eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 ای مردترین مردتوازراه بیا ای وارث خانواده ی ماه بیا هرروزدعاوذکر عالم اینست مردیم دگربقیه الله بیا
🕰 نباید فرصت را از دست می‌دادم. تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم می‌آمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همه‌ی این مشکلاتش بودم. اشاره‌ایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پری‌ناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم. فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایده‌ایی نداشت. سعی می‌کرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم. –اسلحه رو بنداز. تقلا می‌کرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمی‌توانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت. رو به اُسوه گفتم: –اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم: –اُسوه. نگاهم کرد. –نباید بترسی. می‌خواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟ انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت: –داری خفش می‌کنی. خم شدم و صورت پری‌ناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود. دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پری‌ناز فشار دادم. –صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت. پری‌ناز با گریه گفت: –واقعا تو می‌تونی من رو بکشی؟ صدایم را تغییر دادم. –نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمی‌تونم. به طرف در خروجی کشاندمش. –اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار. اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح می‌لرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد. پری‌ناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد. دستم را جلوی دهانش گذاشتم. اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند. گفتم: –برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار. به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد. –دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش، تا می‌تونی هم محکم ببند. کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پری‌ناز ایستاد و شروع به بستن کرد. موهای پری‌ناز به دستمال گیر می‌کرد و جیغ میزد. چون از وقتی که وارد این خانه شدیم پری‌ناز روسری‌ سرش نبود. اُسوه به پری‌ناز گفت: –خب چیکار کنم اون پشت رو که نمی‌بینم. حداقل سرت رو بیار پایین. پری‌ناز مقاومت می‌کرد. کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربه‌ایی به شکم اُسوه زد. اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند. اسلحه را محکم‌تر روی کمر پری‌ناز فشار دادم. –چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت می‌کنم. رو به اُسوه گفتم: –چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفه‌ایی خودم. صاف ایستاد. صورتش قرمز شده بود و چشم‌هایش جمع بودند. نزدیکش شدم. –حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند. –نه، خوبم. –چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همه‌ی این دردها رو می‌تونی فریاد بزنی، ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفه‌ایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد. من هم لبخند زدم و گفتم: –آره، حرفه‌ای‌ترین کارت رو الان باید انجام بدی، تاریخ ساز میشه. سرش را تکان داد و کلید را برداشت. –در رو باز کنم؟ –آره، سریع. در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت: –کسی نیست، می‌تونیم بریم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و با صدای خفه‌ایی گفتم: –بیا اینجا، جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا. همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم آرام از پله‌ها بالا رفتم. ماشین شیشه دودی، هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود. از پری‌ناز پرسیدم: –سویچش کجاست؟ با چشم به بالا اشاره کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اُسوه هم همین کار را کرد. با دیدن کیفش گفت: –قلبم. استفهامی نگاهش کردم. –منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم. گفتم: –تو این موقعیت به چیا فکر می‌کنیا. الحق که حسابداری. ولش کن، من تو جیبم دارم، بیا بریم. خوشبختانه پری‌ناز وسایل شخصی‌ام را کش نرفته بود. نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد. دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم: –خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار. می‌دانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را می‌خواهد. با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت. داد زدم: –وای، الان میان بیرون، بدو بریم. با سرعت هر چه بیشتر به همراه پری‌ناز طرف در خروجی حرکت کردیم. اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت: –وای همش تقصیر منه. حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی‌ ساختمان رسیدیم. پری‌ناز بد قلقی می‌کرد و راه نمی‌آمد. با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد. ...
🕰 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد. پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم: –بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا. اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد. –آقا راستین. نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم: –تو این موقعیت چه وقت... گریه‌اش گرفت. –تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن. سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد. فریاد زدم: –از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد. سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم: –به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم. –اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و... –چی میخوای؟ صدای سیا حرفم را برید. –هیچی فقط می‌خوام برم. –تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم. کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم. –تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم. –اُسوه. –بله. –همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی. کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت: –یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟ همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم. –نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود. –اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه. پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست. –خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اُسوه. –بله. –قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟ با صدای لرزانی گفت: –نه، من بدون شما نمیرم. غریدم. –من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه. ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع. –نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود. –کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو. —چی بفروشن؟ –آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو. –تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد. با تشر گفتم: –الان وقته خجالت نیست زود باش. با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. –نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم: –به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبر بدیم. –چرا گفتم ولی تو رو اینجوری... –آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه. رو به پری‌ناز گفت: ...
🕰 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم. –برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشم‌های گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم و به زور بستم و هوار زدم: –بدو، تا می‌تونی دور شو. صدای گریه‌اش می‌آمد ولی کم‌کم صدا ضعیف‌تر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند. فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود. همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن می‌خواست حواسم را پرت کند. –توام می‌تونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پری‌ناز وسط این همه کار فیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ما کارهای واجب‌تری داریم. –تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی. –چه نقشه‌ایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی. گفتم: –فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پری‌ناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟ –نمی‌زنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوو‌نه‌ام. –اگه می‌خواستی برم چرا تیر زدی؟ با این پا می‌تونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی باز کنی و بری دنبالش. –من فقط می‌خواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه. پوزخندی زدم. –مثل پری‌ناز که داره خانمی می‌کنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی می‌کنی؟ در دلم فقط برای اُسوه دعا می‌کردم. درد پایم امانم را بریده بود. دیگر نمی‌توانستم پری‌ناز را نگه دارم. حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. همانجا پشت در نشستم و به در تکیه دادم.گفتم: –پری‌ناز ولت می‌کنم ولی هر کس طرفم بیاد می‌کشمش فهمیدی؟ حتی تو. سرش را تند تند تکان داد. رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم: –جلو نیا، وگرنه تلافی می‌کنم. پری‌ناز با عجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت: –او هم اسلحه‌اش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پری‌ناز آرام به طرفم قدم برداشت. –من فقط می‌خوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود. پری‌ناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گره‌اش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم. –چیکار می‌کنی؟ عقده‌هات رو خالی می‌کنی؟ اشاره‌ایی به مردی که پشت درخت‌ مانده بود کرد و گفت: –بیا کمک کن ببریمش تو ماشین. اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پری‌ناز گفتم: –اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم. –تو با این وضع تا سر خیابونم نمی‌تونی بری. –اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربه‌ایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه را برداشت و فریاد زد: –سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد. –حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟ پرسیدم: –به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟ –تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره تو سرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم: –دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد. –واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه. –چی کار کردی؟ بی‌خیال گفت: –صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه. –همش بولوفه. تو می‌دونستی سیا می‌خواست اُسوه رو بفروشه؟ –فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟ –پس می‌دونستی؟ پری‌ناز از این لجنزار بیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خود تو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت. –من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی. لجنزار اینجاییه که تو داری الان توش زندگی می‌کنی. –دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر می‌کنم که چشم‌هام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک می‌مونید نمی‌فهمید کجا دارید زندگی می‌کنید. عصبی نگاهم کرد. –بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچه‌ی شلوارم را کمی بالا زد و گفت: ...
