و
دست هایش...
هوای صاف سخاوت را ورق زد...
و مهربانی را به سمت ما کوچاند...
#سهراب_سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت242
بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشیاش دستش است و جواب پیام مرا نمیدهد. حالش هم که دیگر خوب است.
نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گلهی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانهشان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند.
خون خونم را میخورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم.
صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت.
بعد نگاهم کرد و گفت:
–اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟
متفکر نگاهش کردم.
–راست میگیا، کاش از نورا میپرسیدی.
–نمیشد بپرسم که، ولی تو میتونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره.
پاهایم را دراز کردم.
–آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین میدونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم.
صدف لبهایش را بیرون داد.
–خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان.
پوفی کردم و از جایم بلند شدم.
–اون میفهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار میکنم.
–ول کن اُسوه، دیوانهایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمیخواد.
–خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه.
صدف اخم کرد.
–آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم.
–پس صفورا چی شد؟
–به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد.
–مگه چیکار میکرد؟
صدف سرش را تکان داد:
–کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکلهای عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست.
فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکسالعملی از خودش نشان میدهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را میفهمم.
در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل دادهایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا میآید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم میآورد.
وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش میآید.
بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
با نگرانی پرسید:
–چه ساعتی میاد؟
–گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت:
–نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش...
به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمیدانستم چیزی که در ذهنم میگذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم.
دستم را روی دستگیرهی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد.
–چیزی میخواهید بگید؟
به طرفش برگشتم و گوشهی روسریام را به بازی گرفتم:
–راستش...راستش...
گوشهی روسریام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم.
–میخواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم میتونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه...
اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد.
–یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمیگیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟
شانهایی بالا انداختم.
–حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت.
پوزخند زد.
–اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟
نگران نگاهش کردم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت244
ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت:
–تحویل بگیر، میبینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم میخوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که...
الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟
بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعهایی از آب خورد.
–آدم نمیتونه دلش واسه بیعقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که...
ولدی گفت:
–هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که میبینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه...
بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت.
نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همهچیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست میگوید حالا که دستم را داخل قابلمهی داغ کردهام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم.
پشت میزم نشستم و نجوا کردم.
"ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست."
صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بیخبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل میریختم.
هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ میکشید. نزدیک شرکت که شدم دانههای برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود میآمدند.
نمیدانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه میآورد.
وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت:
–این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه...
با تعجب پرسیدم:
–شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟
–همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو میگیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا...
–دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته.
به اتاق آقارضا اشاره کردم.
–خب برو به آقارضا بگو،
–آخه آقارضا هنوز نیومده.
–خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه،
–خودش زنگ زد گفت:
–دیرتر میاد.
– پس خودش میدونه و این براتی.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–این براتی امد من رو صدا نکنها، دیگه نمیکشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم.
به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای ماندهام را انجام میدادم تا آخر هفته که میخواهم بروم همه چیز مشخص باشد.
طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند.
پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشمهایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد.
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم.
نمیدانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد میکرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد.
جرات این که سرم را بلند کنم و چشمهایم را باز کنم نداشتم. میترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشمهایم همه چیز تمام شود.
احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت.
صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابهجا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعیاست و صاحب همان عطر است که دلم برایش میرود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت243
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
–نورا خانم به همسر برادرم گفتن.
پوزخندی زد و به طرف میزش برگشت و دوباره زمزمه کرد.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. بیچاره رفیق من تو این زمینه کلا شانس نداشت.
از حرفش خوشم نیامد به غرورم برخورد. تیز نگاهش کردم.
–منظورتون چیه؟
باز زمزمه کرد.
–هیچی.
برای تلافی کردن حرفش ترجیح دادم به جوابش اهمیتی ندهم و روی حرف خودم تاکید کنم.
در را نیمه باز کردم و گفتم:
–به هر حال من تا آخر هفته از اینجا میرم.
در آخرین لحظه که از اتاق خارج میشدم دیدم که با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم میکند.
بیتفاوت به اتاقم برگشتم.
