فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁درود بر تو دوست من روز پاییزیت زیبا🍁 صبحت قشنگ
برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن:
🍂یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی
🍂یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی.
🌓
#رنجمقدس
مشکل ما از جایی شرو؏ شد که :
دیالوگ هاے فیلم ها و انیمیشن ها را بیشتر از احادیث دنبال کردیم🙄!
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
به هوای حرمش میگذرد ایامم
کوه دردم که کند نام رضا آرامم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت71
لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای
اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم .
تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست
خود پارسا اومده یا نه !
فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار
گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و
تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد .
یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل
چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و
نشست .
غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش !
_چرا نزدیک در نشستی؟!
_سلام
_علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟
_نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت
خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت :
_ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه .
دستی به ریشش کشید و گفت :
_بهم میاد ؟
یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید !
_آره خیلی بهت میاد
_ولی حالم از ریش بهم میخوره
تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه !
_وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟
_دستامو گذاشتم روی میز و گفتم :
_خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته .
_عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت
دوری بیشتر از این رو نداشتم .
میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ
نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش .
همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم !
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
بے قرارمـ نگـــــــــــــارمـ
تیره شد روزگــــــــــــارمـ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
گر عقل پشت حرف دل اما نمے گذاشت
تردید پا بہ خلوت دنیا نمے گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا بہ شوق دوست
مے شد گذشت، وسوسہ اما نمے گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمے شدمـ
شاید قطار عشق مرا جا نمے گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولے ڪاش دست ڪمـ
چون بردگان مرا بہ تماشا نمے گذاشت
شاید اگر تو نیز بہ دریا نمے زدۍ
هرگز بہ این جزیره ڪسۍ پا نمے گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنہا نمے گذاشت
اے دل بگو بہ عقل ڪہ دشمن همـ این چنین
در خون مرا بہ حال خودمـ وا نمے گذاشت
ما داغدار بوسہ ے وصلیمـ چون دو شمع
اے ڪاش عشق سر بہ سر ما نمے گذاشت...
#فاضلنظرے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت72
-چی شد عزیزم؟
با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم :
_دیگه ... این کار رو نکن پارسا
_ چه کاری !؟
با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من
بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت :
_ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام
به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این
چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین
اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه !
داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس
بزنم .
_بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره
_نه ممنون . نسکافه دوست دارم
_خوبه . پس بخور
خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم
. فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم
_الی ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید :
-خوبی؟
با یه لبخند تصنعی جواب دادم
_خوبم
_وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی
از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم
_دستتو بیار
با تعجب پرسیدم :
-دستمو !؟
نیشخندی زد و گفت :
_نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم
پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید
بردم طرفش
یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی
چیزی نگفتم
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
پارت 1
من از اول باهمه فرق داشتم . با همه ی همه . همه که می گم یعنی دخترهای دور و برم که هیچ ، با هر دختری که مادرم ، پدرم ، حتی آقاجونم در طول عمرشون دیده بودند .خلاصه همه دیگه .
مثلا از اولی که فهمیدم بزرگ شدم ، پا به توپ با پسرعموهام همبازی شدم .چنان دریبل می کردم که همه ی پسر عموهام از من جا می موندند و توپ می خورد کنج دروازه.
یعنی سرم دعوایی بود ! وقتي خونه ی ویلایی آقا جون جمع می شدیم ، توی یارکشی ها ، هر کسی تمام زورش رو می زد که من برم توی تیم او .
حالا اینا هیچی .مهارت خاصی توی دعوا راه انداختن داشتم .
وای مخصوصا وقتی نازنین و نازلی دختر عموهام که ازشون متنفر بودم ، سر راهم سبز می شدند که می شدند .
هردفعه ما دعوت می شدیم خونه ی آقا جونم ، اون ها هم بودن .خب چون اونا دختر های عمو سعید بودند و آقا جون همه ی بچه هاشو باهم دعوت می کرد خونه اش . بذارید از اینجا بگم که آقا جون من چهارتا پسر داشت .عمو مجید که دوتا پسر داشت به اسم آرش و آرین .
بابا حمید خودم که من گل دخترش بودم و هستم ولی بیشتر به پسرها و شیطنتشون شبیه بودم و هنوزم هستم.
عمو سعیدم که بابا ی اون دوتا عفریطه است .
ولی اینو هم بگم که عموم ماهه و دختراش به زن عمو فرنگیس رفتند و آخرِ آخر هم عمو وحید که یه تک پسر بیشتر نداشت به اسم علیرضا که یک سالی از من بزرگتر بود و علیرضا یه جوری برادر من محسوب می شد .چون وقتی من به دنیا اومدم زن عمو مریض می شه و بیمارستان بستری به همین دلیل علیرضا خیلی بهونه می گیره و مادرم بهش شیر می ده و اینجوری می شه که علیرضا بخاطر خوردن شیر مادرم به من محرم شد.
