هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥💥شاررررررژ شددددددد👆👆
✅کارهایی که داخل ایتا پیدا نمیشه👌👌
🛑 پخش کننده اصلی
#چادر سه بعدی
#ست روسری و ساق
#شومیز
#تن پوش های بلند
#و ......
#ارسال به سراسر کشور
# ضمانت مرجوعی
http://eitaa.com/joinchat/2621898762C4842ae9b38
#اگه_قیمتا_مناسب_نبود_لفت_بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم شده هوایی....
#چهارشنبههایامامرضایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
.
قرار نبود حزباللھـے بودن ؛
فقط بھ پیکسـل شھـدا وُ پروفِ ڪربلا
وُ قاب گوشـے با نقش شعارها منجر شھ؛
مـرام شھدا و مقام کربلایـےها و عمل بھ
شعـارها نیـٰازھ تا این انـقلاب؛ ممـلڪتِ
اســلامـےِ واقعـےبتونھ بسازھ مومن ! :|🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_196
مهیار را دیگر از همان روز و همان لحظه ندیدم. نمیدانم به چه بهانه ای برگشت شمال و من ماندم و عذاب وجدانی که چرا سیلی به صورتش زدم؟!
بعد اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا، به روستا برگشتیم.
چیزی به مراسم خودمان نمانده بود. قرار بود بعد از ماه صفر، در باغ مش کاظم، مراسم بگیریم.
آقا جعفر هم از قبل به حامد گفته بود، شام مراسم را خودش تقبل میکند. و هرچه حامد گفته بود که نمیشود، قبول نکرد.
میگفت خانم پرستار از ما هیچی نگرفت برای زایمان میمنت، و این کمترین کاری است که میشود انجام داد برای جبران.
از شنیدن این حرف آقا جعفر، اشک در چشمم نشست.
چقدر حق شناس بودند مردم این روستا!
و همین سادگی و حق شناسیشون بود که مرا راضی به زندگی کردن در کنارشان کرد.
ماه محرم و صفر هم تمام شد. من بودم و کلی کار برای مراسم. عمه و خانم جان هم کمکم آمدند. با آنکه حامد گفته بود آن اتاق کوچک جایی برای چیدن جهزیه ندارد و باید صبر کنیم تا درمانگاه روستا ساخته شود، اما خانم جان با یک وانت اثاث آمد که آه از نهادم بلند کرد!
چند دست لحافت و تشک و بالشت نو، با چند دست قابلمه و بشقاب و لیوان و خرده ریز آشپزخانه.
و چیدن و جا دادن آنهمه وسایل برای یک اتاق 20 متری، کمی سخت بود.
بعد از جا دادن وسایل، نوبت لباسم بود. چون مراسم در باغ مش کاظم بود، خاله رعنا، دست به کار شد و یک پیراهن و دامن سفید اما زیبا برایم دوخت.
روی یقه و سر آستین هایش را هم گلدوزی کرد.
و در آخر رسید همان روزی که دلم برایش بیقرار بود.
روز ازدواج من و حامد... چه رسم و رسوماتی داشت عروسی در آن روستا.
از حمام بردن عروس گرفته، تا لباس پوشیدن و آماده کردن عروس... موهایم را گلنار با بیگودی فر کرد و خودم چشمانم را با سرمه ای که خانم جان آورده بود سیاه کردم و رژ قرمزی روی لبانم کشیدم و تمام.
سادگی همین آرایش، باعث زیبایی آن شده بود. وقتی بلوز و دامن سفیدم را پوشیدم و مقابل نگاه خانم جان و عمه، گلنار و بی بی ایستادم، گلنار با دود اسپند خفه مان کرد.
عمه بلند زد زیر گریه که بغضم گرفت. و خانم جان با صدایی بلند او را توبیخ کرد.
_افروز!... بس کن شگون نداره.
و خودش چرخید و پشتش را به من کرد تا اشک جمع شده در نگاهش را نبینم.
