🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت133
–بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمیشناختی چرا به ما معرفیش کردی.
دوباره روی صندلی نشست.
–یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط میدونی چی برام عجیبه؟
–چی؟
آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت:
–این که، تو از کجا میدونستی؟
تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم.
–منظورتون چیه؟
انگار متوجهی معذب بودنم شد.
او هم صاف نشست.
–یادت رفته؟ تو از همون لحظهی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمیتونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پساندازت میگذری. حتما چیزی میدونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟
"خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن."
فکری کردم و گفتم:
–دلیلش رو نمیتونم بگم، چون میدونم باور نمیکنید.
کنجکاوتر نگاهم کرد.
–حرف عجیبی میخوای بزنی؟
سرم را کج کردم.
–به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما...
–تو بگو، نگران باور کردنش نباش.
به کفشهایش زل زدم.
–خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه میکرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمیتونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد.
همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد.
نفس راحتی کشیدم. میدانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم:
–من دیگه برم.
آقا رضا پرسید:
–جلسه بود؟ مزاحم شدم؟
راستین گفت:
–نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد.
آقا رضا خیلی خوشحال به نظر میرسید برای همین عکسالعمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت:
–چیه؟ کبکت خروس میخونه.
لبخند آقا رضا عمیقتر شد.
–اگه خبر رو بشنوید پرواز میکنید.
هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم.
ژست خاصی گرفت و گفت:
–ما مناقصه رو برنده شدیم.
دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم:
–واقعا آقا رضا؟
از خوشحالی من خندید.
راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش.
–پسر تو همیشه خوش خبر بودی.
آقارضا گفت:
–اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره.
راستین با سر تایید کرد و گفت:
–آره میدونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم.
سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد.
آقا رضا خندید.
–دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب میکردن، میگفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟
گفتم:
–درسته سودش کمه، ولی میدونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی میخریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن.
راستین گفت:
–فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد:
–حالا کی میریم واسه قرار داد؟
–خودشون زنگ میزنن میگن.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفر مجازی 🚗
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت134
بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکسالعمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانهی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفتهی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهرهاش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد.
پرسیدم:
–صدف حالت خوبه؟
احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد.
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، به نظرم ناراحت امدی.
دوباره همان لبخند مصنوعیاش را تحویلم داد.
–نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم.
به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم میخواست خوشحالیام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته بود.
همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت میبردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمیخرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها میآورد. از پلههای پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشستهاند. امیرمحسن چیزی به صدف میگفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان میداد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد.
نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند.
خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم.
صدای امیرمحسن را شنیدم که میگفت:
–تو اگه از اول همه چیز رو میگفتی من خوشحالتر میشدم. این که میخواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت میشنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی...
صدف حرفش را برید.
–امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمیکرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض میکردم بهم میتوپید. میگفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمیخوره.
حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم.
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حال دلت ڪہ خوب باشد
پاییز میشود
قشنگ ترین فصلِ سال
هر چه خواهی آرزو ڪن
فصل، فصلِ قصه هاست
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت135
صدف ادامهداد:
–اون از نظر اخلاقی هم بیقید و بند بود. اولین بار که میخواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون میخواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کمکم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم میلولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیبتر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه میگفتن شمعهاش رو فوت کنه. بعد سگه شمعها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمیتونم قبول کنم تو خونم باشن.
امیر محسن خندید و گفت:
–یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمیرفتی؟
–معلومه که میرفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم میگفتم میگفت عادت میکنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم.
امیرمحسن پرسید:
–مگه دختره چطور بود؟
صدف با ناراحتی گفت:
–هیچی، فقط زیادی های کلاس بود.
امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم.
گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگهایی زندگی کنم.
از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه میشنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر میشود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچوقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر میکردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت:
–یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید.
–پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدرها فکر میکنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار میکرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیهی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید.
بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید:
–دوسش داشتی؟
سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا میرفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش میکنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت.
–آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
–برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمیخورد.
امیرمحسن گفت:
–اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست.
صدف با صدای لرزانی گفت:
–دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که میکرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون میدونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا.
امیر محسن گفت:
–خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟
صدف گفت:
–اون میخواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی میکردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش میکنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود.
امیرمحسن پرسید:
–اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟
صدف آهی کشید و گفت:
–عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت136
–امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمیدونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو میدیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم.
امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–مسئلهی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون.
صدف نالید:
–اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود.
امیرمحسن گفت:
–تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم.
–من پشیمونم. خودم همیشه به اون میگفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود میگفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته.
امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته.
غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغکاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم:
–برای عروس گلمون.
سرحال شد و لبخند زد.
–ممنون. به چه مناسبت؟
–به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت.
گلها را بو کرد و گفت:
–ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت:
–خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن.
امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت:
–صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر.
صدف گفت:
–برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم:
"اگه خواهرت بودم بهم میگفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون"
امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت:
–چند تا شاخه گل چه معجزهایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه میندازه.
سر سفرهی شام همگی نشسته بودیم.
صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت:
–عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست.
مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت:
–نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب.
پدر خندید و گفت:
–عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت.
یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟
گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟
گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی.
پدر همانطور که خندهاش را کنترل میکرد ادامه داد:
–خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشتها لابهلای سیبزمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبهی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش میکردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟
حاج خانم چشم غرهایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من.
نمیدونم با چه ترفندی همون دفعهی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر میکنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزهی تلفیقی داشت، فکر میکردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد:
–این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا میپزه.
مادر هم که خندهاش گرفته بود گفت:
–حاجآقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟
صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت:
–بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب میکنه. بعد رو به مادر گفت:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت137
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم.
گفتم:
–آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم.
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا میتونه همچین غذایی بپزه؟
مادر خندید و گفت:
–پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوهی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم.
امیر محسن گفت:
من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفتهی خوشمزهایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم میکردی. اینجوری که مزهی غذاهارو قاطی میکنم.
مادر گفت:
–صدف باهوشه، زیر دست خودم همهی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه.
با التماس گفتم:
–نه، مامان اینکار رو نکن، بزار حداقل میریم خونهی امیر محسن اینا مزهی اصلی غذاها رو بفهمیم.
همه خندیدند و مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمیداد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. میخواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت:
–بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی.
فوری گفتم:
–امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟
–چرا از خودش نپرسیدی؟
–پرسیدم نگفت.
–اونوقت انتظار داری من بگم؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–فقط میخواستم اگر کاری از دستم برمیاد...
–میفهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه.
دو هفتهایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد.
راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.
همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود.
اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم میآمد. نمیدانم پری ناز بود یا نه، چون شمارهی قبلی نبود ولی شمارهی داخلی هم نبود.
گاهی برایم شعر میفرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا میپرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟
من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم.
تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهی به آن انداختم.
دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود:
–تو با راستین نامزد کردی؟
با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحهاش زل زدم.
یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمیدارد؟
شمارهاش را برای راستین فرستادم و نوشتم:
–شما این شماره رو میشناسید؟
جوابی نیامد. گوشیام را بستم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه تقهایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد.
بلند شدم.
گوشیاش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید:
این شماره باهات تماس گرفته؟
–بله، البته پیام داده، شماره کیه؟
جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم.
–شماره پرینازه.
–نه، شماره پریناز که این...
حرفم را برید.
–شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش میکنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟
سرم را پایین انداختم.
–پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟
سرم را بالا آوردم.
–نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده.
–پس چی نوشته؟
–هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه.
سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد:
–کی این دست از سر ما برمیداره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت.
–اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا.
–مثلا چی؟
–نمیدونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم:
–ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم میخواهد منظورم را از چشمهایم کشف کند.
–چطور؟
به صفحهی مانیتور نگاه کردم.
–سواله دیگه.
–چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:
#ادامهدارد..
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.
سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدر خوشحالم کند.
با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم.
چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟
نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت.
از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.
با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.
کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟
شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟
زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کار میکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم.
لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.
کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.
اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.
نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه.
راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگر میتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.
منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.
گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
#ادامهدارد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت139
تقریبا یک هفتهایی از آن موضوع گذشت.
امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران میآمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم.
هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران میبارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین میآمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمهی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی میگشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی...
زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود.
با شنیدن صدای زنگ گوشیام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم.
ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم.
–سلام ستاره جون خوبی؟
–سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟
–هیچی، یه کم دلم گرفته بود.
–تنهایی؟
–آره.
مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت.
چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد.
–وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم.
–آره نظرم عوض شد. مامانت میگفت تو شرکت پسر مریم خانم کار میکنی.
–آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم.
راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟
کنجکاو پرسیدم:
–کجا دیدی؟
–همین طلا فروشی سر چهار راه.
–طلا فروشی؟ با کی؟
–خودش تنها بود.
–خب چی میخواست بخره؟
–من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه میکردم که دیدمش.
–کاش میموندی ببینی چی خرید.
ستاره جرعهایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت:
–والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبهی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبهی انگشتر کوچیکتره.
هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟
جرعهی دیگری از چایاش خورد.
–خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت.
لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند میخواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
پرسیدم:
–دقیقا چند روز پیش دیدیش؟
تاملی کرد.
–فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم.
موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید.
ناگهان فکری به سرم زد و گفتم:
–میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟
ستاره خندید.
–وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید.
–خب بابتش بهش پول میدیم.
نوچ نوچی کرد.
–اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو میشناسن. با هم سلام و علیک دارن. میخوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره.
شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن.
ولی نمیتوانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود.
ستاره بلند شد.
من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد:
–ای بابا، اگه میدونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمیگفتم.
–آخه برام خیلی عجیبه.
ستاره فکری کرد و گفت:
–میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟
لبم را گاز گرفتم.
–نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره.
–نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید.
–باشه، اگر فکر میکنی نتیجه میده بگو.
بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم.
به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست.
او تنها منبع اطلاعاتی من است.
فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشیام را برداشتم و شمارهی نورا را گرفتم.
#ادامهدارد..
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت140
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد.
نگران شدم. دوباره شمارهاش را گرفتم.
دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بیجون و ضعیفی را شنیدم.
–سلام اُسوه جان، خوبی.
معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم:
–سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
–دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید.
–حالت خوب نیست؟
–خوبم، اُسوه الان میتونی بیای پیشم؟
از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت:
–من طبقهی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمیدونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟
–اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام.
–آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم.
بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقهی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم.
–باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که میگی باز دوباره؟
–تو کی خونهایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشمهایم گرد شد.
–مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد.
–بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمهی آسانسور را زدم و گفتم:
–یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم...
–مگه تو دکتری؟
–خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت:
–دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم.
از حرفش لبخند زدم.
–یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟
مادر را بست و رفت.
گاهی فکر میکنم من بچهی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر میکنم، میبینم نه بابا من دختر خودش هستم.
وقتی پا به کوچهشان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم.
گوشیام را از کیفم دراوردم و شمارهی نورا را گرفتم.
–نورا جان برادر شوهرت که خونس.
با تعجب گفت:
–کی گفته؟
–ماشینش جلوی در پارکه.
–نه، خونه نیست، گفتم که سهتایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن.
وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفتهاند.
فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر میشود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود.
دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشهی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبیام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبیام را ندیدم. همهی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایدهایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود.
به راه پلهها که رسیدم صدای نورا آمد.
–بیا بالا.
نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز میپوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته.
فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطهایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل میکردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقهی بالا رفتم.
نورا با دیدنم تعجب زده پرسید:
–تو چته؟
من هم از دیدن چشمهای قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد.
–نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟
سعی کرد لبخند بزند.
–خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانههای قدیم پتویی با ملافهی سفید پهن بود.
صدای نورا مرا از بهت درآورد.
–چرا ماتت برده، برو بشین دیگه.
جلوی پنجرهی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم.
نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت:
–چیه؟ امروز یه جوری هستیا.
برگشتم طرفش.
–از خودت خبر نداری. اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.
#ادامهدارد...
💜خدایا آرامش را
⭐️نصیب همه دلها بگردان
💜خدایا شبی بی دغدغه
⭐️شاد و بینظیر
💜قسمت عزیزانم بگردان
⭐️به امید طلوعی دیگر
💜 #شبتــون_زیبا
💕 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتون بخیر
الهي.
دراین صبح زیبا
به زندڪَیمان سرسبزی
وخرمي ببخش
از نعمتهای بیڪرانت
سیرابمان ڪن
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
به زندگیمان محبت عطا فرما
☺️🎡
غرورَم رو😌
مدیونِ حس تو اَمـ🍃
تو حیثیتِ سرزمین منے😻
_|.❁.|__________
❀•┈• |🌙|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت141
سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتیاش شروع به بازی کرد.
کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم.
–چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
چشمهای بیحالش غرق اشک بود و فقط
معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند.
دستش را گرفتم.
–کسی مُرده؟
پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونههایش افتاد.
–نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت.
–یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟
بینیاش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد.
کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشمهایش نگاه کنم.
–آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟
نالید.
–آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند.
از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم.
–نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده.
به چشمهایم زل زد و گفت:
–من، من، حاملهام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم.
–تو چیگفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم.
–یعنی الان اون تو بچس؟
سرش را تند تند تکان داد.
–واقعا؟
–من احساسش میکنم.
بلند شدم.
–یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت.
–آزمایش ندادی بعد میگی حاملهام؟
–من مطمئنم که حاملهام. اون تکون میخوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمیتونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم.
به شوخی گفتم:
–این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفتهها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت:
–به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر میکردم باردارم و میرفتم آزمایش میدادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این بار دیگه نرفتم آزمایش.
کنارش نشستم.
–خدا خیرت بده. اون دفعهها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟
–نه، آخه بازم میترسم اشتباه کرده باشم.
دستش را کشیدم و بلندش کردم.
–پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دار میگیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی میکنی.
–دستش را آرام از دستم بیرون کشید.
–امروز بیبی چک گذاشتم مثبت بود.
–خب اگه مثبت بوده، پس چرا ناراحتی؟
–آخه مادرم میگه...
حرفش را تمام نکرد.
–چیه؟ میگه توهم زدی؟
سرش را پایین انداخت.
–امیدوار شدم، پس همهی مامانا اینجوری هستن.
ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام.
با عجز نگاهم کرد.
–اگه نباشه چی؟ نمیدانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است.
آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد و به آزمایشگاه رفتیم.
آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر.
بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده میشود.
به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم:
–من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو میگیرم.
با استرس گفت:
–همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو.
لبخند زدم.
–نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟
–هر چی بخوای.
به طرف خانه که میرفتم با خودم فکر کردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش میتواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود.
من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئلهی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیر میدهد.
نزدیک اذان مغرب بود. وضو گرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم:
–مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت:
–پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم.
"ای خدا حالا چیکار کنم؟"
همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت.
فهمیدم امینه است. مادر گفت:
–باشه بیا. نه بابا خونهایم.
–در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم.
مادر گوشی را قطع کرد و گفت:
–من نمیتونم بیام، امینه گفت شوهرش میخواد پنجشنبه، جمعه بره شهرستان. اون رو با آریا میاره میزاره اینجا.
–واسه چی میخواد بره شهرستان؟
–مثل اینکه یکی پولش رو خورده، میخواد بره جلوی در خونش.