برای هزارمین بار با ناامیدی گوشیام را چک کردم. خبری نبود. چرا من اینقدر ساده بودم. چرا خودم را گول میزنم اگر او میخواست تا حالا پیام میداد. یا حتی زنگ میزد.
خواستم گوشی را روی میز پرت کنم. ولی یادم افتاد که این گوشی امانت است.
بیشتر حرصم درآمد. با عصبانیت سیمکارت را از گوشی درآوردم. باید به صاحبش برمیگرداندم. اصلا من به گوشی چه نیازی دارم.
به خاطر راستین این گوشی را از آقارضا امانت گرفتم، حالا دیگر چه نیازی دارم. حالا که دیگر نه پرینازی وجود دارد نه راستینی که منتظر زنگ زدنش باشم.
سیم کارتم را داخل کیفم انداختم و گوشی را برداشتم.
با تقهایی که به در اتاق آقا رضا زدم وارد شدم.
درحال حرف زدن با تلفن بود. به محض دیدن من حرفش را تمام کرد و گوشی را سرجایش گذاشت.
جلو رفتم. مقابل میزش ایستادم. گوشی را روی میزش گذاشتم.
–دستتون درد نکنه، دیگه بهش نیازی ندارم.
–مگه گوشی خریدید؟
–نه، یه گوشی ساده هست، همون کافیه، بعد دندانم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:
–دیگه نه کسی میخواد فیلمی برام بفرسته، نه کسی تصویری بهم زنگ بزنه. بعدشم آخر هفته میرم دیگه نمیبینمتون، بهتره که زودتر بهتون برگردونم.
گوشی را به طرفم سُر داد.
–من لازمش ندارم. دیگه نمیخواد بهم برگردونید. من از اولم به قصد پس گرفتن بهتون ندادم.
دوباره گوشی را به طرفش سُر دادم.
–ممنون. گفتم که منم نیازی بهش ندارم.
بعد هم به طرف در خروجی راه افتادم. کاملا معلوم بود که آقارضا از دستم حرص میخورد.
در اتاق را که بستم. دیدم بلعمی در حال گریه کردن است.
جلو رفتم و پرسیدم:
–چی شده؟
با گوشهی شالش اشکش را پاک کرد و سرش را بالا آورد.
ولدی با لیوان آبی از آبدارخانه بیرون آمد و غر زد:
–من نمیدونم آخه اون شوهر...بعد صورتش را جمع کرد و ادامه داد:
–آخه دلتنگی داره، دلت میخواد بری تو جهنم بهش سر بزنی؟
بلعمی لیوان آب را گرفت و چپ چپ نگاهش کرد.
–حالا تو از کجا میدونی اون تو جهنمه؟
ولدی دست به کمر شد.
–چون یه جو عقل تو سرش نبود. عاقلا به جهنم نمیرن.
بلعمی لیوان آب را بدون این که بخورد به حالت قهر روی میز گذاشت.
–خدا مهربونه، میبخشه.
–اون که آره، ولی خدا عقلم داده، خب منم مهربونم وقتی به بچهی دوسالم بگم چاقو جیزه دست نزن یا قابلمه خورشت داغه دست بهش نزن، بعد اون بره دست بکنه تو قابلمهی در حال جوش بسوزه از مهربونی من چیزی کم و کسر میشه؟
بلعمی با تعجب فقط نگاهش میکرد.
خود ولدی دوباره جواب داد.
–از مهربونی من چیزی کم نمیشه ولی اون بچه باید سوزش و درد دست سوختش رو تحمل کنه تا کامل خوب بشه. حالا اگه بفهمه که کارش اشتباه بوده و دنبال درمان دستش باشه منم کمکش میکنم چون مادرش هستم و مهربونم. ولی اگه دوباره بره دستش رو بکنه تو قابلمه چیکار میتونم بکنم جز این که یه وقتهایی یه جا حبسش کنم و اجازه ندم به کارهای احمقانش ادامه بده، به عقلش شک میکنم دیگه. بعد نگاهش را روی صورتم نگه داشت و گفت:
–تو چرا قیافت اینجوریه؟ انگار کتک خوردی.