🕰 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش. اگر می‌خواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پری‌ناز کنارم نشست و گفت: –چند دقیقه دیگه میریم یه خونه‌ایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت: –سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم. از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد. *** اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته‌ بودم و حالا تو‌خالی و تنها فقط می‌دویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوف‌آور آنجا را می‌شکست. آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان می‌دادم ترمز نمی‌کرد. مدام برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم و در دلم خدا را شکر می‌کردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه می‌رفتم ترس بر من غلبه می‌کرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی می‌دویدم ترس از من جا می‌ماند و دورتر و دورتر میشد. آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشن‌تر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریه‌هایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس می‌کردم که باعث سرفه‌های گاه و بیگاهم میشد. روسری‌ام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمی‌دانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقه‌‌ی کوچکی در حاشیه‌ی شهر. بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادن‌های من عکس‌العمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد. بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمه‌ام گفتم: –آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد. راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید: –خانم چیزی شده؟ از روی سادگی فوری گفتم: –بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن... نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد. –خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم. –آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو... صدایش را بالا برد. –پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن. –آقا به خدا من کاری نکردم، من... –نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کاره‌ایی. گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بی‌کسی آنقدر سینه‌ام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چاره‌ایی جز گریه برایم نماند. نمی‌خواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک می‌کردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی می‌کردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان می‌رفتم. باید راهی پیدا می‌کردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمی‌داد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کارایی‌اش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستاره‌ایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آن‌هم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که راننده‌‌ی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش می‌چرخاند. به طرف پنجره‌ی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت: –بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم. –اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقب‌تر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت می‌کوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازه‌اش ایستاده بود و این صحنه را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و پرسیدم: –آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت: –دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟ –نه واسه اون نمیخوام. –پس واسه چی میخوای؟ نمی‌دانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم: ...
🕰 –آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم. –ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم. انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند. –کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله‌ جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟ –آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر... کمی دستپاچه شد. –تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشی‌اش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. می‌گفت مگر می‌شود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت. –خانم میگم خودتون بهشون بگید بهتره‌ها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌آیند. از آن مرد تشکر کردم و گفتم: –من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم. آقا گفت: –بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید می‌دونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم. با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت: –پلیس‌ها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقه‌ای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان می‌کنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بی‌سیم‌ زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریه‌ام گرفت و گفتم: –این خون راستینه، نمی‌دونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت: –معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار می‌کردید؟ –بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پله‌ی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال می‌پرسیدند و می‌گفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم. من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام می‌دهم فقط باید زودتر به خانواده‌ام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری می‌کردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی می‌کردند و عکس می‌انداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس می‌گرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت: –خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین می‌شناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم: –جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم. –مواظب باشید. فکر نمی‌کنم مدیر شرکتتون باشه. –چطور؟ –چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره. کمی دل‌گرم شدم و دنبال او به طبقه‌ی بالا رفتم. به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو می‌کنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمی‌آمد. مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد. درمانده گفتم: –من نمی‌تونم. فکری کرد و گوشی‌اش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد. –می‌شناسید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعه‌ایی از آب خوردم و تشکر کردم. –اون جنازه‌ی کیه؟ با عجز گفتم: –میشه از اینجا بریم بیرون؟ –اگه می‌تونی بلند شی، میریم. حیاط سرد بود ولی من ترجیح می‌دادم در سرما بمانم تا این که در آن خانه‌ی نفرین شده بنشینم. مامور پلیس گفت: –اینجا سرده، می‌تونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید: –عکس جنازه مال کی بود؟ ...
🕰 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس. دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانواده‌ام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت: –اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود. –خب شاید هنوز اقدام نکردن. نگاهی به ساعتش انداخت. –مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم. مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد. –می‌تونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد: –تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را می‌شنیدم، می‌پرسید کیه؟ گفت: –اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت: –اُسوه خودتی؟ بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت می‌کشیدم گریه کنم. سعی کردم خود‌دار باشم. –بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم... مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت: –دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم می‌کردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریه‌اش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریه‌ی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری می‌داد. –مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من. صدف گفت: –الو اُسوه. الان کجایید؟ گفتم: –چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟ –تو بگو چی شده؟ کجایید؟ –من تنهام، الانم تو کلانتری‌هستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟ آهی کشید و گفت: –تو کلانتری چیکار می‌کنی؟ به این زودی گرفتنتون؟ –گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که... –خب اگه می‌خواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟ –مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟ –یعنی می‌خوای بگی پسره به زور تو رو برده؟ افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم. برای همین گفتم: –میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم. گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را می‌شنیدم که از صدف سوال می‌پرسید که من چه گفته‌ام. وقتی فهمید صدف می‌خواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن. –لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمی‌کشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر... گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر می‌کردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقه‌ام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان می‌گوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود. افسر نگهبان پرسید: –پس چرا آدرس رو ندادی؟ شرمنده و با بغض گفتم: –مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد. –خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت. –نه، خودم از همینجا یه ماشین می‌گیرم میرم خونه. –نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس می‌گیرم. همان لحظه صدای انفجار گوش‌خراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید. افسر نگهبان هراسان گفت: –شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم. –چی شده؟ – احتمالا اغتشاشگرا هستن. –نارنجک بود؟ – اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم. صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش می‌رسید. کنار پنجره ایستادم. گوشه‌ی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار می‌دادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که می‌خواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که می‌خواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند. ...