حالا بحث خانواده ی پر جمعیت ما به کنار ،موضوع بحث سر نازنین ونازلی بود که می خواستند یه جوری بگن خیلی خانوم هستند که یه جفت عروسک بغل می کنند و هی می خوابوندنش و هی غذا بهش میدن و از این لوس بازیا و چون من پا به توپم خوبه ، پس من خانوم نیستم و... منم هر وقت می دیدمشون یه بلایی سرشون درمی آوردم که حالشون رو بگیرم .از همون بچگی ، من رابطه ام با نازنین و نازلی بد بود و واسه همین ، با پسر عموهام دوست شدم .
آقا جونم هم که قربونش برم فقط بلد بود یه جمله را مدام پتک توی سر پدر و مادرم کنه که :
-بابا این دخترو ببرید دکتر شاید اصلا پسر بود.
آی بیچاره مادرم چه حرصی می خورد.گذشت و گذشت وگذشت و من به زور اجبار و نگاه ها وحرف های بقیه مجبور شدم به خانم شدن و دور شیطنت هام رو خط کشیدن .
نازنین ونازلی تنها کسانی نبودند که روی مغزم مسابقه ی دو می دادند.
یه پسر دایی هم داشتم که از اونا بدتر بود.دایی خوب و ناز من ، محمود، دو تا فرزند داشت .هستی که ماه بود و با من همسن و حسام که پنج سالی از ما بزرگتر بود .
با هستی مثل خواهر بودم ولی باحسام مثل دشمن خونی . پسره ی متحجر مذهبی با اون ریش های بلندش و اون یقه ی کیپ کرده ی آخوندی خیلی حرص در بیار بود. البته ازش ترس هم داشتم. آخه یه جوری نگاهم میکرد که شب کابوس نگاشو میدیدم.
مخصوصا از وقتی که به قول آقاجون توبه کرده بودم که با پسرعمو هام فوتبال بازی نکنم و مثلا سر سنگین باشم .مدام کنایه می زد . به در می گفت که دیوار بشنوه .
-هستی ، موهات پیداس .
یعنی من موهام روبزنم زیر شالم .
-هستی باهرکی می ری بیرون ،بلند بلند نخندید ،زشته .
یعنی اگه بامن داره می ره بیرون ،خفه خون بگیریم .
اما ماجرای من نه ربطی به کنایه های حسام داشت و نه ربطی به خصومتم با نازنین و نازلی .
ماجرای زندگی من از یه عشق تو دوران بچگی شروع شد .از عشقی شاید ممنوعه .من عاشق آرش ، پسر عموی بزرگم بودم که همسن حسام بود.
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿
به قلم #مرضیهیگانه
#پارت2
میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام .
میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک .
من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص .
روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم .
تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم.
اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید .
همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که :
-بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی .
از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم .
کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم .
حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم .
در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم .
تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم .
ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد .
از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم .
نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه .
دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند.
-فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته .
-آخه....
.آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت :
-آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !!
خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت !
نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم :
-کفشارو که می شه در آورد.
مادربا حرص فریاد زد:
_الهه!!
-خیلی خب .
صدای پدرهم بلند شد:
_بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه .
مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد:
-آخه ببین چی میگه !
روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت .
وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود.
نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂عصرپاییزیتون رنگی،
🍁تکرار نشدنی
💕 پر از لحظات ناب عاشقانه...
وسرشار از عشق به خدا ❤️
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدم یا باید عاشق باشد
یا یک رفیق ناب داشته باشد.
پاییز و حال و هوای جانانه اش به کنار، اما صدای خش خش برگ ها زیر پای دو نفر که باشد معجزه میکند.
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شب
به بزرگی آرزویت نیندیش...!
به بزرگی کسی بیندیش
که
میخواهد آرزویت رابرآورده کند😍❤️
برای برآورده شدن آرزوهایتان
خـــدا را برای شما آرزو میکنم😇☺️
شب همگی بخیر...😴
یا علی💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود درود درود امروزت زیبا دوست من 🌹
🌸برخیز ڪه خورشید به بام است
🌺شب رفته ڪنون وقت قیام است
🌸از دسته گل رویش خورشید
🌺بے شک به تو اے دوست سلام است
🌸درود بر شما صبحتون بخیر و شادی
🌺امروزتون مملو از عشق و خوشبختے
♡••
از بعضی چیزها
نمیتوان فرار کرد؛
مثلِ خاطــــرات
مثلِ دلتنـــگی
مثلِ جمعــه...!
