد . دلم می خواست همان مستانه ی شیطان گذشته ها می شدم که شدم . پاورچین پاورچین سمتش رفتم و درست نزدیکی او که رسیدم جفت پا مقابلش پریدم . لحظه ای شانه هایش تکان خورد و چشمانش متعجب شد ولی خیلی زود لبخند زد : ـ مستانه ! دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و گفتم : ـ چرا نخوابیدی ؟ ـ خودت چرا نخوابیدی ؟ آهی سر دادم و گفتم : ـ خوابم نمی برد ... پدر عصبی بود ... همین منو نگران میکنه ... می ترسم ... نگفته گفت : ـ نترس ... چیزی نمیشه تا خانم جان توی تیم ماست ، بردیم . از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم و گفتم : ـ ولی من دلشوره ی بدی دارم مهیار .... انگار این حس مشترک بود که او هم همراه با آهی که کشید گفت : ـ درکت می کنم . دستش را سمتم دراز کرد که مجبور شدم پنجه هایم را کف دستش بگذارم . مرا آهسته سمت خودش کشید . با نگاهش پرواز کردم تا عمق چشمانش : ـ بهت قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم . حتی با آن جملات صادقانه هم آرام نشدم . و این حس التهاب گونه هایم بود که داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مرا دگرگون تر میکرد. نمی دانم چرا اصلا خود آشوب بودم . مگر نه اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود . مگر چه طوفانی در راه بود که من داشتم پس لرزه هایش را حس می کردم ؟ در فکر بودم و او حالم را درک میکرد . دستانم را کشید تا کنارش بنشینم . لبه ی حوض نشستم و او در حالیکه با دستش موهایم را دوباره زیر روسری ام جا میزد گفت : ـ نبینم اينقدر دلواپسی تو رو ... چت شده مستانه ؟ ... مگه از نامزدی مون خوشحال نیستی ؟ به شوخی در حالیکه نقابی از جدیت به چهره می کشیدم گفتم : ـ نه .. من نمی خواستم اینجوری نامزد کنیم . ابروهایش از تعجب بالا رفت : ـ چه جوری دقیقا ؟ ـ همین جوری دیگه هول هولی ... یهویی . برخلاف تصورم لبخند زد و گفت : ـ آره حق با توئه ... یهویی شد ولی بهت قول میدم عقدمون دیگه یهویی نباشه ... رسمی ، مجلسی ... خوبه ؟ 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•