🍀 لحظه های خود را به عطر صلوات معطر کنیم . 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی آدینه تون با مهدی فاطمه 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 –از نیروهای خودشونه، دونفر بودن که اسلحه نداشتن. این یکی از اوناس. دو سه ساعتی طول کشید تا این که من با گروه اول به کلانتری رفتم. بعد از این که نمازم را خواندم از آنها خواهش کردم که اجازه بدهند با خانواده‌ام تماس بگیرم و خبر بدهم. یکی از آنها گفت: –اگر شما دزدیده شدید خانوادتون باید نگرانتون میشدن و به پلیس گزارش گم شدنتون رو میدادن، ولی من سیستم رو چک کردم هیچ گزارشی نبود. –خب شاید هنوز اقدام نکردن. نگاهی به ساعتش انداخت. –مگه سابقه دیروقت به خونه رفتن رو دارید؟ الان ساعت از ده شب هم گذشته. –نه من بدون اطلاع خانوادم هیچ وقت جایی نمیرم. مشکوک نگاهم کرد و به تلفنی که روی میز بود اشاره کرد. –می‌تونید زنگ بزنید و اطلاع بدید. حریصانه تلفن را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. به محض بوق خوردن تلفن، صدف گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریاد زد: –تو کجایی دختر؟ تو که ما رو کشتی؟بدون این که منتظر جواب من باشد به مادر که صدایش را می‌شنیدم، می‌پرسید کیه؟ گفت: –اُسوه مامان، اُسوس. مادر گوشی را گرفت: –اُسوه خودتی؟ بغضم گرفت ولی جلوی افسر نگهبان خجالت می‌کشیدم گریه کنم. سعی کردم خود‌دار باشم. –بله مامان. من حالم خوبه. فقط زنگ زدم بگم... مادر دیگر نگذاشت حرفم را تمام کنم. با صدایی که تلفیقی از بغض و عصبانیت بود گفت: –دختر تو چرا این کار رو کردی؟ چرا این آخر عمری آبروی ما رو بردی؟ حداقل به پدرت رحم می‌کردی. حالا چطور سرش رو تو محل بالا بگیره؟ چطور؟...و بعد هق هق گریه‌اش پرده گوشم را به رعشه انداخت. زبانم بند آمده بود. از حرفهای مادر سر در نیاوردم. گریه‌ی مادر به خاطر من بود یا چیز دیگر؟ همانجا خشکم زده بود. دوباره صدای صدف را شنیدم که مادر را دلداری می‌داد. –مامان جان اینجوری نکنید، دوباره از حال میریدها، گوشی رو بدید به من. صدف گفت: –الو اُسوه. الان کجایید؟ گفتم: –چی شده صدف؟ مامان چی میگه؟ –تو بگو چی شده؟ کجایید؟ –من تنهام، الانم تو کلانتری‌هستم. زنگ زدم بگم بیایید دنبالم. صدف مامان منظورش چیه؟ آهی کشید و گفت: –تو کلانتری چیکار می‌کنی؟ به این زودی گرفتنتون؟ –گرفتنمون؟ من خودم پلیس رو خبر کردم. امدم اینجا که... –خب اگه می‌خواستی بری کلانتری، از اولش چرا رفتی؟ –مگه دست خودم بود که برم یا نرم؟ –یعنی می‌خوای بگی پسره به زور تو رو برده؟ افسر نگهبان اشاره کرد که صحبت را تمام کنم. برای همین گفتم: –میام توضیح میدم، فقط تو الان آدرس رو بنویس بده به آقاجان بگو بیاد دنبالم. گوشی را زمین گذاشت تا کاغذ و قلم بیاورد. صدای مادر را می‌شنیدم که از صدف سوال می‌پرسید که من چه گفته‌ام. وقتی فهمید صدف می‌خواهد آدرس بنویسد صدای داد و بیدادش را شنیدم. بعد هم صدایش را از پشت گوشی تلفن. –لازم نکرده به صدف آدرس بدی، پدرت بیاد دنبالت که چی بشه؟ خجالت نمی‌کشی؟ خودت هر جور که رفتی همون جورم برگرد، فهمیدی؟ بعد هم صدای بوقهای مکرر... گوشی تلفن در دستم خشکید. چه شده بود؟ فکر می‌کردم مادر از شنیدن صدایم قربان صدقه‌ام برود. حتی نخواست پدر دنبالم بیاید. نکند از استرس زیاد هذیان می‌گوید؟ ولی صدف هم مهربان نبود. افسر نگهبان پرسید: –پس چرا آدرس رو ندادی؟ شرمنده و با بغض گفتم: –مادرم خیلی عصبانی بود تلفن رو قطع کرد. –خب به یکی دیگه زنگ بزن. به پدرت، یا برادرت. –نه، خودم از همینجا یه ماشین می‌گیرم میرم خونه. –نمیشه، باید یکی از اعضای خانوادت بیان و فرم پر کنن. شما شماره پدرت رو بده من خودم باهاشون تماس می‌گیرم. همان لحظه صدای انفجار گوش‌خراشی از قسمت حیاط کلانتری به گوش رسید. افسر نگهبان هراسان گفت: –شما لطفا بیرون تو سالن بشینید تا من برگردم. –چی شده؟ – احتمالا اغتشاشگرا هستن. –نارنجک بود؟ – اونا آدمهای احمقی هستن هر کاری ممکنه انجام بدن. افسر نگهبان در اتاق را بست و رفت. شروع به قدم زدن در آن راهروی بلند و طولانی کردم. صدای شعار و جیغ و سوت از بیرون کاملا به گوش می‌رسید. کنار پنجره ایستادم. گوشه‌ی پرده کرکره را کنار زدم، طوری که از بیرون دیده نشوم نگاهی به بیرون انداختم. ده الی پانزده نفر جلوی در کلانتری ایستاده بودند و شعار می‌دادند. یکی دو نفرشان هم چیزی در دستشان بود که می‌خواستند داخل حیاط بیندازند. دو نفر نگهبان جلوی در بودند که می‌خواستند آنها را متفرق کنند ولی آنها سعی داشتند با سربازها درگیر شوند. ..
خیلی وقتا که خوشحالیتو می بینم از این حالت با چشمام عکس می گیرم از تو بهتر کی می تونه از دستای من ِ عاشق عشقو بگیره هنوز درگیر اون چشماتم چشماتم تو قلبت پر از خواهش این حسو می خوامش این حالو دوست دارم همجنس آرامش تو قلبت پر از خواهش این حسو می خوامش این حالو دوست دارم همجنس آرامش آهنگ که تموم شد داشتم فقط به این فکر میکردم که چرا گفت حرف دلمه !؟ حرف دلش به کی بود اصلا؟ به من ؟ یعنی عاشقم شده ! چه مزخرف . نه بابا یه چیزی گفت همینجوری بیخیال ! ولی خوشم اومد یادم باشه وقت کردم دانلود کنم بریزم تو گوشیم _نظرت چی بود ؟ با خونسردی و خیلی معمولی گفتم : _ قشنگ بود . _ همین ؟ به چهره جدیش نگاه کردم و فهمیدم واقعا منتظر جوابه انگار . با شک گفتم: _ پس چی ؟ _ اینکه گفتم حرف دلمه چی ؟! _ خوب خیلی از خواننده ها که میخونن انگار حرف دل ما رو میخونن! من از کجا باید بدونم حرف دل شما چیه آقای نبوی؟ عینک دودیش رو از کنار فرمون برداشت و زد . با شیطنتی که توی صداش بود گفت : _اگر حرف دلم به خودت مربوط بشه چی ؟ نباید بدونیش ؟ احمق ! خودش عینک زده خیالش راحته بعد صاف صاف زل میزنه به من! کاش سوار ماشینش نمیشدم چه غلطی کردم . حس میکردم داره کاملا واضح میکنه منظورش رو دستام یخ کرده بود . ولی بازم مثل همیشه صورتم داغ کرده بود! نمیدونم چرا حس میکردم راه خونه داره کش میاد . اگه با مترو میومدم زودتر نمیرسیدم!؟ _ چی شد ؟ زبونتو موش خورد ؟