–باشه پس من برم دیگه.
–امدنی دوغ هم بگیر.
–چشم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 142
در آسانسور که بسته شد در دلم برای نورا دعا کردم که خدا بهترینها را برایش رغم بزند و امشب شادش کند. کیفم را باز کردم و پنج تا ده هزار تومانی برداشتم و در دستم لوله کردم. در آسانسور که باز شد بی صدا پولهای لوله شده را داخل کفش پسر کوچولوی پری خانم گذاشتم. همیشه کفشهایشان داخل جا کفشی بود. فقط کفش پسر کوچکش را روی جا کفشی میگذاشت.
هنوز به مسجد نرسیده بودم که صدای اذان بلند شد. در دلم غوغایی به پا شد جدیدا صدای اذان زیرو رویم میکرد.
زیر لب نجواگونه گفتم:
–خدایا من رو برای همه کارهای کرده و نکرده ببخش. در خودم غرق بودم که خودم را جلوی مسجد دیدم.
احساس کردم از قسمت بالای ساختمان مسجد نوری ساطح است.
به سمت آن طرف خیابان رفتم تا از ساختمان مسجد دورتر شوم و بتوانم بهتر آن بالا را ببینم.
وقتی چشمم به گلدستهها افتاد دیدم که نورهای سفید و باریکی از گلدستهها به طرف آسمان راه پیدا کردهاند و حرکت میکنند. اشک از چشمهایم سرازیر شد.
تا آخر اذان همانجا ایستادم.
اذان که تمام شد نورها هم قطع شدند.
–دخترم حالت خوبه؟
به طرف صدا برگشتم. صدایی که مرا از دنیای زیبا و قشنگی بیرون کشید.
پیرزن فرتوتی حالم را میپرسید.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
–خوبم. میخواستم برم مسجد.
–من هم میخوام برم، گریه نداره که بیا با هم بریم.
دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم و به داخل مسجد رفتیم. مثل مسخ شدهها دنبالش میرفتم.
بعد از نماز از پیر زن خداحافظی کردم و از او خواستم که برایم دعا کند.
جلوی پیشخوان ایستادم و به محض اوردن برگهی آزمایش در هوا قاپیدمش و گفتم:
–جوابش چیه؟
خانم دستش در هوا مانده بود.
–چه خبرتونه خانم؟
–ببخشید، باور کنید الان دل تو دلم نیست، میخوام جوابش رو بدونم. دوباره برگهی آزمایش را از دستم گرفت و نگاهی به آن انداخت. بعد با لبخند گفت:
–مبارکه، شما مادر شدید.
سرم را بالا آوردم و خدا را شکر کردم. از شادی بغضم گرفته بود.
خانم پرستار برگهی آزمایش را به طرفم گرفت و لبخند زد.
–بفرمایید.
"حالا کو تا مادر شدن من."
از آزمایشگاه که بیرون آمدم فوری گوشیام را از کیفم درآوردم تا به نورا خبر بدهم.
ولی با خودم گفتم نکند در خانه تنها باشد و از خوشحالی پس بیفتد.
برای همین پیام دادم:
–نورا جان چند دقیقه دیگه بیا پایین در رو باز کن.
به مغازه شیرینی فروشی که چند قدم با آزمایشگاه فاصله داشت رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم.
از شیرینی فروشی که بیرون آمدم دیدم نورا پیام داده:
–من طبقهی پایینم. جلوی در که رسیدی پیام بده. هوا سرده نمیتونم بیام تو حیاط وایسم. به خاطر بچه باید بیشتر مواظب باشم.
از خواندن آخرین جملهی پیامش لبخند به لبهایم آمد. پس آن حرفها توهم نبود. فقط دلم میخواست حال مادرش را ببینم وقتی که میشنود نورا دچار توهم نشده و حاملگیاش کاذب نیست.
جلوی در خانهشان که رسیدم پیام دادم:
–بدو بیا جلوی درتون هستم. فقط یه جوری بیا کسی نفهمه.
همین که گوشی را داخل کیفم انداختم. سایهایی را روی در احساس کردم، و بعد هم صدای کلید.
–بهبه، خانم مزینی، شیرینی مال ماست؟
سرم را بالا آوردم و با شرمندگی سلام کردم. یاد باران پشت پنجره افتادم و فوری سرم را پایین انداختم و گفتم:
–منتظر نورا هستم. کلید را در قفل در چرخاند و بازش کرد.
–خبریه؟
نگاهم را روی برگهی آزمایش که روی جعبهی شیرینی بود، نگه داشتم.
پاکت آزمایش را برداشت و با تعجب نگاهش کرد و زمزمه وار اسم آزمایشگاه را خواند.
–این واسه نورا خانمه؟ اتفاقی براش افتاده؟ اول دستپاچه شدم ولی بعدش با خودم گفتم اصلا چرا اول به او نگویم، به جای این که چند دقیقهی بعد بفهمد خب الان بداند که بهتر است.
لبخند زدم و فرصت طلبانه گفتم:
–اتفاق که افتاده، منتها بدون مژدگونی که نمیشه گفت.
با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
–چی شده؟
با لبخند گفتم:
–شما عمو شدید.
چشمهایش گرد شدند. نورا با خوشحالی جلوی در ظاهر شد.