و بی بی مدام داشت ماشاالله میگفت و این وسط نمیدانم گلنار چرا میگریست و گه گاهی لبخند میزد؟!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
خدایامیشود:
درتیترنیازمندیهایروزگارتبنویسی:
بهیکنوکرسادهجهت
شهیدشدننیازمندیم˘˘!ོ🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
√
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
سالروزتخریب بقاع متبرکه ائمه بقیع توسط وهابیون🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت خیلی از ماهاست..👌🏻😊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_197
سمت باغ رفتیم. رسم بود عروس را به داماد نشان ندهند تا آخر شب. و من مانده بودم چرا آخه؟!
دل تو دلم نبود برای دیدن حامد. صدای ساز و دُهل روستا کم کم بلند شد و اهالی جمع شدند.
روی صندلی بالای مجلس نشسته بودم و نگاهم بین جمع میچرخید. طبق عادت گلنار پذیرائی میکرد.
چند دقیقه ای چشمانم جلبش شد.
تا سمت پرده ی وسط باغ میرفت که چایی و شیرینی را بگیرد، گونه هایش سرخ میشد.
دقت که کردم دیدم حتی موقع گرفتن سینی چای با لبخند سر به زیر می اندازد و سرخ میشود.
تازه آن لحظه بود که حدس زدم حتما آقا پیمان آن طرف پرده ایستاده و سینی چای را به او میدهد.
مهمانان مجلس با چای و شیرینی پذیرائی شدند و دخترهای کوچک وسط مجلس میرقصیدند.
بالاخره آخر مجلس شد و موقع شام.
آقا جعفر چلو گوشت درست کرده بود و عجب خوشمزه بود!
بعد از شام وقتی روسری بلند و قرمز ترکمن را روی سرم انداختند، به حامد از قسمت آقایان به قسمت خانم ها،. اجازه ی ورود دادند. خانم ها کل میکشیدند و بی بی نقل روی سرم میریخت و همه منتظر بودند تا حامد روسری را از روی سرم بردارد.
نگاهم به قدم هایش بود. مقابلم ایستاد و صدای کف زدن ها و کل کشیدن ها برخاست. دستانش را سمت روسری بالا آورد و دو طرف آویز آنرا گرفت و آهسته بالا آورد. همراه همان روسری که از روی سرم برداشت ، سرم را بلند کردم.
نگاهش برق قشنگی زد و لبانش به لبخند زیبایی کشیده شد.
دست انداخت پشت گردنم و سرم را تا جلوی صورتش جلو کشید و بوسه ای روی پیشانی ام زد.
گونه هایم آتش گرفت و صدای جیغ و کل کشیدن ها بیشتر شد.
با همراهی همان مهمان ها و ساز و دُهلی که پشت سرمان میزدند تا همان اتاق 20 متری بهداری رفتیم.
وارد اتاق که شدیم نگاهم به چیدمان جدیدی افتاد که قطعا کار گلنار بود!
یه کرسی وسط اتاق گذاشته بود و رویش لحافت قرمزی انداخته و روی کرسی، مجمعی مسی بود با کاسه های سفالی آبی رنگی که هر کدام از چیزی پر شده بود.
یکی انار دون شده بود و یکی بادام، یکی کشمش بود و یکی گردو...
وارد اتاق که شدیم خانم جان و عمه هم پشت سرمان آمدند. خانم جان با بغضی که نمیتوانست مهارش کند رو به حامد گفت:
_حامد جان... پسرم... مستانه داغ پدر و مادر دیده...
با گفتن همان دو کلمه، اشکم سرازیر شد و خانم جان هم بلند زد زیر گریه و ادامه داد:
_خیلی هواشو داشته باش... جون تو جون مستانه ی من.
حامد دست انداخت روی شانه ام و مرا کشید سمت خودش. در حالیکه با دستش اشکانم را پاک میکرد جواب داد:
_بهتون قول میدم که اونقدر هواشو داشته باشم که خود شما بگید لوس شده.
از این حرف حامد در میان گریه، خنده ام گرفت. خانم جان و عمه هم لبخند زدند و از ما خداحافظی کردند.
قرار بود چند روزی در روستا بمانند و به همین دلیل مهمان خانه ی مش کاظم شدند.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است