✅ سه چیز است که اجازه ترک آن به احدی داده نشده: ❶⇐ «یکی وفای به عهده» که اجازه نداری خلاف عهد کنی، چه طرفت خوب باشد چه بد باید به عهدت وفا کنی ❷⇐ «دوم ادای امانت» اگر کسی چیزی پیش تو به امانت گذاشته، چه طرف خوب باشد و چه بد، باید امانت را بدهی. ❸⇐ «سوم خوبی کردن به پدر و مادر» چه پدر و مادر خوب و چه پدر و مادر بد. باید به پدر و مادرت احسان کنی. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت امیدتون را✨ ازدست ندهید دراوج یقین اگرچه تردیدے هست درهرقفسے ڪلید🔑 امیدے هست😇 چشمڪ زدن ستاره در🌟 شب یعنی✨ توے چمدان ماه،خورشیدی هست☀️ شب بخیر 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【❝❥】 ❤️ 🖤 ذرات‌دو‌عاݪـم‌همہ‌موقوفِ‌ حســــین‌است چشم‌همگان‌یکسره‌معطوفِ‌ حسـین‌است بیداریِ‌اسݪامــــــــۍِ سرتاســـــرِدنیآ °•|| بۍشڪ‌اثرِامرِبہ‌‌معروفِ‌حسین‌ است🌿 🥀🕊
🕰 همانطور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم یک شیء که نمی‌دانم چه بود از بیرون به پنجره برخورد کرد و قسمتی از شیشه شکست. فوری به عقب پریدم و کرکره را رها کردم. با اینکه پنجره میله داشت ولی آن شیء از بین میله‌ها به شیشه خورده بود. دیگر جلوی پنجره نرفتم. خدا رحم کرد آن قسمتی از پنجره که من ایستاده بودم نشکست وگرنه ممکن بود بلایی بر سرم بیاید. روی صندلی راهرو نشستم و به امروز فکر کردم. از صبح تا حالا چه ساعات دلهره آوری را که طی نکردم. خدایا چه حکمتی پشت همه‌ی این اتفاقها پنهان کرده‌ایی؟ حرفهای مادرم از همه‌ی اینها بدتر بود. کاش میشد زودتر به خانه بروم. یک ساعتی طول کشید تا افسر نگهبان آمد و به اتاق رفت. بعد از چند دقیقه آمد. خواست بیرون برود که پرسیدم: –ببخشید، می‌دونم الان موقعیت خوبی نیست، ولی به پدرم... حرفم را برید. –خانم الان به پدرتونم زنگ بزنم تو این وضع کجا بیاد؟ اینا یک ساعت قبل از این که شما بیایید دونفر رو از ماشینشون بیرون کشیده بودند و کتک زده بودن. برای پدرتون خطرناکه، اینا اصلا زبون خوش و صحبت حالیشون نیست، درخواست نیرو کردم، باید با زبون خودشون باهاشون حرف زد. صبر کنید اوضاع که آروم شد... صدای یک سرباز حرفش را برید. –قربان دونفر زخمی شدن. افسر نگهبان گفت: –زنگ بزن آمبولانس بیاد. بعد هم به طرف حیاط دوید. دیگر جرات نکردم از پنجره بیرون را نگاه کنم و همانجا نشستم. آرام بودم چون اوضاعم از چند ساعت پیش که در خیابان آواره بودم خیلی بهتر بود. تقریبا یکی دو ساعتی طول کشید که دیدم یکی یکی نیروهای پلیس چند نفر را دستگیر کرده‌اند و به طرف بازداشتگاهها می‌برند. کم‌کم سرو صداها‌ی بیرون قطع شد و همان افسر نگهبان با سر خونی وارد راهرو شد. بلند شدم و جلو رفتم. –زخمی شدید؟ –سرش را تکان داد و گفت: –چیز مهمی نیست. یکی دیگه گرون کرده ما باید کتکش رو بخوریم. بعد هم به اتاقش رفت. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یک شب بود. خواستم به اتاق افسر نگهبان بروم و بگویم به پدرم زنگ بزند ولی با خودم گفتم حتما کار دارد که خبری نشده. روی صندلی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. با صدایی که انگار روی سرم ضربه وارد می‌کرد چشم‌هایم را باز کردم. سربازی بالای سرم ایستاده بود و مدام صدا میزد: –خانم، خانم. نمی‌دانم چند بار صدا کرده بود که پتک شده بود روی سرم. صاف نشستم و گفتم: –بله، خیلی وقته خوابم؟ سرباز لبخندی زد و گفت: –ماشالا خوابتونم سنگینه ها، این سومین باره که افسرنگهبان من رو فرستاده تا صداتون کنم. مگه بیدار میشید. هراسان بلند شدم. –ساعت چنده؟ نگاهی به اطراف انداخت. –فکر کنم نزدیک اذانه صبح باشه. هینی کشیدم و به اتاق پیش افسر نگهبان رفتم. سرش را بسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. با دیدن من گفت: –خانم تو این سر و صدا چطوری می‌تونید بخوابید؟ –سر و صدا؟ –یعنی صدای این همه رفت و آمد رو نشنیدید؟ هر چند دقیقه یه بار چند تا ارزال و اوباش میاوردن، اونم با سر و صدا، این دفعه‌ی آخر که سرباز رو فرستادم با خودم گفتم این بار بیدار نشدید میگم یه لیوان آب روتون بریزن. امشب سرمون خیلی شلوغ بود. چند برگه روی میز گذاشت. –بیایید اینارو پر کنید و شماره پدرتون رو بدید. با شنیدن صدای اذان صبح وضو گرفتم و در نمازخانه‌ی محقر آنجا نمازم را خواندم. چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. در تمام طول عمرم اولین بار بود که شب را بیرون از خانه می‌گذراندم. من فقط یکی دو بار شب در خانه‌ی امینه مانده‌ام، که آنهم پدر زیاد راضی نبود. بالاخره پدرم آمد همانجا در راهرو با هم روبرو شدیم. جوری نگاهم کرد که انگار من خلافی مرتکب شده‌ام، حتی جواب سلامم را هم سرد و بی‌روح داد. نمی‌دانم چرا نپرسید کجا بودم یا چه بلایی سرم آمده. بعد از این که به اتاق افسر نگهبان رفتیم و نیم ساعتی برای سوال و جواب از پدر و دوباره فرم پر کردنش معطل شدیم به طرف خانه راه افتادیم. با توضیحاتی که افسر نگهبان در مورد اتفاقاتی که برایم افتاده بود داد پدر کمی اخم‌هایش باز شد ولی باز هم سر سنگین بود و با من حرف نمیزد و این برای من خیلی عجیب بود. موقع خداحافظی افسر گفت که در دسترس باشم هر وقت نیاز شد خبرم می‌کنند. همینطور گفت برای چهره نگاری باید به اداره آگاهی بروم.
