#بیوگرافے
#جانمعلےع
شاعری شغلِ شریفیست ، به شرطی که قلم...
فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!😍☝️
#یکشنبههایعلویفاطمی💚
♥-----------------------------♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥-----------------------------♥
#نمازشب 🌙
🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند :
🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب!
همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب !
و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان.✨
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[#سخنبزرگان📚]
بیچارگیانسانازوقتیشروعمیشهڪه؛
آرومآرومفڪرڪنه،خیلیمیدونه...!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت12
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب شده بود . همه از تب و تاب نامزدی ساده ی من و مهیار افتادند پی شام و درست کردن آن .
آقا آصف و پدر گرم صحبت شدند و من و مهیار کنار هم روی پله های حیاط خانم جان در سکوت دلنشین حیاط ، خیره در چشم خاطرات کودکی .
ـ یادته مستانه ؟ یعنی بلایی نبوده که تو سرم نیاورده باشی .
از حرفش خندیدم . راست می گفت . غیر از آب بازی که بلا محسوب نمیشد ، یکبار شوخی شوخی لیوان چایی داغ رویش ریختم .
یکبار هم عمدا به اسم شربت آبلیمو ، بهش آب لیمو و نمک دادم .
وقتی سیر از نگاه کردن به گذر خاطراتمان شدم ، سرم سمتش چرخید و با نگاه مهربانش غافلگیر شدم . چشمانش مثل آسمان آبی بود و مثل ماه درخشان .
ـ چیه ؟!
در حالیکه حتی ثانیه ای نگاهش را از من بر نمی داشت نفس عمیقی کشید . گفت :
ـ خیلی دوستت دارم مستانه .
حس کردم تمام وجودم شکوفه شده از عشق پاک مهیار .
سرم را خم کردم و با خجالتی که از من بعید بود گفتم :
ـ خوشحالم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت خودش کشید . دنج ترین جای دنیا بود انگار آغوش او و در این خلوت عاشقانه داشتم غرق آرامش میشدم که صدای سرفه و خنده ی خانم جان خلوت ما را به هم زد .
فوری مهیار دستش را از روی شانه ام کنار کشید و کمی از من دور شد . هردو خجالت زده از خانم جان ، سر پایین گرفتیم که خانم جان گفت :
ـ آقای داماد شام حاضره .
ـ چشم خانم جان .
چند ثانیه ای سرمان برای احتیاط پایین ماند تا خانم جان برود .
کم کم سر به عقب چرخاندیم و همین که دیدیم خانم جان نیست هردو سر بلند کردیم .
مهیار در این بین با عجله پیشانی ام را بوسید و گفت :
ـ تا خانم جان نرسیده این بوسه ی ناقابل تقدیم شما .
لبخند زدم و باز در زیبایی نگاه عاشقش غرق شدم . و التهاب بوسه اش ، پیشانیم را سوزاند.
او هم چند ثانیه ای نگاهم کرد . چقدر نگاهش عاشقانه و مست بود . آن هم در سکوت محض حیاط که ناگهان این سکوت شکسته شد . سرفه ای بود باز هم مصلحتی :
ـ میگم مهیار جان زحمت میکشی تا بقالی سر کوچه بری یه دوغ بخری ؟
باز هم خانم جان بود . مهیار از جا برخاست و چشم گفت و رفت ، اما خانم جان دست از سر من یکی برنداشت :
ـ آی دختر بلا ... پسرم رو کُشتی با این همه ناز و اَدا ... یه ساعته واستادی تا نگات کنه ... خب یه چیزی بهش بگو ، بیچاره دل بچه ام غش رفت واست .
منظور خانم جان را نگرفتم و دلخور از این انتقادش ، لبانم را آویزان کردم :
ـ خانم جون مگه من چیکار کردم ؟
- زشته براے بچہ مسجدے بمـیره
فڪر شـهادت باشـید👌🏻✨
#پروفایل
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی امروز برایت
همان روزی باشد که می خواهی ،
همان هایی را ببینی
که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی
که دلت می خواهد ،
و همه چیز ، همان جوری پیش برود
که آرزویش را داری ...
خوشبختی برایِ هرکس
تعریفِ ویژه ای دارد ،
و من خوشبختی به سبکِ خودت را
برایِ تو آرزو می کنم ..
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر🌸
.....
بهت پناه اورده✨
بنده ۍ بے پناهت🕯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۷
نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم روی مبل کنار دست حسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند
فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام !
شدم زن صیغه ای حسام !
نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم
حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم !
تا وقتی که خانواده حاج کاظم بودند همه مراعات می کردند و تقریبا جو سنگین بود
تا اینکه بلاخره مهمون ها بلند شدند و بعد از خداحافظی و کلی عرض تبریک رفتند ... حاج کاظم هم که می خواست
برای بدرقه خواهرش بره خداحافظی کرد .
همین که در بسته شد و شدیم جمع خودمونی همیشگی یهو بچه ها شروع کردند به دست و سوت و مسخره بازی
احسان و حامد می رقصیدند ، سپیده عکس می گرفت ، سعید فیلم می گرفت اصلا یه وضعی !
منم که احتمالا جو عروس شدن گرفته بودم خیلی سنگین و خانوم هم چنان کنار حسام نشسته بودم و فقط از دیدن شلوغ کاری بچه ها می خندیدم
حسام آروم گفت :
_دختر دایی ؟
راستش بعد از اینکه صیغه خونده شده بود انگار خجالتی تر شده بودم ... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_مبارکه !
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .....
_تو این هفته یه روز مرخصی بگیر بریم بگردیم
با تعجب نگاهش کردم !
_خوبی حسام ؟
_هیچ وقت انقدر خوب نبودم
خندیدم و گفتم :
_معلومه ! حالا بذار برم سرکار تا به مرخصی برسه ، اصلا امشب چه وقت این حرف هاست ؟
_پس کی وقتشه ؟ فکر کردی این وروجک هایی که خونه رو گذاشتند رو سرشون از الان دیگه یه لحظه دست از سر ما برمی دارند ؟
_باشه ، فردا به کتایون میگم
_ممنون
نه اون نه من رد نگاهمون رو عوض نکردیم ، برای اولین بار بود که حسام این جوری به چشم هام خیره شده بود ...
دستی محکم زد به پشتم ، احسان بود ... با اخم گفتم
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سٻدناالقائد|🌿
مٰا سَــربازِ ٺُۅ
تُۅ فَرماندۿے
|♥️✌️🏼🇮🇷|
#ـۺاٻداسٺۅرۍ📱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•