راستین با یک حیا و خجالت نورا را نگاه کرد و سر به زیر شد و با اجازه ایی گفت و با پاکتی که دستش بود داخل خانه رفت.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت143
چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشمهای شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم.
–مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت:
–دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس میکنم. نگاهی به شکمش انداختم.
–پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟
–آخه جدیدا تکون میخوره، من خودمم باور نمیکردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون میخورد خودمم فکر میکردم توهم زدم.
–شوهرت میدونه؟
–نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد.
جعبه شیرینی را طرفش گرفتم.
–این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه.
خندید.
–کار از ویارونه و این حرفها گذشته...
راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟
–خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه.
–بهش گفتی؟
–آره، خواستم غافلگیر بشه.
–غافلگیر چیه؟ سکتش دادی.
چشمکی زدم و گفتم:
–پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آبقندی چیزی دستش بده.
–من چرا؟ مادرش هست.
–باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نینیتم باش.
دستم را کشید.
–بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی...
حرفش را بریدم.
–سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت میخورم. الان نمیشه.
–دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده.
چهرهاش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونههایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشمهایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم.
وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود.
سوالی نگاهش کردم.
–دیابت نگیری یه وقت.
لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت.
–بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد:
–عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار میکنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده.
لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم.
–ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه.
شیرینی را سرجایش گذاشتم.
–عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم.
ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر میگفت.
–سلام. چرا اینقدر دمغی؟
آهی کشید و گفت:
–علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم میگفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار میکرد.
سرم را تکان دادم.
ولدی دوباره گفت:
–دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده.
روی صندلی روبرویش نشستم.
–من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود.
–وا! کجا دیدیش؟
تازه یادم آمد که اینجا کسی نمیداند ما با هم همسایه هستیم.
با مِن ومِن گفتم:
–خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو میبینیم.
ولدی به میز خیره شد.
–میدونی دلم برای آقا هم میسوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته...
–دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم:
–تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته.
بلعمی وارد آبدارخانه شد و رو به من گفت:
–چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس.
بلند شدم.
خانم ولدی گفت:
–تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت.
به بلعمی اشاره کردم و گفتم:
–ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا.
–نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمیدونم این همه میخوره کجا میره. چاقم نمیشه.
بلعمی گفت:
–با این شوهری که دارم اونقدر حرص میخورم که همش آب میشه.
ولدی گفت:
–والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامهی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش میگوید. بهتر است الان به اتاقش نروم.
پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم.
نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت144
–نرفتی پیش آقا؟
–چطور؟
–آخه الان دیدم بلعمی پشت تلفن بهش میگفت نیم ساعت پیش گفتم بیاد پیشتون.
همانطور که ولدی حرف میزد دیدم وارد اتاق شد. ولدی فوری پرسید:
–آقا برای شما هم چایی بیارم؟
–نه، برای رضا ببر.
صبر کرد تا ولدی از اتاق بیرون برود.
امروز تیپ متفاوتتری زده بود و موهایش را مرتبتر از همیشه آب و جارو کرده بود. با لبخندی بر لب جلو آمد و پرسید:
–چرا نیومدی اونور؟
بلند شدم.
–نمیدونستم باید بیام اونجا،
–بلعمی چیزی بهت نگفت؟
در دلم به جان ولدی دعا کردم و گفتم:
–نگفت باهام کار دارید، گفت سراغم رو گرفتید.
–آهان، چه دقیق.
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–بشین.
نگاهش را به میز داد. بعد پیش دستی که روی میز بود و داخلش دو عدد شیرینی بود را با انگشتانش خیلی آرام به حرکت درآورد و گفت:
–دیروز لطف کردی بابت آزمایشگاه و این حرفها.
–کاری نکردم. نورا دوستمه غیر از این نباید باشه.
–آره، نورا خانمم تو رو بهترین دوستش میدونه، همیشه ازت تعریف میکنه.
"دمت گرم نورا، رفیق به این میگن."
–نورا هم بهترین دوست منه، البته لطف داره.
نگاهش را در صورتم چرخاند و غافلگیرم کرد.
–دیشب بابت خبری که بهم دادی گفتی مژدگونی میخوای درسته؟
به شیرینیها نگاه کردم و با خجالت گفتم:
–من، همینجوری گفتم. خواستم اولین نفری باشم که بهتون میگم.
–خیلی خوشحال شدم. اولش که باورم نشد ولی بعد دیدم حقیقت داره. بهترین خبری بود که تو این مدت شنیده بودم. پس یعنی خوشحالی من اونقدر برات مهمه که حتی قبل از این که به نورا خانم حرفی بزنی به من گفتی که...
پریدم وسط حرفش.
–خب آخه شما اون موقع زودتر امدید، نورا دیرتر...
اینبار او وسط حرف من پرید.
–باشه، باشه، به هر حال ممنونم. بعد دستهایش را در هم گره زد و نگاهشان کرد.
–از روز اولی که دیدمت، احساس کردم با بقیه فرق داری، ولی فکر نمیکردم اینقدر فرق داشته باشی.
بعد سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. نگاهم را پایین کشیدم.
ادامه داد:
–امدم به خاطر همه چی ازت تشکر کنم و مژدگونیتم بهت بدم.