🕰 سرم را به طرف پدر چرخاندم. فرمان را بیش‌از حد محکم گرفته بود. مردمک چشم‌هایش تکان نمی‌خوردند. نمی‌دانم اصلا چیزی می‌دید که اینطور با سرعت رانندگی می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که وقتی او اینطور رفتار می‌کند پس با مادر چه کنم؟ دستهایم را در هم قلاب کردم. یخ زده بودند شاید از سوز آبان ماه بود، شاید هم از سردی رفتار پدر. –آقا جان. مردمک چشم‌هایش تکان خورد و انقباض رگهای دستش رها شدند. دست چپش را از روی فرمان برداشت و روی سینه‌اش کشید. فهمیدم در دنیای دیگری خیال می‌ساخته و با صدای من دست از ساخت و ساز برداشته. –بگو. –شما حرفهای اون افسر نگهبان رو باور نکردید؟ دستش را از روی سینه‌اش برداشت و در هوا چرخش داد. –افسر نگهبانم که نمی‌گفت من تو رو نمی‌شناسم؟ فکر نکنم بداند با گفتن این جمله‌اش حال من چه شد. قلبم دوباره شروع به کار کرد و دستهایم گرم شدند. پس پدر به چیز دیگری فکر می‌کرد. –به خاطر ناپدید شدن و تیر خوردن راستین ناراحتین؟ نفسش را از بین لبهای خشکیده‌اش بیرون داد. –افسر نگهبان گفت که پیگیری می‌کنن بالاخره پیدا میشه، ولی کاش الان خودش بود تا برای خانوادش توضیح بده. –چی رو؟ همان لحظه وارد خیابانی شدیم که چند ماشین جلوتر از ما سعی داشتند خیابان یک طرفه را دنده عقب بیایند. وقتی پدر بوق اعتراض زد یکی از آنها پیاده شد و دوان دوان به سمت ما آمد. –آقا سریع دنده عقب بگیر جلوتر ارازل ریختن دارن با چوب روی ماشینا میزنن. پدر هم فوری دنده عقب گرفت و از یک فرعی مسیرش را تغییر داد. معلوم بود استرس دارد و تمام سعی‌اش را می‌کند تا از مسیرهایی برود که به شلوغی نخورد. برای همین راهمان خیلی طولانی شد و نزدیک ساعت هشت به خانه رسیدیم. من دیگر چیزی از پدر نپرسیدم تا تمرکزش روی رانندگی‌اش باشد. ولی دلم نوید خبرهای خوبی نمی‌داد. در مسیر چند باری گوشی‌ پدر زنگ خورد. هر دفعه مادر بود که مدام می‌پرسید کجایید. نگران بود نکند بلایی سرمان آمده که اینقدر دیر کرد‌ه‌ایم. به خانه که رسیدیم مادر بیشتر از من نگران پدر بود و حال او را می‌پرسید. به مادر که سلام کردم جوری نگاهم کرد که احساس کردم ذوب شدم. بدون جواب دادن نگاهش را از من گرفت. پدر گفت: –خانم اونطور که به ما گفتن نبوده بیا بریم تو اتاق برات توضیح بدم. مادر همانطور که پشت سر پدر می‌‌رفت رو به من گفت: –تو اتاقت نری‌ها بچه‌ها اونجا خوابن، تا صبح بیدار بودن. بعد هم به اتاق خودش و پدر رفت. روی مبل نشستم. چه استقبال گرمی! چه ابراز محبتی! زانوهایم را بغل گرفتم. کاش پیش راستین بودم. هنوز پولهای مچاله شدم در دستم بودند. دستم عرق کرده بود. روی میز مبل گذاشتمشان و با دستم صافشان کردم. بعد به بینی‌ام نزدیکشان کردم و عمیق بوییدم. هنوز بوی عطرش روی پولها مانده بود. احتیاج به یک دوش گرفتن اساسی داشتم ولی چون اتاقم اشغال بود ترجیح دادم به وقت دیگری موکولش کنم. روی کاناپه دراز کشیدم و اسکناسها را روی قلبم گذاشتم، کاش میشد از راستین خبری گرفت. با پای مجروحش چه می‌کند؟ حتما خیلی درد می‌کشد. ناخودآگاه اشک از چشم‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که چشم‌هایم دیگر قدرت باز شدن نداشتند. با گرمی دست نوازشی که روی صورتم کشیده میشد چشم‌هایم را باز کردم. امیر محسن بود. –سلام. دستم را بوسید و گفت: –سلام بر خواهر چریک خودم. آقا جون می‌گفت خیلی اذیت شدی. بلند شدم نشستم و اسکناسهای پخش شده روی زمین را جمع کردم. –نه به اندازه‌ی نیش و کنایه‌های مامان. او هم کنارم نشست. –شایعس دیگه خواهر من، زن و شوهر رو با هم دعوا میندازه چه برسه... –مگه تو و صدف هم سر من دعواتون شده؟ –نه، منظورم، بابا و مامان بود. با عجز نگاهش کردم. –امیر محسن تو بگو چی شده؟ شایعه برای من ساختن؟ –چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان اینجایی و... بازویش را گرفتم. –تو رو جون مامان بگو، هیچ‌کس تو این خونه درست حرف نمیزنه، که من ببینم چی... هیسی کرد و گفت: –آخه اصلا مهم نیست. یکی یه حرف چرت و پرتی زده و فکر کرده... –چرا مهمه، اگه چرت و پرت بود شماها باور نمی‌کردین و مامان اونجوری با من حرف نمیزد. بگو چی شنیدید. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. –هیچی بابا این بیتا خانم دیروز قبل از ظهر به مامان گفته دخترت با پسر مریم خانم فرار کرده. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد. –چی؟ بیتا خانم گفته؟ آخه رو چه حسابی گفته؟ اصلا اون چیکار به من داره؟ مگه اصلا اون میدونه من تو شرکت راستین کار می‌کنم؟ –اتفاقا منم دیروز همین رو از مامان پرسیدم، مامان گفت تو پیاده روی بهش گفته. –خب مامان ازش نپرسیده رو چه حسابی این حرف رو میزنه؟ همینجوری حرفش رو قبول کرده؟ ... .
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
👸👸👸👸👸👸👸👸 در بازار امروز نقش زیادی در بهتر دیده شدن شما و فعالیت های شما دارد🌹 پس با خود را بیشتر و بهتر به دیگران معرفی کنید😍 .... ✅طراحی انواع بنر ها و پوستر های تبلیغاتی، مناسبتی و مذهبی ✅طراحی اسم کانال، اسم شرکت یا محصول شما💗 با بیش از ۱۰ سال سابقه فعالیت https://eitaa.com/joinchat/614137928Cff6a1b6dc2 @yasangraphic
–اولش که کلی هم بهش توپیده و گفته دختر من اهل این کارا نیست و چرا تهمت می‌زنید. اصلا شما چیکار به دختر من دارید؟ صبح پدرش دخترم رو برده گذاشته شرکت و قراره بعداز ظهر هم بره دنبالش. اونم گفته من به خاطر خودتون گفتم که تا دیر نشده جلوش رو بگیرید. خلاصه یه هول و ولایی انداخته تو جون مامان که نگو و نپرس. بنده خدا مامان هم هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی، بعد شماره شرکت رو از نورا خانم گرفته و زنگ زده، منشی شرکت گفته از صبح شرکت نیومده، بعدشم خود منشی هم گفته که صبح دیده که تو با راستین سوار یه ماشینی شدید و رفتید. اگر هر کس دیگری جز امیر محسن این حرفها را میزد شاید باور نمی‌کردم، شاید هم از کوره در می‌رفتم، ولی حالا فقط با بهت و حیرت به لبهایش که تکان می‌خوردند نگاه می‌کردم. –مامان نپرسیده اون از کجا این حرفها رو میزنه؟ –چرا بعدش که تو رو پیدا نکرده، زنگ زده پرسیده، اونم گفته پسرش با منشی شرکت آشنا هستن اون گفته. –بلعمی؟ –اسمش رو نمی‌دونم. مگه شرکت چندتا منشی داره؟ حرفش که تمام شد لبم را گاز گرفتم و گفتم: –پس چه خوب شد که اون افسر نگهبانه نگذاشت تنها بیام خونه و گفت باید پدرت بیاد، وای امیرمحسن فکر کن اگر من از کلانتری تنها میومدم خونه مگه مامان حرفم رو باور می‌کرد. من شماره‌ پلاک اون ماشینی که ما رو دزدید واسه نورا فرستادم اون چیزی بهتون نگفت؟ –نه؟ خب چرا برای یکی از ماها نفرستادی؟ اصلا برای صدف می‌فرستادی. –با خودم فکر کردم شاید شوهر اون بتونه کاری کنه. –البته فرقی هم نمی‌کرد تا ما اقدام کنیم و پلیس بخواد ماشین رو پیدا کنه، خیلی طول می‌کشید و فرقی به حال شما نمی‌‌کرد. هنوز نمی‌توانستم حرفهای امیر‌محسن را هضم کنم، آخر بلعمی چه ربطی به پسر بیتا خانم داشت. آن موقع که پری‌ناز و سیا ما را به زور بردند کسی در کوچه نبود بلعمی از کجا ما را دیده؟ یعنی بلعمی جاسوسی شرکت و آدمهایش را می‌کند؟ زیر دوش حمام این سوالها همانند قطرات آب برسرم می‌ریختند و من هیچ جوابی برایشان نداشتم. باید به نورا زنگ بزنم. بعد از نماز سرسجاده نشستم و برای راستین دعا کردم. اسکناسها را داخل سجاده‌ام گذاشته بودم. سرم را رویشان گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایش تنگ شده بود. لحظاتی که در کنار هم بودیم و برای فرار از آن زیرزمین تلاش می‌کردیم مثل فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت و لبخند بر لبهایم می‌آورد. آن در کمد چقدر محکم بر سرش کوبیده شد و او به روی خودش نیاورد و فقط شوخی کرد. مرور خاطرات دلتنگ‌ترم کرد و کم‌کم تبدیل به قطرات اشک شد. با صدای در فوری سجاده را جمع کردم. صدف بود. روی تخت نشست و گفت: –مامان میگه بیا ناهار بخور. از کنارش رد شدم و روی تختم دراز کشیدم. –نمیخورم، میخوام بخوابم، خسته‌ام. بعد چادر نمازم را روی سرم کشیدم و خودم را به خواب زدم. واقعا گرسنه نبودم. شاید هم بودم ولی آنقدر احساسم درگیر راستین بود که اجازه نمیداد چیزی بخورم. یک حساب سرانگشتی کردم، من دیشب شام و امروز هم صبحانه نخورده‌ام، پس چطور گرسنه نیستم. صدف گفت: –تو که قبل ظهر خوابیدی، اینجوری ضعف می‌کنی‌ها، جوابی ندادم. او هم کمی ایستاد و بعد رفت. آنقدر فکر و خیال کردم که دوباره خوابم برد. با سر و صدای امینه بیدار شدم. –الهی بمیرم، وقتی مامان بهم گفت شاخ درآوردم. خدا ذلیل کنه اونایی که پشت سرت حرف زدن. خمیازه‌ایی کشیدم و گفتم: –کی رو نفرین می‌کنی؟ امینه خم شد بوسه‌ایی از گونه‌ام برداشت. –هیچی بابا، ولش کن، پاشو بریم یه چیزی بخور، مامان میگه از ظهر خوابیدی. دختر مگه خرسی، به خواب زمستونی رفتی؟ پاشو ببینم.
🕰 –به اندازه تمام عمرم خسته‌ام امینه، هر چی می‌خوابم خستگیم در نمیره. دستم را گرفت. –حق داری، من جای تو بودم همونجا پس میوفتادم. حالا بیا بریم یه چیزی بخور. همان موقع آریا تلفن خانه را به اتاق آورد و رو به مادرش گفت: –تلفن با خاله کار داره. گوشی را روی گوشم گذاشتم. پشت خط عمه‌ام بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: –عمه این چرندیات چیه پشت سرت میگن، مگه تو دیشب خونه نبودی؟ –نه عمه کلانتری بودم. شما هم شنیدید که من با پسر مریم خانم فرار کردم، زنگ زدید؟ با تعجب گفت: –اِوا، خاک بر سرم، فرار؟ کی این رو گفته؟ –پس شما در مورد چی حرف می‌زنید؟ –الهی بمیرم عمه، ببین مردم چه حرفهایی میزنن. –به شما چی گفتن؟ –راستش یه بنده خدایی زنگ زده بود، حالا نمی‌گم کی. از تو می‌پرسید، می‌گفت شنیده جزو اون کسایی بودی که اینور اونور رو آتیش میزنن. صدایم را بلند کردم. –من؟ –آره عمه، می‌گفت گرفتنت دیشبم کلانتری بودی، بابات صبح امده سند گذاشته بیرونت آورده. –سند؟ عمه شما هم حرفهاشون رو باور کردی؟ –وا؟ عمه جان اگه باور می‌کردم که بهت زنگ نمیزدم. فقط وقتی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود، یه کم شک کردم. ماشالا این مامانت که چیزی بروز نمیده. من باید از دهن این و اون بشنوم که دیروز داداشم تو چه هول و ولایی بوده، اونقدر خجالت کشیدم وقتی این خبرها رو شنیدم، غریبه‌ها خبر دارن بچه داداش من دیروز کجاها بوده اونوقت من... حرفش را بریدم. –نکنه به شما هم بیتا خانم گفته؟ –به من که نه، ولی اون بنده خدایی که به من گفت می‌گفت از دهن بیتا خانم شنیده، البته من که شنیدم همه چیز رو انکار کردما، گفتم برادر زاده‌ی من اصلا تا حالا یه کبریت دستش نگرفته حالا بیاد بره جایی رو آتیش بزنه. الان این حرف فرار و این چیزارو تو میگی من شاخ درآوردم. –عمه، نمی‌دونم چرا بیتا خانم این حرفها رو واسم درآورده. –مطمئنی کار اونه؟ –اونی که شما میگی رو نه، ولی... –ولش کن عمه، گناهش رو نشور. مردم حرف الکی زیاد میزنن. دهن مردم رو که نمیشه بست. بالاخره بگو ببینم کلانتری رفته بودی چیکار؟ ماجرا را برای عمه خلاصه‌وار و سانسور شده تعریف کردم و عمه هم کلی دلش برایم سوخت و گفت که به دیدنم می‌آید بعد از این که با هم خداحافظی کردیم، تمام حرفهایش را برای امینه تعریف کردم و دوباره اشک ریختم. –می‌بینی امینه، اصلا ماجرای کلانتری رفتن من‌ چیز دیگه‌ایی بوده، اونوقت مردم کاملا برعکسش رو میگن. امینه اخم کرد. –تو چت شده اُسوه؟ تو اینطوری نبودی. میخوای بشینی و فقط گریه کنی؟ نمیخوای بری یه چیزی به اون زنیکه بگی، آخه آدم چی به تو بگه؟ پس اون زبون شش متریت رو چیکارش کردی؟ نکنه اون آدم کشا بریدنش؟ سرم را بلند کردم. –من به کسی که هم‌سن مادر منه برم چی‌بگم؟ چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. –تو قبلا جواب مامانت رو میزاشتی کف دستش حالا جواب یه زن غریبه که... –اون قبلا بود امینه، خیری از این شش متر زبون و بلبل زبونی ندیدم. –امینه با عصبانیت بلند شد و مانتواش را پوشید. –کجا می‌خوای بری؟ –نمی‌دونم چرا از وقتی پای پسر مریم خانم تو خونه‌ی ما باز شد کلا زبون تو قیچی شد. وقتی چیزی بهش نمیگی خودم مجبورم برم در خونش. باید بپرسم ببینم چرا این حرفها رو زده. مگه آبروی خانواده ما الکیه؟ فکر می‌کنه توام لنگه‌ی اون پسر الدنگش هستی. –عه، ول کن امینه، زشته، یه کاره بری چی بگی آخه؟ اصلا همش تقصیر این منشی شرکته، من نمی‌دونم اون از کجا پسر بیتا خانم رو می‌شناسه که همه چی رو گذاشته کف دستش، صبر کن اول من فردا برم شرکت یه بررسی بکنم بعد. امینه انگار حرفهای من را نمی‌شنید. از اتاق بیرون رفت و من هم دنبالش راه افتادم. از مادر پرسید: –مامان پلاک و واحد این بیتا خانم چنده؟ مادر از آشپزخانه بیرون آمد و حدس زد موضوع چیست و نگاه بلاتکلیفی به پدر انداخت و پرسید: –میخوای چیکار کنی؟ من گفتم: –میخواد بره دعوا. پدر امینه را صدا کرد و کنار خودش نشاند و با زبان نرم آرامش کرد و گفت: –اینجوری چیزی درست نمیشه. امینه با بغض گفت: –آخه آقا جان داره دستی دستی آبرومون رو می‌بره، باید جلوش وایسیم. –آبرو‌مون پیش خدا نره دخترم بنده‌ی خدا که مهم نیست. الان تو بری اونجا سر و صدا کنی که بدترش می‌کنی. حالا اگر خیلی اصرار داری و میخوای اعتراض و گله‌ایی بکنی بهش تلفن بزن. امینه گفت: –آقا جان مگه خودتون همیشه نمیگید در برابر ظالم باید ایستاد آبرو بردنم یه جور ظلمه دیگه. پدر بلند شد. –ظلم به خودشه دخترم. اون اگر بدونه چه ظلم وحشتناکی داره به خودش می‌کنه همین الان میاد به پای ما میوفته. –کاش می‌ذاشتین می‌رفتم بهش می‌فهموندم آقا‌جان. امیرمحسن گفت: ...
