eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
کم کم یاد میگیری برای هیـــــچ چیزی اصرار نکنی شدنـــی ، میشه 👌 موندنـــی ، میمونه اومدنــی ، میاد😉😉 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اهل بیت علیهم‌السلام، اهل قمار رو خوب می‌خرن! منبع؛ شرح دعای ندبه ۱۶ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۹ اون که یـــه دنیا دوسش دارم اون تویـــی تنهــات نمی ذارم روزا چشمــام تــو رو می بینه خوشبختی کـه میگن همینـه تو دنیا من تنهــــــا ، به عشقــه تـو زنده ام با یادت خوشحالم ، با فکــر تو می خنـــدم به شــوق خوابِ تـو ، چشمامـو می بنــدم آروم آروم عـاشق شــــدم با همه وجودم با تو خوبم هرگز به این خوشبختی نبـودم _ حسام بخدا خسته شدم ! دیگه نمی تونم ، فکر نمی کردم اینجوری بشه وگرنه هیچ وقت نمی گفتم باشه !! از من کلافه تر بود ، دستی توی موهاش کشید و گفت : _خوب تقصیر من چیه ؟ بابا منم خسته شدم _تقصیر تو نیست ، اما من می دونستم فقط وقتمونُ تلف می کنیم ... برو حسام ، برو _الهام جان ، خواهش می کنم ، من جوابِ ... نذاشتم ادامه بده و با اخم گفتم : _جواب همه با من ! برو _یکم دیگه تحمل کن ، ما که اینهمه صبر کردیم _تا کِی !؟ _نمی دونم نشست کنارم روی نیمکت و گفت : _اصلا حق با تو بود ، از اول اشتباه کردیم _تازه فهمیدی ؟؟ _به نظرت حالاچیکار کنیم ؟ دیگه داشتم منفجر می شدم ، با جیغ گفتم : _وای خدا ! دو ساعته دارم میگم برو ماشینو بیار تا بریم از جات تکون نمی خوری ، اونوقت میگی حالا چیکار کنیم ؟ _خوب چرا عصبی میشی عزیزم !؟ _از بس تو آرامش داری ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 محبت کسے ࢪا کھ بھ شما اظهاࢪ محبت میکند❤️ ࢪا قبول کنید☺️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|👤●• . ۺــاگـرداڹِ مڪٺبِـ شــہٻدسلٻمانے🌿 اۅڶ اسٺخۅان آمرٻکایے‌ۿا را خُــرد خۅاۿند‌ڪرد ۏ بعد از مـــنطقہـ🗺 بٻرۅنشـــاڹ‌خۅاۿند ڪـرد(:✌️🏼🇮🇷 . دَمِ‌ۺُـما‌حٻدرۍ‌سَردار|🌙✋🏼 🙃♥️ o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی در حقیقت مثل قهوه است سیاه تلخ و داغ! اما میشه توش شیر ریخت تا روشن بشه توش شکر ریخت تا شیرین بشه و میشه کمی صبر کرد تا خنک‌ بشه عصرتون بخیر 😊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو ۺـده مـہدێ"عج" بہ ٺۅ ٻنْگـرد و لـذّټ ببــږد...؟! :) o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه خانم جان سمت مهیار رفت اما انگار باور نکرد : ـ دروغ نگو ... تو درست کار می کنی .... این مستانه یِ نازنازیه که کار بلد نیست ، ... صد دفعه به مادرش گفتم ، نقره جان ، ... خودت لوس بودی ، دخترتو لوس بار نیار ... به خرجش نرفت که نرفت ... بفرما . با خودم فکر کردم که انگار خانم جان مادر شوهر من است ! یه طوری کنایه میزد که به خدا اگه عمه افروز مثل آن کنایه ها را بلد بود ! دلم به حال مادرم سوخت ! در همه ی این سال ها چقدر با زخم زبون های خانم جون کنار امده بود ! مهیار کاسه ی محتوی تخم مرغ را درون ظرفشویی ریخت و گفت : ـ حالا اینبار ولش کنید ... یه دستمال بدید به من کف آشپزخونه رو تمیز کنم . خانم جان سمت یکی از کابینت ها رفت و من که دلخور بودم ، نه تنها از همان لحظه ، بلکه از دیروز و دیروز های قبل ، تکیه به کابینت زدم و دست به سینه به تماشای کار کردن مهیار ایستادم . مهیار در حالیکه گه گاهی نگاهی به من می انداخت ، با اشاره چشم و ابرو می خواست که سخت نگیرم . ـ خانم جون یک تشت آب بده اصلا کف آشپزخونه رو بشورم اینجوری بهتره . خانم جان خم شد و با غرغر کردن ، در حالیکه قالیچه ی کف آشپزخانه را بر می داشت گفت : ـ بفرما ... خانم خانمای با هنر ! ... کاری کردن که حالا باید این قالیچه هم شسته بشه . چشمان مهیار از کاسه بیرون زد : ـ خانم جان ، تخم مرغ که روی موزاییک شکسته ... ربطی به قالیچه نداره ! خانم جان عصبی گفت : ـ پخش شده دیگه حتما ... یه ذره روی قالیچه پاشیده . و مهیار باز دلیل آورد : ـ خب پاشیده باشه ، نجس که نیست . خانم جان عصبی تر گفت : ـ اصلا باید اینو بشورید ... پارسال هم نَشُستم کثیفه ، ... الان هم که کثیف تر شد . مهیار که نیت خانم جان را فهمیده بود ، قالیچه را از او گرفت و گفت : ـ چشم ... چشم .... اول صبحانه بخوریم بعد با مستانه با هم می شوریم . خانم جان دیگر آرام گرفته بود . بالاخره قالیچه ای که دو سال نَشُسته شده بود را با نیرنگ به ریش ما بست تا تمیز بشوریم . اما واقعا شستن آن قالیچه مزه داد . شلنگ آب دست من بود و مهیار روی قالیچه خم شده بود و با فرچه حسابی تن ظریف قالیچه را می سابید . دلم شیطونی میخواست ... با بدجنسی شلنگ را سمتش گرفتم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