دست در جیبش کرد و یک جعبهی چوبی بسیار زیبا که روی درش اسم من حک شده بود را روی میز گذاشت و گفت:
–درش کار خودمه، ولی جعبش رو از یه طلا فروشی خریدم. یعنی چون از دوستانم بود سفارش دادم برام درست کرد. آخه اونم از این کارا انجام میده.
زل زده بودم به جعبه، زبانم بند آمده بود. باورم نمیشد، یعنی این خود راستین است که برای من هدیه خریده است.
لبخند زد.
–بازش کن.
"مگر خود همین جعبه هدیهاش نیست؟" جرات این که در جعبه را باز کنم نداشتم، میترسیدم دستم بلرزد و آبرویم برود.
با هیجان گفتم:
–خیلی قشنگه، شما واقعا استادید، چقدر ظریف کار کردید. من توقع نداشتم، راضی به زحمت نبودم. من دیشب همینجوری حرف مژدگونی...
حرفم را برید.
–اتفاقا مژدگونی بهانه خوبی شد. من از قبل این هدیه رو برات آماده کرده بودم.
آرام پرسیدم:
–برای چی؟
مکثی کرد و با تبسم گفت:
–همینجوری، چطور تو همینجوری حرف مژدگونی رو میزنی من نمیتونم همینجوری هدیه بدم؟
صورتم گُر گرفت. کمی سکوت بینمان برقرار شد.
خودش جعبه را برداشت و درش را باز کرد و گفت:
–حالا که هی میخوای تعارف کنی خودم اقدام میکنم.
وقتی جا کلیدی چوبی را از جعبه خارج کرد قلبم منقبض شد.
با حیرت به چیزی که در دستش بود نگاه کردم. قلب چوبی خیلی تغییر کرده بود. زیباتر شده بود و یک کلید کوچک طلایی از آن آویزان بود. کلی فرق کرده بود ولی خودش بود. دست راستین چه کار میکرد؟
وای خدایا، یعنی فهمیده قبلا من آن قلب را از زیرزمین خانهشان برداشتهام، شاید هم گوشه کنار حیاطشان افتاده بوده، دیده و برداشته، احساس میکردم رنگ پوست صورتم مدام در حال تغییر است.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت145
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم.
با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.
سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟
خیلی خونسرد گفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون میکنه؟
ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. با آبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده.
تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم.
با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکتر شد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.
دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.
به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی،
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.
بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم و بوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.
آویز را کف دستم گذاشته بودم و با ریز بینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.
بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.
جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویز داخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟
بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.
روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت146
–مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پرینازم هر وقت میخواست کادو بخره طلا میخرید.
البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...
حرفش را بریدم.
–نگفتی چیکار داشتی؟
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتا کار باید انجام بده.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم.
چیزی نمانده بود از حرفهایش دود از سرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پریناز حرف بزند. شیرینی و چای یخ زدهام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم.
–بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه میخورم.
بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.
از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.
بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.
ولدی با خنده گفت:
–بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.
بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت:
–خودم میخوام بریزم.
بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.
ولدی گفت:
–من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمیگه، میره به بلعمی میگه.
بیتفاوت گوشیام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شمارهی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پریناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم.
کمکم صدای مجادلهی آقارضا و بلعمی بلند شد.
ولدی گفت:
–دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.
با تعجب پرسیدم:
–دوباره؟
ولدی فقط سرش را تکان داد.
دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد.
آقا رضا میگفت:
–به من بود همون روز اول اخراجت میکردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یا سالن مد.
بلعمی در جواب گفت:
–اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه باید از من تشکرم کنید.
–واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟
بلعمی گفت:
–شماها این چیزها رو نمیفهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه.
–مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد میکنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی رو برید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.
ولدی با دستش به صورتش زد و گفت:
–خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه. راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.
ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت و در را بست. ولدی به طرف بلعمی رفت و شروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم میخواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم.
دلم میخواست کلمه به کلمهی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمیدانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکر بگذارم یا...
صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه میکرد.
بیرون آمدم و پرسیدم:
–چرا گریه میکنی؟
دستش را از روی صورتش برداشت.
–چون مثل تو خوش شانس نیستم.
ولدی روبرویش نشست و گفت:
–هیس، حالا ببین اینم میتونی از نون خوردن بندازی.
سوالی به ولدی نگاه کردم.
–آقا بهش گفته تصویه حساب کنه.
–چرا؟
ولدی گفت:
–ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگو تو چیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم:
–میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟
ولدی گفت:
–نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی.
بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت:
–اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه بار بگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمیزنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگر اخراج بشم... دوباره گریهاش گرفت.
گفتم:
–باشه میگم، حالا گریه نکن.
به طرف اتاق راستین رفتم و تقهایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود.
راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخند زد و آرام گفت:
–خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.
بعد به شخص پشت خط گفت:
–باشه حالا آماده شد میگم بهت خبر بدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم:
–کارتون رو بگید.
–میخواستم بگم یه آدم مطمئن تو مایههای خودت به جای منشی شرکت...
حرفش را بریدم.
–اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.
از جایش بلند و گفت:
–من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمیتونه...
#ادامهدارد...
توکل چه کلمه زیبایی ست
"تو" و "کل"...
