eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شاعری شغلِ شریفی‌ست ، به شرطی که قلم... فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!😍☝️ 💚 ♥-----------------------------♥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ♥-----------------------------♥
🌙 🔺آقای بهجت اعلی الله مقامه بقدری نماز شب را مهم می دانستند که به من می فرمودند : 🔸فلانی! سعی کن نماز شبِ خودت را ترک نکنی! اگر یک وقت خسته بودی و احساس کردی که اگر در بستر بخوابی بلند نمی شوی ، نخواب! همینطور نشسته چُرت بزن تا نماز شب را بخوانی ، اینقدر مهم است که اگر نمی توانی بیدار شوی ، نخواب ! و با آن حالت هم نماز شب را به هر کیفیتی که هست بخوان.✨ 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌[📚] بیچارگی‌انسان‌ازوقتی‌شروع‌میشه‌ڪه؛ آروم‌آروم‌فڪرڪنه،خیلی‌میدونه...!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شب شده بود . همه از تب و تاب نامزدی ساده ی من و مهیار افتادند پی شام و درست کردن آن . آقا آصف و پدر گرم صحبت شدند و من و مهیار کنار هم روی پله های حیاط خانم جان در سکوت دلنشین حیاط ، خیره در چشم خاطرات کودکی . ـ یادته مستانه ؟ یعنی بلایی نبوده که تو سرم نیاورده باشی . از حرفش خندیدم . راست می گفت . غیر از آب بازی که بلا محسوب نمیشد ، یکبار شوخی شوخی لیوان چایی داغ رویش ریختم . یکبار هم عمدا به اسم شربت آبلیمو ، بهش آب لیمو و نمک دادم . وقتی سیر از نگاه کردن به گذر خاطراتمان شدم ، سرم سمتش چرخید و با نگاه مهربانش غافلگیر شدم . چشمانش مثل آسمان آبی بود و مثل ماه درخشان . ـ چیه ؟! در حالیکه حتی ثانیه ای نگاهش را از من بر نمی داشت نفس عمیقی کشید . گفت : ـ خیلی دوستت دارم مستانه . حس کردم تمام وجودم شکوفه شده از عشق پاک مهیار . سرم را خم کردم و با خجالتی که از من بعید بود گفتم : ـ خوشحالم . دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت خودش کشید . دنج ترین جای دنیا بود انگار آغوش او و در این خلوت عاشقانه داشتم غرق آرامش میشدم که صدای سرفه و خنده ی خانم جان خلوت ما را به هم زد . فوری مهیار دستش را از روی شانه ام کنار کشید و کمی از من دور شد . هردو خجالت زده از خانم جان ، سر پایین گرفتیم که خانم جان گفت : ـ آقای داماد شام حاضره . ـ چشم خانم جان . چند ثانیه ای سرمان برای احتیاط پایین ماند تا خانم جان برود . کم کم سر به عقب چرخاندیم و همین که دیدیم خانم جان نیست هردو سر بلند کردیم . مهیار در این بین با عجله پیشانی ام را بوسید و گفت : ـ تا خانم جان نرسیده این بوسه ی ناقابل تقدیم شما . لبخند زدم و باز در زیبایی نگاه عاشقش غرق شدم . و التهاب بوسه اش ، پیشانیم را سوزاند. او هم چند ثانیه ای نگاهم کرد . چقدر نگاهش عاشقانه و مست بود . آن هم در سکوت محض حیاط که ناگهان این سکوت شکسته شد . سرفه ای بود باز هم مصلحتی : ـ میگم مهیار جان زحمت میکشی تا بقالی سر کوچه بری یه دوغ بخری ؟ باز هم خانم جان بود . مهیار از جا برخاست و چشم گفت و رفت ، اما خانم جان دست از سر من یکی برنداشت : ـ آی دختر بلا ... پسرم رو کُشتی با این همه ناز و اَدا ... یه ساعته واستادی تا نگات کنه ... خب یه چیزی بهش بگو ، بیچاره دل بچه ام غش رفت واست . منظور خانم جان را نگرفتم و دلخور از این انتقادش ، لبانم را آویزان کردم : ـ خانم جون مگه من چیکار کردم ؟
- زشته براے بچہ مسجدے بمـیره فڪر شـهادت‌ باشـید👌🏻✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💫شبتون پر از 🌸ستاره هایی باشه 💫که هر شب به خدا 🌸سفارشتونو میکنن 💫الهی آرزوهای دلتون 🌸با حکمت خدا یکی باشه 💫🌸شبتـون رویایی خوابتون شیـرین💫🌸 ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی امروز برایت همان روزی باشد که می خواهی ، همان هایی را ببینی که دوستشان داری ، همان حرف هایی را بشنوی که دلت می خواهد ، و همه چیز ، همان جوری پیش برود که آرزویش را داری ... خوشبختی برایِ هرکس تعریفِ ویژه ای دارد ، و من خوشبختی به سبکِ خودت را برایِ تو آرزو می کنم .. 🌸
‌‌..... بهت پناه‍ اورده‍✨ بنده‍ ۍ بے پناهت🕯 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۰۷ نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم روی مبل کنار دست حسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام ! شدم زن صیغه ای حسام ! نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم ! تا وقتی که خانواده حاج کاظم بودند همه مراعات می کردند و تقریبا جو سنگین بود تا اینکه بلاخره مهمون ها بلند شدند و بعد از خداحافظی و کلی عرض تبریک رفتند ... حاج کاظم هم که می خواست برای بدرقه خواهرش بره خداحافظی کرد . همین که در بسته شد و شدیم جمع خودمونی همیشگی یهو بچه ها شروع کردند به دست و سوت و مسخره بازی احسان و حامد می رقصیدند ، سپیده عکس می گرفت ، سعید فیلم می گرفت اصلا یه وضعی ! منم که احتمالا جو عروس شدن گرفته بودم خیلی سنگین و خانوم هم چنان کنار حسام نشسته بودم و فقط از دیدن شلوغ کاری بچه ها می خندیدم حسام آروم گفت : _دختر دایی ؟ راستش بعد از اینکه صیغه خونده شده بود انگار خجالتی تر شده بودم ... بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _بله ؟ _مبارکه ! لبخندی زدم و چیزی نگفتم ..... _تو این هفته یه روز مرخصی بگیر بریم بگردیم با تعجب نگاهش کردم ! _خوبی حسام ؟ _هیچ وقت انقدر خوب نبودم خندیدم و گفتم : _معلومه ! حالا بذار برم سرکار تا به مرخصی برسه ، اصلا امشب چه وقت این حرف هاست ؟ _پس کی وقتشه ؟ فکر کردی این وروجک هایی که خونه رو گذاشتند رو سرشون از الان دیگه یه لحظه دست از سر ما برمی دارند ؟ _باشه ، فردا به کتایون میگم _ممنون نه اون نه من رد نگاهمون رو عوض نکردیم ، برای اولین بار بود که حسام این جوری به چشم هام خیره شده بود ... دستی محکم زد به پشتم ، احسان بود ... با اخم گفتم ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🌿 مٰا سَــربازِ ٺُۅ تُۅ فَرماندۿے |♥️✌️🏼🇮🇷| 📱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•