آهی کشیدم و گفتم:
–آخه این بیعقلیهایی که گفتی، همه رو درگیر میکنه، کاش فقط اون بچه به خودش آسیب میزد. منظورم کل خانواده، گاهی هم اطرافیان. آخه دیگران چه گناهی کردن؟
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
امـروز میتونه
روز قشنگی باشه
اگر ما هنر این
رو داشته باشیم
که قشنـگ
زندگـی کنیـم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#پویش_محمد_رسول_الله🌟
I ♥️prophet muhammad 🎶
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
اولین گناه | علیرضا پناهیان
#علیرضا_پناهیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#داستان_کوتاه
💎غسل نشاط کنید_💎
آیت الله مجتهدی:
همیشه مقید به غسل توبه باشید، شاید بعد از آن غسل مردید. غسل نشاط
را هم نیت کنید که وقتی عبادت می کنید نشاط داشته باشید.
دیدید آدم گرسنه ، چه با نشاط غذا می خورد؟ آدمی که خوابش می آید
چه با نشاط می خوابد و لذت می برد؟ عبادت هم نشاط می خواهد. ماها
برای عبادت کسل هستیم. لذا مقید باشید غسل نشاط انجام دهید.
( 🍃🍎#طبق این سخن آیت الله مجتهدی هر وقت که به استحمام یا حمام میروید
غسل توبه و غسل نشاط انجام دهید)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
💎در محضر استاد 💎
زرنگ باش
اگر میخواهی صدقه بدهی ، همین طوری صدقه نده ، زرنگ باش ! حواست جمع باشد، صدقه را از طرف امام رضا (ع) برای سلامتی آقا امام زمان ( عج ) بده !
🍃🍎 #برای دو معصوم است ؛ دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد.
ممکن نیست خداوند این صدقه ی تو را رد کند .
تو هم اینجا حق واسطه گری ات را می گیری .
تو واسطه ای و همین حق واسطه گری است که اجازه می دهد تو به مراحل خاص برسی .
" مرحوم آیت حاج آقا مجتبی تهرانی "
🍎در محضر استاد 🍎
با نیت کار کن
مثلا در حمام خودت را به این نیت بشوی که داری نفست را از صفات رذیله و از هوی و هوس و آرزوهای دور و دراز می شویی .
🍃🍎 #سرت را با این نیت اصلاح کن که داری گناهان و خیالات باطل را از وجودت قیچی می کنی .
سرت را به نیت شانه کردن سر یک یتیم شانه کن .
🍃🍎#خانه را که جارو میزنی و لباس ها را که می شویی ، به نیت بیرون ریختن دشمنان اهل بیت علیهم السلام از زندگی و وجودت انجام بده .
چند وقت که با نیت کار کردی ، آن وقت ببین که نور همه فضای زندگی ات را می گیرد،مرحوم آیةالله مجتهدی تهرانی
🍃🍎 اذکار معجزه آسا
🍎 برای پیدا شدن گم شده حتی اگر انسان هم باشد این ذکر را زیاد بگویید:
«أصْبَحْتُ في أمانِ اللهِ. أمْسَيْتُ في جِوارِ اللهِ»
🍎درزندگیت موفق نیستی؟ بگو:
وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ سوره هود ایه ۸۸
🍎خوشحال نیستی؟ همیشه بگو:
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ» سوره ال عمران ایه ۱۷۳
🍎ازدنیاخسته ای؟ بگو:
َاَللّهم اجْعَل هَمّی الآخِرَة
🍎نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:
رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء
سوره ابراهیم ایه ۴۰
🍎میخواهی ازدواج کنی؟ بگو:
«رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ» سوره انبیا ایه ۸۹
🍎تنهایی؟ همیشه بگو:
وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا سوره اسرا ایه ۸۰
🍎خوشحالی؟ همیشه بگو:
الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ حَمْداً كَثيراً
🍎درکارهایت سختی میبینی؟ بگو:
َ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي سوره طه ایه ۲۵ و۲۶
🍎دوست داری آرزویت برآورده شود؟همیشه بگو:
اَستَغْفِراللّه و اَتوبُ اِلَیه
🍎تو دلت ازدست کسی ناراحتی؟بگو:
اللّهم اجْعَلنی مِن َالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ
سوره ال عمران ایه ۱۳۴
🍎میخواهی دایم قرآن بخونی؟بگو:
اللّهم اجْعَل القُرانَ رَبیعَ قَلبی و نورَ صَدْری
🍎خونه ای دربهشت میخواهی؟ بگو:
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولد وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ
🍎میخواهی غیبت نکنی؟بگو:
اللّهم اجْعَل کِتابی فی عِلیّین وَاحْفِظ لِسانی عَنِ العالَمین
🍎می خواهی خانه ات پر از گنج شود؟ بگو :
سُبحانَ اللّه و بِحَمْدِه و سُبحانَ اللّه العَظیم
🍃🍎ایت الله بهجت
میزان اهمیت نماز صبح!