وقتی"تو" ، "کل" را داری
ناراحت چه هستی؟!
وقتی با کلْ هستی
با کل دنیا
با کل جهان هستی
دلت قرص باشد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
37-Tafsir hamd.mp3_90594.mp3
4.31M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۷
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
🔹 در حالات شیخ اعظم، خاتمالفقهاء و المجتهدین، مرحوم #شیخ_انصاری(رضواناللهتعالیعلیه) آمده است که یکی از چیزهایی که ایشان از #بلوغ_شرعی تا #پایان_عمر بر آن مواظبت داشته(به غیر از واجبات و فرائض)،
⏮ قرائت #یک_جز_قرآن،
⏮ نماز جعفر طیار،
⏮ زیارت جامعه
⏮ و عاشورا
در #هر_روز بوده است.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🍎عصرتون زيبا
🌼آرزو میکنم
🍎در این عصر پاییزی
🌼پروانہ دلتون شـاد
🍎عـاقبتتون بخیر
🌼زندگَیتون بدون حسرت
🍎و حال دلتون خوبه خوب باشه
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت147
این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمیام باید با شرایط کار کنار بیاد دیگه،
–مگه شرایط چیه؟
–سرش تو کار خودش باشه و با سر و وضع معقولتری بیاد سرکار.
–اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟
راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد.
–چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت:
–بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو...
–خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمیکنید؟
به صندلی تکیه زد.
–این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی میکنی؟
در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت.
راستین گفت:
–رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم.
با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت:
–باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه.
راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
–دیدی گفتم.
ولدی لبش را گاز گرفت و گفت:
–اینم جای تشکرته؟
از ولدی پرسیدم.
–منظورش چیه؟
–ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت:
–این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی.
بلعمی گفت:
–خدا خیرش داده دیگه.
ولدی چشم غرهایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت.
–این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت:
–از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمیدونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده.
خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم.
جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد.
ساعت کاری که تمام شد کیفم را برداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش میخواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگهها را روی میزم گذاشت و گفت:
–خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم.
با اخم گفتم:
–حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم:
–من فکر کردم ایشون میان صفحهی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن.
راستین اخم کرد.
–این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه.
–اگه حسابداری سرش میشه خب بیاد انجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت.
چشمهایش برق زد.
–اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدر خوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟
نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم.
–بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید.
لبخند زد.
–دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی میخواد.
بعد اخم مصنوعی کرد.
–عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. در ضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس.
برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم.
روی میز خم شد.
–چیکار میکنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر.
حرفهایش، کارهایش و این جملهی آخرش هیجان زدهام کرده بود و نگذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند.
صاف ایستاد و با دلخوری گفت:
–اگه میدونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمیگفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست.
–اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم میشینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت148
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم.
مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه،
نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.
دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم.
پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا.
بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...
به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم.
بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.
به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.
راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود.
در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم.
بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟
اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که میشود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.
قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.
من هم چشمهایم را باز و بسته کردم و لب زدم.
–حتما.
لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟
به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست.
خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو میکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم.
لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.
قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.
به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟
استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟
سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.
لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟
تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.
دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟
شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.
جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود.
#ادامهدارد...
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
بورس جدیدترن برندها
درماه بانو
شال و روسری بینظیر😍😍
پخش و تولید شال و روسری بینظیر👌
🔱فروش به صورت عمده و تکی🔱
🎯🎯خرید بدون واسطه🎯🎯
💯بابهترین برندها
💡تضمین💯در💯اجناس💡
🌈🌈با بیشترین تنوع طرح و رنگ🌈🌈
ارسال به کل کشور❤️
https://eitaa.com/joinchat/3329163334Cbd17b59031
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت149
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده. خداحافظ.
بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...
پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت37
راستش برای اولین بار از دیدن خانوم محمودی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم اگه نباشه بدبختیش مال منه !
خیلی گرم باهم برخورد کردیم . انگار اونم دلش برای من تنگ شده بود ..
یواشکی یه سر به اتاق کار زدم تا ببینم هنوز تو همون وضعیته بهم ریخته هستش یا مسعود مرتبش کرده ..
وقتی پامو گذاشتم تو اتاق باورم نمیشد اینجا همونجایی هستش که من دو روز پیش توش بودم !
همه کارتونها مرتب یه گوشه چیده شده بود .. قفسه های روی دیوار بیشتر شده بود و تقریبا پایین تر اومده بود به
گمونم .
دستگاه های اضافی از سر راه برداشته شده بود و روی میز و گوشه کنار اتاق گذاشته شده بود...
و مهمتر از همه چهارپایه ای بود که زیر قفسه ها بود ! تقریبا به راحتی میشد به همه جای در و دیوار دسترسی پیدا
کرد .
اینو میگن ریاست ! مدیریت خوب کسیه که به فکر رفاه و امنیت کارمنداش باشه دیگه ...
حس خوبم بیخودی بیشتر شد . انگار پارسا غیر مستقیم یه کاری برای راحتی من کرده بود !گرچه میدونستم که هر
کسی اگر بود خوب شاید لازم میدید یه دستی به این اتاق داغون بکشه ... ولی خدا نکنه آدم غرق خیاالت و رویاها
بشه دیگه !