🕰 –بی‌خیال خواهر من، این چند صباح زندگی که این حرفها رو نداره، اون شصت سال نفهمیده حالا این چند سال رو میخواد بفهمه؟ اونم با داد و بیداد تو؟ صدف پرسید: –تو از کجا می‌دونی شصت سالشه؟ –هم سن مامان که باشه میشه شصت سال دیگه. مادر اعتراض‌آمیز گفت: –کی گفته من شصت سالمه؟ امیر‌محسن گفت: –عه مامان! اُسوه که بچتونه چهل سالشه اونوقت شما... صدف شاکی گفت: –اُسوه کجا چهل سالشه آخه، تو چرا همه سن‌ها رو بالا حساب می‌کنی؟ امیرمحسن خندید و رو به صدف گفت: –حالا تو چرا ناراحت میشی خواهر خودمه. –خب چون اگه سن اون رو چهل حساب کنی سن منم میکشی بالا. ما سن‌هامون نزدیک به همه. امینه پشت چشمی برای صدف نازک کرد. –حالا تو این اوضاع تو نگران بالا رفتن سنت هستی؟ بعد رو به مادر ادامه داد: –مامان شماره اون عتیقه بیتا خانم رو بده. صدف گفت: –ماشالا شمام خوب پشتکار داریا، ول کنه بیتا خانم نیستی. مادر برای این که حرف کش پیدا نکند گفت: –تو دفتر تلفنه. امینه همانطور که دنبال دفتر تلفن می‌گشت چپ چپ نگاهم کرد و گفت: –یعنی نمیخوای یه عکس‌العملی از خودت نشون بدی، همین الان با حرفهای عمه شدی مثل میت، حالا واسه من میخواد... دستم را دراز کردم. –باشه گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم. –برو با اون یکی گوشی که تو اتاقته حرف بزن. این گوشی دست من باشه می‌خوام گوش کنم اگه حرف نامربوطی زد و تو لال‌مونی گرفتی خودم جوابش رو بدم. مادر گفت: –نمی‌خواد زحمت بکشی، ماشالا اُسوه خودش یه تنه همه رو حریفه. امینه گفت: –نه مامان جان، حریف بود، خدا اون اُسوه رو بیامرزه، دیگه خیلی وقته مثل مجسمه فقط میشینه نگاه می‌کنه. پشت چشمی برایش نازک کردم و به طرف اتاقم رفتم و گوشی را برداشتم. امینه شماره را گرفت و از پشت گوشی گفت: –محکم جوابش رو بده‌ها، شل و وارفته نباشی. بعد از چند بوق پسر بیتا خانم گوشی را برداشت و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و گفتم: –ببخشید مادرتون هستن؟ –شما؟ –من دختر همسایتون هستم. مکثی کرد و با خوشحالی گفت: –عه، اُسوه خانم تویی؟ صدات رو شناختما، ولی شک داشتم خودت باشی. خب چه خبرا؟ چی شده اینورا زنگ زدی؟ دیشب کلانتری خوش گذشت؟ –اتفاقا برای همین زنگ زدم. میخوام از مادرتون بپرسم چرا این حرفها رو برای من درآورده؟ چرا با آبروی من بازی می‌کنه؟ صدایش لحن جدی به خودش گرفت. –یعنی میخوای بگی کلانتری نبودی؟ –بودم. ولی نه به اون دلیل که مادر شما شایعش کردن. –مامانم همه این حرفها رو از دهن من شنیده، اون مقصر نیست. من این خبرها رو بهش دادم. تازه خیلی حرفهای دیگه هم بود. نمی‌دونم چرا مامانم کم‌کاری کرده؟ –یعنی چی؟ خب شما چرا اینکار رو کردید؟ شنیدم شما خانم بلعمی رو می‌شناسید. اون چیزی گفته؟ حرفم را نشنیده گرفت و گفت: –چیزی که عوض داره گله نداره. –منظورتون چیه؟ من به شما چیکار داشتم آقا؟ –این کار رو کردم که وقتی یکی میاد خواستگاریت و میخوای جواب رد بدی آبروش رو جایی نبری. –من آبروی شما رو بردم؟ –نه، عمم برده. –اخه شما یه چیزی رو هوا میگید. من فقط به مادرم گفتم جوابم منفیه. همین. عصبی شد. –خب، بعد دلیل جواب منفیتون رو چی گفتید؟ به مِن ومِن افتادم. –خب...خب هر دلیلی داشتم نرفتم جار بزنم تو در و همسایه. –لابد من خودم پشت خودم حرف زدم و گفتم پسر بیتا خانم هر روز با یه دختریه واسه همین به درد زندگی نمی‌خوره. مادر من به خاطر حرفهایی که اون موقع پشت من شنید تا چند روز حالش بد بود. –آقا من این حرفها رو نزدم. امینه از آن یکی گوشی گفت: –اقا مگه دروغه، در مورد شما هر چی هست همه می‌دونن نیازی به گفتن یا نگفتن ما نیست. ولی شما پشت خواهر من هر چی گفتین همش دروغ محضه، شما وجدان ندارید. خجالت نمی‌کشید مثل خاله زنکها افتادید دنبال حرفهای کوچه بازاری؟ امینه همانطور که وارد اتاقم میشد ادامه داد: –خدا رو شکر که این خواهر من دیوانگی نکرد و جواب مثبت بهتون نداد وگرنه... گوشی را از امینه گرفتم و فریاد زدم: –این حرفها چیه میزنی؟ هر کس زندگیش به خودش مربوطه. بعد گوشی را جلوی دهانم گرفتم. –آقا ببخشید این خواهر من یه کم اعصابش خرده... عصبی‌تر شده بود. –دیدی حالا حقته که آبروت بره. من فقط تلافی کردم. حالا سر و سری که با اون پسره داری رو هنوز به کسی نگفتم. حالا به گوشت میرسه. وای خدایا چه می‌شنوم. –آقا من فقط تو شرکتش کار می‌کنم، سر و سری ندارم. این حرف شما... بی‌قید گفت: –من این حرفها حالیم نیست. هر وقت مادرتون حرفهایی که پشت من زد رو رفت جمع کرد منم همین کار رو می‌کنم. منم کارم طوریه که با خانمها در ارتباطم، تو یه لوازم آرایشی کار می‌کنم. پس شما هم تهمت زدید. ...