┤🍃 ! ' • . می گفتــ یہ جورے زندگے ڪـــنــ ڪـــہ امامــ زمانتــ بگہ : غصہ نخور حداقلــ از تو راضیمــ :)❣️ o࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی اميد و تندرستی مهمون وجودتون سفره تون رنگين وگسترده صبحانه تون سرشار از عشق روزيتون افزون ودلتون قرص به حضور خداوند در لحظه لحظه زندگی
صبح بخیر رز💙: "مهربان " بودن مهمترین قسمت " انسان " بودن است. این " دل " انسان است که او را " سعادتمند " و " ثروتمند" میکند. دلتون مهربااااان زندگیتون آرااااام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موانع دیدار با امام زمان عجل الله 🔊 💥ببینید و انتشار دهید ‌‌•|° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 •من سرم گرم گناه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲۰ _مگه بده ؟ _نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم ... با این دختر تربیت کردنش ! یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال ! با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد .... _آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟! _خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟ مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت : _آره خانومم تو بعد از 2 سال هنوزم خوشگلی _بر منکرش لعنت ! هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد _بچه ها ما اومدیم با حرص نگاهش کردم و گفتم : _زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !! _الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟ کسری با عشق نگاهش کرد و گفت : _آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم : _یاد بگیر دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره ... گفتم _جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟ ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد .... یکم مشکوک می زد ... رفتم پیشش و آروم گفتم : _سانی ها کن _وا ! یعنی چی ؟ _جون من _ چرا قسم میدی ؟ بیا ... همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم : _خاک تو سرت !! همینجوریم ۲۲۰ کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟ _الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟ _که ۲۲۰ کیلو شدی ؟ _نه کباب ترکی خوردم ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓 آیت‌اللّه‌سعادت‌پرور 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👈سکــوت: دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده یه راهِ تمرینِ صبوریه! یادت باشه؛ دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️ اگه بتونی؛ بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛ 🌈برنده ای... o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
براے‌بی‌خردان‌زرق‌و‌برق‌این‌عالم غبارچادرزینب‌براے‌ماڪافیست:)✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم ـ آی آی ... صدای فریادش که بلندتر شد ، کمر صاف کرد و ایستاد : ـ مستانه ! خندیدم و با حرص گفتم : ـ زیادی خانم جون دوستت داره ... درست مثل قدیم ها که همش هوای تو رو داشت . شلنگ را پایین گرفتم . نگاه مهیار سمت سر و صورت و لباس های خیسش بود که گفت : ـ اگه همه طرف من باشن ، من طرف توئم ... واسه چی غصه میخوری ؟ آهی کشیدم و آهسته گفتم : ـ مهیار دلم گرفته . نمی دانم صدایم چقدر غم داشت که نگاه نگران مهیار فوری سمتم برگشت : ـ چرا ؟ ـ نمی دونم ... حس می کنم همه فقط تو رو می خوان ... هوای تو رو دارن ... من انگار ... نگذاشت حرفم را تمام کنم . سمتم آمد و فوری شلنگ را از دستم گرفت : ـ فکر و خیال الکی نکن .. باز کن اخماتو ... و بعد دستش را مقابل شلنگ گرفت تا آب با فشار به صورتم پاشیده شود . جیغ زدم : ـ مهیار ! و او برای اولین بار با شیطنت دنبالم کرد : ـ یکبار دیگه شکایت کنی من می دونم با تو .. من دور حوضچه می دویدم و از دست او فرار می کردم و او می خندید . تا اینکه مامور آب آمد : ـ بلا گرفته ها ... فردا میان آب این خونه رو قطع می کنن ... ببندید شیر آب رو . بالاخره قالیچه شسته شد . لباس عوض کردیم و روی ایوان خانم جان نشستیم . خانم جان هم برایمان چای و میوه آورد و مهیار به شوخی گفت : ـ میگم خانم جان اگه فرشی ، قالیچه ای بازم هست بگو ... من میشورم واست . ـ الهی دردت به جونم ... نه دیگه فقط همون یه قالیچه بود که شستی . مهیار دست دراز کرد و در حالیکه استکان کمر باریک چای را همراه نلبکی اش جلوی دستم می گذاشت گفت : ـ برید به جون مستانه خانم دعا کنید که باعث این خیر شد . خانم جان نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت : ـ این بلا گرفته از همون بچگی مایه ی خیر بود ... انقدر ریخت و پاش می کرد که به همین بهونه کل خونه رو می دادم ارجمند و نقره تمیز کنند . این حرف خانم جان مرا یاد کودکی ام انداخت و یاد اجبارهای خانم جان که باعث خنده ام میشد . مهیار هم خندید . چون سیاست کاری خانم جان را از زبان خودش شنیده شده بود . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و ما قراری داشتیم.. با غروبِ صحنِ انقلاب..❤️ (ع) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼خداوندا خانه امیدم را به یادت بر بلند ترین قله ی دلم بنا میکنم 🌼ای آرام جان امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده شبتون پر از آرامش 🌼🌸🍃🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ .... گفته‌بودم‌چـوبیایے.. غـم دل با بگـویـم..💔✨ . چِـه‌بگــویمــ ڪه... غـم‌ازدل‌برودچون‌ بیایے:)✋🏻 •••🌻•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 معبر شهادت 🎙 به روایت حاج حسین یکتا o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۲۱ _دیگه بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 2 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون نمی دیدت الان جنابعالی با سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم ! حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا ...اصلا نمیگی من هوس کنم ؟ _الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد ! _تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟ _بگم غلط کردم خوبه ؟ _نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟ _نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم _سانــــاز ! _تو رو خدا _خوب شما برید ما هم میریم خونه _خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما ! _خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم _وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام _آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم : _چی شد پس ؟ _هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره ! خندیدم و زدم تو سرش .... _بیا بریم تا شب نشده بوسم کرد و گفت : _قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم _باشه تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون _الهام !؟ برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند _چیه ؟ از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت : _یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم خندم گرفت ... سرمُ تکون دادم و گفتم : ‌❣ @Mattla_eshgh
به دنبال مقلب القلوب باش... - علامه مروجی سبزواری .mp3
10.38M
به دنبال مقلب القلوب باش 👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🌺🌱] مُرده‌ایی بیش نبودم وسط صحڹ شما زنـگِ نقــارهِ تاڹ بود ڪه احـیایم ڪرد ☘🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•