🍃🍎 #ازامام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضاست.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عصرپاییزیتون بخیر😍
بفرمایید😊🙏
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهـم نیست
هـوای بیـرون🌥
خونه چقدر سرده🌥
مهم اینه که
خـونه دلت گرم باشـه♨️❤️
عصرتون به گرمى دلتون ☕️❤🌹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨♥️✨
#انگیزشی
صبور باش👌
آنچه برایت پیش می آید
و آنچه برایت رقم میخورد
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده❤️
او که بدون اذنش
حتی برگی از درخت نمی افتد😊
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️🌙
✨این دعاهای زیبا تقدیم به شما
✨شما هم تقدیم کنید به
✨اونایی که دوستشون دارید
✨شب خوش عزیزان
🍃☘
••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
مهدے جان
هر ڪہ شد پابند
عشقت در جهان
از همہ عالم بِبُرد ناگهان
نام تو حاجت
روایش می ڪند
اے همہ داروندار آسمان🕊✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت245
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
به سرعت سرم را بلند کردم و چشمهایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم.
خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقعها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود.
بوی عطرش بیداد میکرد. مات زده نگاهش کردم.
دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
–خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد.
صاف نشستم و زل زدم به چشمهایش، انقدر نگاهش کردم که چشمهایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–بالاخره امدید؟
نگاهش را به پایش داد.
نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم:
–حالتون خوب شد؟
گلایه آمیز نگاهم کرد.
–از احوالپرسیهای شما.
نگاه گذرایی خرجش کردم.
–من میخواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما...
آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشمهایم تکان داد.
مردمک چشمهایم با تکانهای قلب چوبی تکان میخورد.
آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را میبوسیدم. با ذوق پرسیدم:
–چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود.
سرش را کج کرد.
–زیاد سخت نبود. اون موقع همهی فکرم این بود که این رو برات بیارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟
–نمیدونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا میگفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمیکنه.
–شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید.
–حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه.
استفهامی نگاهش کردم.
با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشمهایم دنبال چیزی میگشت.
–تو خبر نداری؟
جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم:
–از... چی؟
نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم:
–بگید چی شده، پریناز یا دارو دستش زنده شدن؟
از حرفم تعجب زده پرسید:
–یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟
–آخه فقط اونا میتونن یه بلایی سر شما بیارن.
پوزخند زد.
–بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این میخوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه.
با اضطراب گفتم:
–میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم.
سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوریاش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشمهایم زل زد.
انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشمهایش چسب شده بودم.
غمی در نگاهش بود که آزارم میداد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشمهایش شفاف شد و گفت:
–تو این مدت همش با خودم کلنجار میرفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم.
–متوجه نمیشم.
آمادهی رفتن شد.
–حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف میزنیم.
به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم:
–هنوزم نمیتونید خوب راه برید؟
ضربهایی به عصا زد و گفت:
–اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ میکشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده.
از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم.
نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
❣
#الهام
#پارت53
آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا که نمیرفتم سرکار شب
پیششون میموندم . ولی الان دیگه باید صبح زود بیدار میشدم و اصلا حسش نبود !
وقتی میخواستم بخوابم تازه یادم اومد که نگفتم حسام ما رو دیده ! دوست داشتم بدونم سانی در این مورد چی واسه
گفتن داره ولی دیگه خیلی دیر وقت بود و برای زنگ زدن زیادی بد موقع . پس بیخیال شدم و گرفتم خوابیدم
درسته که مشورت اون شبم نتونست کمکی کنه برای تصمیمی که میخواستم بگیرم و جوابی که پارسا منتظرش بود .