یادت باشه ها! اول امام زمان یاد تو میکنه... بعد‌ تو یاد امام زمان می افتی🍃
کم کم دارد، حقیقت دنیا، رو می‌شود! و همه می‌فهمیم، آنچه را که باید پیش‌ترها می‌فهمیدیم! وحشتِ دنیایِ بی تـو، بیش از وحشت دنیای کرونا زده‌ی امروز است! حضرت صاحب دلم کِی به عیادتمان می‌آیی؟
حیف که هنوز خجالت میکشیدم ازش وگرنه خوب حقشو میذاشتم کف دستش که فکر نکنه بی زبونم ! اخمی کردم و گفتم: _ آقای نبوی حرف دل شما قطعا به من مربوط نیست . همین الان خودتون گفتین ما فقط همکاریم پس لطفا سواالت خارج از حیطه کاری نپرسید! دنده رو عوض کرد و سریع جواب داد _ من اسمم پارساست . هی نگو نبوی که حس میکنم جای بابابزرگمم ! این یک دو ... مگه همکارا نمیتونن خارج از محیط کار دوست باشن ؟ تو رو نمیدونم ولی من به هوای دلم خیلی اهمیت میدم! فکر نمیکنم سنت انقدر کم باشه که بخوام اینجا واست شفاف سازی بکنم پس لطفا روی حرفام فکر کن و حس قلبیتو بعدا بهم بگو انتظار زیادی رو دوست ندارم . مخصوصا وقتی پای دلم در میون باشه . اوکی ؟ اصلا نمیتونستم فکرمو جمع کنم ! حرفاش انقدر جدی و با پررویی بود که حس میکردم فقط میخوام بزنم فکشو بیارم پایین ... پوفی کشیدم و خدا رو شکر کردم نزدیک خونه ایم با صدایی که لرزشش کاملا محسوس بود خیلی جدی و با عصبانیت گفتم : _ پیاده میشم در جا ترمز زد و باعث شد غافلگیر بشم و با مخ برم تو داشبورت ! ای خاک تو سرت کنن نه به اون اعتراف عاشقانت نه به این کشتن ماهرانت ! دستمو از روی پیشونیم برداشتم و نگاه کردم ببینم خونی چیزی نیومده باشه که دیدم نه خدا رو شکر سالمم انقدرام محکم برخورد نکردم . برگشتم سمتش که دیدم با یه ژست کاملا آرتیستی داره بهم نگاه میکنه حتی یه معذرت خواهی نکرد با حرص گفتم : بهتره یه نگاهی به روغن ترمزتون بندازین آقای نبوی ! از قصد روی فامیلیش تاکید کردم تا یاد آبا و اجدادش بیفته . بعدم سریع در رو باز کردم پیاده بشم که گفت : _چشــــم ! البته تقصیره خودت بود . من فقط حرفتو گوش کردم و خواستم زود نگه دارم ناراحت نشی عزیــزم! تو دلم از روی شجره نامش شروع کردم فاتحه خونی برای رفتگانش ! بدون حرفی پیاده شدم و در رو کوبیدم .... و صدای پرروش بلند شد : فدای سرت ! بدون خداحافظی و البته با یه چشم غره اساسی رفتم سمت خیابون که برم اون طرف ولی با چیزی که دیدم حس کردم قلبم کاملا داره از حلقم میاد بیرون . پارسا که همون موقع یه بوق زد و رفت ... من موندم و دو تا چشم کنجکاو که سر کوچه وایستاده بود و زل زده بود بهم ! خدایا یعنی این ما رو دید ؟ دید من از ماشین پارسا پیاده شدم ؟ لعنت به تو پارسا که گند زدی به آبروم اونم جلوی کی ؟ حســـــام !!! ‌
✍امام حسین علیه السلام: نياز مردم به شما از نعمت‌هاى خدا بر شما است؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد. 📚 بحار الأنوار ، ج۷۵، ص ۱۲۱ 🌿✾ • • • • • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر شب قبل از این که بخوابی همه رو ببخش و با قلبی پاک بخواب... ❖ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥🚩 . . 🖤 ❤️ خوش باد نسیمے که ز ایوانِ تو باشد شاد است هر آنکس که پریشانِ تو باشد! ایکاش که صد بار ز عشقِ تو بمیرم هر بار سرم بر روے دامانِ تو باشد... 🌱•| . •🦋🌱☀️• ↷
🍀 لحظه های خود را به عطر صلوات معطر کنیم . 🌺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
شاید راست می‌گوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم. گفتم: –من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر می‌کنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید. انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت: –چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست. خوشحال شدم. –یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه... حرفم را برید. –عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و... حرفش را بریدم و فوری گفتم: –ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ. امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشم‌های گرد شده نگاهم ‌کرد و بعد با صدای بلندی گفت: –تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم می‌خوان. پسره‌ ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخره‌ایی گفت: –می‌بینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم. مادر گفت: –یعنی همه‌ی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟ –بله. –ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام می‌پرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده. سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: –آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم: –اتاق دور سرم می‌چرخه. مادر رو به امینه گفت: –تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره. به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. انگار ماسه می‌خوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت: – وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره می‌گفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. می‌گفت اون دوستش که تو شرکت کار می‌کنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه. امینه گفت: –میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها. بغض کردم. –چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد. –منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پری‌نازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده. –اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید: –چرا؟ مگه مریض بود؟ –اون تیر خورده. مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید: –کجاش تیر خورده؟ اشکم چکید. –از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن. مادر روی زمین نشست و گفت: –بیچاره مریم خانم. امینه کنار مادر نشست. –مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه. –آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمی‌برنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد. امینه گفت: –هیچی بدتر از بی‌خبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده. با گریه گفتم: –اون به خاطر من تیر خورد. می‌خواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه. مادر گفت: –زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن. این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم: –خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد. آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم ‌پرسید و من نشد جمله‌ایی از راستین بگویم و بغض نکنم. فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد. وقتی گفتم پدرم اجازه‌ نمی‌دهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشی‌ام خاموش است. من هم ماجرای گوشی‌ام را برایش تعریف کردم. پرسید: –یعنی الان کلا گوشی ندارید؟ –نه، –حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین می‌رود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم. ...