#ليلامقربی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍁🍊🌼
پاییزو قشنگیاش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم #مرضیهیگانه #پارت2 میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام . میون د
ادامه این رمان زیبارو براتون تواین کانالمون داریم میزاریم
یه رمان آنلاین و توووووپ
مذهبی و شهدایی😍
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1144520742Cd1c83920f9
#الهام
#پارت73
_این چیه ؟
_بازش کن ببین .
_مناسبتش چیه ؟
_ تو فکر کن سوغاتیه
_ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا !
_بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره
_ارزشش به اینه که یادم بودی
خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه !
_خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟
_نه عزیزم . بازش کن
پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از
انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد
_وای این چقدر خوشگله
_جدی خوشت اومد ؟
-آره خیلی قشنگه مرسی
_قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم
_همین خیلیم خوبه واقعا ممنون
حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و
شروع کرد به حرف زدن .
نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست
بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد .
اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور
گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود !
جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی
حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت !
کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود !
از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی
تفاوتی و بی خبری !
ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم
با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم .
قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو
تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد !
♡••
محبوبِ من
شُمــــا نباشید
همهے بغضهاے جہان
در گلوے من است...
#محمدصالحعلاء
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●•●•●•●
بــــبـــــخــــش ڪــــہ از نـــــوڪــــری تــــنــــهـــا ادعـــــایـــش را یــــاد گــــرفــــتیم....
#پیشنهاددانلود
#منجزحسینیاریندارم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#منبر_مجازے🌿
طبیب خودتان باشید☝️🏻...
بهترین ڪسی ڪه میتواند
بیماریهاۍ روحے را تشخیص دهد
خودمان هستیم . . .
روۍ کاغذ بنویسید
حسد ، بخل ، بدخواهی،
تنبلی ، بدبینی و ...
یڪے یڪے اینهارا رفع ڪنید :)
.
#مقاممعظمرهبری♥️
•🌿• ↷ #ʝøɪɴ↭
「°.• ♡ 」
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی رو بر دارید سردار سلیمانی با شما تماس گرفته و سفارشی دارد.
کلیپ بسیار زیبا و دلنشین👌🏻🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•♡
#تلنگرانه🌱
فڪر ڪردن به #گـناه
مثل دود مےمـونه !
آدمو نمےسوزونه
ولے درو دیوار دل رو #سیاه میڪنه
و آدمو خفه...☝️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
هیچ نقطه از دنـــــــیا
زیـــبا و آرامـــتـــــر
از قلبــی که خالی
از کینه باشد،
نیست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مامان خانم، خانه ی شما خوب است، کلی خاطره دارد، مورچه دارد، جیرجیرک دارد، کلاغ دارد، گنجشک و مرغ و جوجه دارد. خانهی ما هیچ هم خوب نیست، آپارتمانی که نه جیرجیرکها راهش را بلدند، نه گنجشکها. پاییز و بهار و زمستان و تابستانش یکیست، خانهی ما فقط سقف و دیوار دارد، خانهی ما حتی پنجرههایش آفتاب ندارد.
خانهی شما خوب است مامان خانم، با تمام دار و درخت و کهنگیاش بوی عشق میدهد، بوی تو، بوی بچگیهای من، بوی کوکوهای مامانپز و بوی دود آتشی که عصرها برای چای روشن میکنی.
مامان خانم، خدا تو را برای من حفظ کند و خم روی ابروهای نازنینت ننشیند و همیشه با لبخند، برایم چای آتشی دم کنی، کوکو و آبگوشتهای خوشمزه درست کنی و من وقتی جیرجیرکها توی حیاط شلوغش کردهاند، روی پاهایت بخوابم و تو برایم از آن قدیمها قصههای قشنگ تعریف کنی.
خانهی شما خیلی خوب است مامان خانم...
❤️
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا
🍃🍁بہ حق نـام عظیمت
همان ڪه کهکشانها را میآفریند
یا زیر و زِبَر میکند
دستهایمان را بگیر
تا در سیاهیها و تاریکیهایی ڪه
ما را احاطه کردهاند
طریق تـو را گم نکنیم
و در فراز راهها و نشیبها
مقصد و مقصود را فراموش نکنیم
و جز خواست تـو
بہ هیچ چیز دیگری تن ندهیم
مگذار یک لحظه، حتی یک لحظه
تـو را از خاطر ببریم
و مگذار بہ یک لحظه بی حضور تـو
بہ زنـدگی کردن راضی شویم....
✨شبتون منور به نور خدا✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁درود بر تو دوست من روز پاییزیت زیبا🍁 صبحت قشنگ
برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن:
🍂یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی
🍂یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی.
🌓
#تلنگرانہ ..😷!
لطفا اگر مشکوک به گناه هستید سریعا به طب قرآنی مراجعه کنید..(:🍃
•♥️✨•❁❁•✨♥️•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدماه تولدت کیه؟؟!!✌️🏻😉😍
#رفیقشهید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•