ولی به هر حال باعث شد به قول دوستام گوشی دستم باشه !
🔻فصل سوم
زمان هیچ وقت منتظر تصمیمات ما نمیمونه و همیشه با بیشترین سرعت ممکن در حال گذره !
چند روز گذشت و من با اینکه جواب واضحی به پارسا ندادم اما تقریبا موافقتم توی حرکات و رفتارم کاملا هویدا بود
. از تیپ هایی که حالا هر روز عوض میکردم ... لبخندهایی که بعد از شنیدن تعریف های پارسا در مورد خودم روی
لبم مینشست ... اینکه جواب اس ام اس هاش رو میدادم ... همه و همه باعث شده بود تا پارسا به اونی که دلش
میخواد که احتمالا همون دوستیه با من بود برسه ... گرچه خودمم کمتر از اون مشتاق نبودم انگار !
یک هفته از این دوستیه نسبتا آروم و بی دردسر میگذشت و خدا رو شکر توی شرکت هیچ برخورد خاصی پیش
نیومده بود که محمودی یا حتی مسعود از ماجرا بویی ببرن .
اون روز داشتیم توی اتاق پارسا در مورد یه هفته نامه که کار طراحیش رو به ما واگذار کرده بودند حرف میزدیم که
زنگ دفتر رو زدند . محمودی طبق معمول ببخشیدی گفت و رفت تا در رو باز کنه .
از فرصت استفاده کردم و شروع کردم انگشتام رو شکستن تا خستگیشون کم بشه .
_آخه این حرکته ؟ انگشتات خراب میشه
حالا مامان نبود گیر بده این شده بود فضول من ! دستام رو گذاشتم روی میز و هیچی نگفتم
_قراره آخر هفته با بچه ها بریم دربند پایه ای ؟
سرم رو آوردم بالا ببینم با منه یا نه ! که دیدم داره منتظر نگاهم میکنه .
_ من ؟!
_خوب آره ! مگه کس دیگه ایم هست اینجا ؟
_ولی من نمیتونم بیام
_چرا !؟ با ستاره و ایمان میخوایم بریم . اتفاقا ستاره خودش خیلی اصرار کرد که توام باشی
نمیدونستم چجوری بپیچونمش همینجوری فکر نکرده گفتم
_مرسی من خودم با ستاره حرف میزنم آخه جمعه مهمون داریم نمیتونم بیام !
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت246
پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست میدیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود.
ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص میخواهد زندگی کند.
سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم:
–پا...پاتون...
دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت.
–عفونتش زیاد بوده، قطع کردن.
دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم.
–وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمیخواستم چیزی را که میدیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود.
فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کمکم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کمکم اشک بر روی گونههایم چکید.
به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد.
–پاشو دختر، این کارا چیه میکنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه.
به هق هق افتادم. خم شد و گوشهی پالتوام را گرفت.
–پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم.
برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلیام نشستم. ولی گریهام بند نمیآمد. سرم را به طرفین تکان دادم.
–دست خودم نیست.
تک سرفهایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد.
–منم وقتی چشمهام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمیدونم کنار امدم یا نه، فقط میدونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو میگیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت میکرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره.
از حرفش گریهام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم:
–چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟
–چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کمکم من قویتر شدم.
اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونهام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریهام بالا رود.
با اخم نگاهم کرد.
–فکر کردم بیام اینجا روحیام عوض بشه، ولی تو با گریههات داری خرابترش میکنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟
به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم.
–خدا نکنه.
لبخند زد.
–پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا.
ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم:
–گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم.
–من که چیزی نگفتم.
–خب بگید.
–میگم، ولی بعد از جلسه.
–نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه.
سرش را تکان داد.
–میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست.
بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت247
از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشمهای اشکی به ما نگاه میکرد. راستین بیتوجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد.
مقابل میزش ایستادم.
–میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت.
–چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا...
دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم.
–اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پریناز...
رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم.
از روی صندلیاش بلند شد.
–مگه شهرام تیر بهش زده؟
صاف ایستادم.
–تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون میخواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بیتقصیر نیستی. بعد نجوا کردم:
–اصلا هممون مقصریم.
دوباره روی صندلیاش نشست.
–فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد.
با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم.
قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت:
–من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم.
در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی میپرسیدند فقط سرم را تکان میدادم و دوباره غرق فکر میشدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش میکردم.
آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید.
اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کمکم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد.
در همین بین آقای براتی از راستین پرسید:
–آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی میخواستن؟
راستین گفت:
–تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر میکنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامهریزی شدس،
تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بیخیال نامزدش شد.
پریناز میخواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم.
براتی خندید و گفت:
–خب، میتونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟
–اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر.
–مثلا چی؟
–مثلا یه نوشابه یا آب میوه میخواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محلهایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همهی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن.
با تعجب به حرفهای راستین گوش میکردم.
آقارضا گفت:
–درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست.
براتی پرسید:
–یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟
راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پریناز برام توضیح میداد مغزم سوت کشید. اونا نقشهها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پریناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمیخواست ادامه بده ولی دیگه چارهایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمیکشت، دیر یا زود اونا میکشتنش. چون دیگه یه مهرهی سوخته شده بود.
آقارضا گفت:
–خیلی عجیبهها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن.
براتی گفت:
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
میدانی؟
از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا بوی پرتقال
و بهشت میدهد...
پاییز و نارنگی وپرتقالاش 😍
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
انار های روی شاخه را دوست دارم
میوه های پاییز
در کنار برگ های زرد و ترک خورده
سرخ سرخ می شکفند
به گمانم عشق
انار سرخی ست
روی شاخه ی درخت پاییز
عشق هم در کنار زردی و سردی
سرخِ سرخ شکوفه می کند...
💫🌾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت248
–خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم.
راستین انگشت شصت و سبابهاش را به هم چسباند و گفت:
–دقیقا. پریناز میگفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامهی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پریناز با راستین دردو دل کرده.
موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت.
بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود.
نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید:
–کجا بودی؟
سوالی نگاهش کردم.
–اینجا نبودی. به چی فکر میکردی؟
نمیتوانستم در مورد چیزی که فکر میکردم حرف بزنم.
پس مجبور شدم در کوچه پس کوچههای ذهنم بگردم تا حرف قانع کنندهایی پیدا کنم.
نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر میکردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید.
سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد.
جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسریام اشاره کرد.
–هیچ میدونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس.
دستی به روسریام کشیدم.
–اونا، منظورتون پریناز و...
سرش را به چپ و راست تکان داد.
–نه، نه انتقام از اونایی که امثال پریناز رو هم اغفال کردن. پریناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اونجور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست.
تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش میگفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمیکردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن.
خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگهی زیر دستم کردم و گفتم:
–نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو میدونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه.
او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن.
بعد از مکثی گفت:
–اگر همین کارها رو رونق بدیم و کمکم همه انجام بدن بهترین انتقامه. میتونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم.
کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم.
برگهایی که نقاشی میکرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود.
نگاهم روی کاغذ ماند.
او ادامه داد:
–باید مثل اونا زندگی کنیم.
تعجب زده نگاهش کردم.
–مثل اونا؟
–اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هموطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بیتفاوت نباشیم.
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم.
–مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه.
قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم.
–بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی میکنی و اون جوابت رو با بدی میده.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–راهش میدونی چیه؟
–نه.
–این که وقتی داری به کسی خوبی میکنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده.
–با بدی!
–دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم.
–خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه.
–ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه.
تاملی کردم و گفتم:
–شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه.
بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد.
–البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز داره بارون میزنه...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خونه باید سبز باشه
سبزِ سبزِ سبز
خسرو شکیبایی
🌸🌸🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺
🍁در این عصر زیبا پاییزیی
از خدا میخوام
بیشترین برڪت🥯
گرمترین محبت🧡
شیرینترین مهربانی❤️
شادی بی دلیل و
جاریترین معجزهی خدا💖
نصیب لحظههاتون باشه 😇
عصرزیبا تون بخیر ☕️🥯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•