توی سالن داشتم با خانوم محمودی کارتهای ویزیت دکتر شریف رو بسته بندی میکردم که صدای حرف زدن و بالا
اومدن پارسا رو با مسعود از پله ها شنیدم .
به هوای برداشتن گوشیم رفتم توی اتاق طراحی و توی آینه کوچیک همیشه همراهم یه نگاه سرسری به قیافم کردم
.. خوب بودم .
خودکارم رو از روی میز برداشتم برم بیرون که پارسا اومد توی اتاق !
بدون عکس العمل خاصی سریع بهش سلام کردم .
_سلام .. صبح بخیر
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
میدونستم سلام نمیکنه . ولی اصلا توقع نداشتم نیشش تا بنا گوشش باز بشه و زل بزنه توی چشمم و بگه :
_ خوشحالم که هم خوبی و هم خوشگلتر و تو دل برو تر از همیشه شدی !
حرفش و چشمکی که بعدش زد باعث شد حس کنم از خجالت سرخ شدم ! نمیدونستم چی بگم یا چیکار کنم فقط
سرم رو انداختم پایین و لبمو با دندون گاز گرفتم .
صدای خنده بلندش رو که شنیدم به خودم جرات دادم سرم رو بلند کنم و با کنجکاوی نگاهش کنم ...
وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد توی خنده گفت :
معذرت ! آخه یهو صورتت قرمز شد یاد عکست افتادم !
با گنگی پرسیدم : عکسم ؟!
_آره ! همون عکست که توش موش شده بودی !
#الهام
#پارت38
به قول سانی هوار تو سرت ! تو هنوز اونو یادته ... دیگه نتونستم زیر نگاه شیطون و تقریبا پرروش دوام بیارم و
خودم رو پرت کردم توی سالن ! انگار فرارم هم یاد یه چیز دیگه انداختش که دوباره زد زیر خنده !
خانوم محمودی طبق معمول داشت با تلفن حرف میزد ... مسعود رو هم ندیدم حتما رفته بود بیرون . دستامو
گذاشتم روی گونه هام که داشت انگار میسوخت .
رفتم توی دستشویی و در رو بستم ... از دیدن چهره ملتهبم توی آینه تعجب کردم .با دست چند تا مشت آب ریختم
روی صورتم .. حس بهتری داشتم .
نمیدونستم چرا اینجوری شدم ! ذهنم میگفت پارسا به چه حقی انقدر داره با تو صمیمی میشه؟ ! میتونی باهاش
برخورد کنی ... یا همین الان جمع کنی و از این شرکتی که داره کم کم مرموز میشه بری !
ولی دلم میگفت دیدی پارسا چجوری نگات میکرد !؟ نکنه دلشو بردی !؟ فکر کن پسری مثل پارسا بیاد خواستگاریت
! همین سانی دق میکنه از حسودی !
بازم ذهنم بود که میگفت : آخه الهام خنگ ! توی 3 هفته چجوری دلش رو بردی و خودت خبر نداری؟اصلا مگه
طرف تحفه است ؟ انقدر بدبخت شدی که با یه چشمک این شکلی بشی ؟
بساطی شده بودا ! یه درگیری اساسی بین دل و ذهنمون راه افتاده بود .
آخرشم به این نتیجه رسیدم که پارسا فقط خواسته شیطنت کنه بی منظور . همین ! منم بهتره که به روی خودم نیارم .
با گوشه شالم صورتم رو خشک کردم . حیف اونهمه کرم و آرایشی که کرده بودم ! نصفش پرید
رفتم بیرون . یواشکی سرکی توی اتاقم کشیدم که ببینم کسی هست یا نه . خدا رو شکر پارسا که نبود . رفتم تو و نشستم پای سیستم و سعی کردم واقعا به روی خودمم نیارم چی شنیدم!
درسته طراحی میکردم ولی اصلاحواسم نبود ... طوری که یه کارت ویزیت کلی از وقتم رو گرفت !
من توی خانواده ای بزرگ شده بودم که درسته خیلی مثل خانواده حاج کاظم مذهبی نبودن اما تقریبا مقید بودیم و
با خدا و با ایمان محسوب میشدیم!
توی فرهنگ ما دختر و پسرای فامیل با هم راحت برخورد میکردن میگفتن میخندیدن ولی حجاب و یه سری خط
قرمز ها همیشه رعایت میشد .
همین حامد که کلی از من کوچیک تر بود یه بار توی کوچه بزن بزن راه انداخت چون احساس کرده بود یه پسره
بیکار دنبال من و سانی راه افتاده !
حاال اگر بابا میدونست که من تک دخترش دارم توی یه شرکت خصوصی با همچین رئیسی کار میکنم و فقط یه
همکار خانوم دارم حتما میزد نصفم میکرد !
مامانو بگو ! همیشه در حال دعوا کردنه منه که چرا روسریتو نمیکشی جلو ؟ چرا انقدر چشماتو آرایش میکنی ؟ چرا
فلان میکنی ؟ چرا فلان نمیکنی !؟
گیج شده بودم حسابی !
خدایا خودت عاقبت منو بخیر کن !
یکی دو روزی بود که پارسا چه توی وقت اداری شرکت چه شب و نصفه شب برام اس ام اس میفرستاد . البته با
مضمونهای معمولی ... نه پیامکهای زیاد عاشقانه و اینا !