هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•••[♥]•••
چہ اهمیت دارد
روزگار چقدر تلخ است؟!
وقتی رویاے با تـــ♡ـــو بودن
شیرین تر از شهدست . . . []•°|🎈
#شهیدبابڪنورے•♥️•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیو°•
درحلقہهاۍزلفتوعــٰالماسیرشد
هرڪساسیرعشقحسنشد
امیرشد :))
#دوشنبہهاۍامامحسنے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان و همراهان کانال 💝
امروز در حرم مطهر امام رضا علیه السلام،
قسمت شد تا نائب زیاره شما باشم.
دعاگوی تان هستم.
😍💝😍💝😍💝😍
مرضیه یگانه
❣❣❣❣❣❣❣❣
بچہهاتــون رو از خدا نترسونین !
آدمهــا اگر از چیزۍ بترسن،
نمۍتونـن اونـو دوست داشتـہ باشن ..
اونا رو از دورۍ خدا بترسونین،،
نه از خودِ خــُدا
•.
#اُحبڪیــااللھ((:🌱'
#بهخودمونبیایم 🙂🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو🌿
حتی وقتی هیچ امیدی برات باقی نموند
جلو سختی ها کم نیار :)💪🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_277
گاهی دلت میخواد ثانیه های زندگیت رو توی بغلت بگیری و اونقدر التماس دنیا و گذر زمانش را کنی که بلکه شاید، رحم کند. معجزه کند. بایستد. دنیا حتی متوقف شود و آن ثانیه ها برایت بماند!
من در آغوش حامد با آن اشک هایی که تنها بابت یک سیلی، ریخت، همچین حسی داشتم.
صورتم را بارها بوسید و بارها پرسید:
_محکم زدم؟
و من تنها با لبخندی که داشت ذره ذره های خرد شده ی قلبم را، بهم پیوند میزد، جوابش را دادم:
_نه....
و باز قانع نشد.
_بخاطر حال خرابم میگی؟!... راستشو بگو.
_نه به جان خودم....
فوری اخم کرد.
_چرا جان تو؟.... جان من.... بگو جان من.
و من باز دستش انداختم.
_به جان من...
اخم محکمش را با لبخند نیمه ای گره زد.
_بگو به جان من....
_به جان من....
و من اینبار از ته دل به اخمهایش خندیدم. وقتی خنده ام را دید، لبخند رنگ لبانش شد.
مرا باز در اتاقک واکسیناسیون که سیاه شده بود از دوده ی آتش سوزی، در آغوش کشید.
بوسید پیشانی ام را و عمیق نگاهم کرد.
_مستانه!.... چطور میتونی به من بگی که تو فکر دکتر روحی هستم؟! ...
انتظار این کلامش را نداشتم که باز با لحنی خاص که گویی قلبی پر احساس، در گوشه گوشه ی کلمات جاری بر زبانش، میتپید، ادامه داد:
_باورت میشه حتی نگاهش هم نمیکنم؟!.... چرا به من شک میکنی آخه؟!... وقتی میبینم هنوز به من و زندگیمون.... به من قلبم.... شک داری، حالم اونقدر بد میشه که آرزوی مرگ میکنم.
آب شدم از خجالت.
میدانستم حق با اوست اما حس حسادت زنانه ام را چکار میکردم!
_حامد!
_جااااان حامد.
چقدر قد الف جان را کشید! آنقدر که باز بغضم گرفت امااینبار از ذوق.
_دست خودم نیست... فکر میکنی برای من آسونه!؟.... وقتی میدونم یه روزی دوستش داشتی میخواد دنیا واسم تموم بشه.... وقتی میدونم همکارته و گه گاهی پیشت میاد و کنار تو میخنده و حتی تو یه لبخند ساده تحویلش میدی، تا مرز جنون میرم.... حامد... تو تموم زندگی منی... ازم قبول کن که هر کسی برای تمام زندگیش حریصه.
نفس حبس شده اش را محکم از لای لبانش فوت کرد و باز شانه ام را کشید تا سرم درست روی سینه اش مهمان باشد.
تپش های نامنظم قلبش را میشنیدم که آهسته زمزمه کرد.
_فدات بشم.... تو هم تموم زندگیم که هیچ.... تموم وجودمی.... بدون تو میمیرم.
چقدر قشنگ بلد بودیم توی هر دعوایی دل شکسته یمان را ترمیم کنیم.
با کلماتی که معجزه اش میتوانست دوباره از نو، به من قلبی ببخشد برای تپیدن.
بوسه هایش میتوانست دوباره زنده ام کند!
و آغوشش میتوانست مرا مبتلا کند به بیماری فراموشی!
به درمانگاه برگشتیم. ساعت تعطیلی درمانگاه فرا رسیده بود و مريضی در سالن نبود. با هم از پله ها بالا رفتیم که صدای گریه ی محمد جواد به گوشم رسید.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_278
دویدم سمت خانه. گلنار با محمدجوادی که در آغوش داشت، در پاگرد طبقه دوم با پیمان ایستاده بودند. خانم دکتر هم بود. و حتی نگاهم را سمتش هم روانه نکردم.
نگاه هر سه شان، سمت ما چرخش کرد.
کلافگی از چهره ی پیمان و گلنار میبارید.
پیمان اولین نفری بود که کنایه زد:
_کجا بودی دکتر؟.... گفتم تو هم گم شدی که!
_نه.... مشکلی پیش اومد که....
دویدم سمت محمد جوادی که از شدت گریه به هق هق افتاده بود و انگار فقط در بغل گلنار آرام شده بود.
اما با نزدیک شدن من، خودش را سمتم کشید.
در آغوشش گرفتم و او که قطعا شیر میخواست اما برای لحظاتی تنها سرش را روی شانه ام گذاشت تا آرام بگیرد.
و همان لحظه دکتر روحی گفت:
_خب.... مادر و پدر گمشده، پیدا شدند... من میرم به اتاقم.
خیلی از حرفش به دل گرفتم. شاید بی دلیل اما به او ربطی نداشت.
با رفتن او پیمان گفت :
_بابا رعایت حال گلنار منم بکنید.... محمدجواد بغل من نمیاد، گلنار کمر درد گرفت از بس این بچه رو چرخوند.
_حلال کن گلنار جان.
گلنار فوری اخمی حواله ی پیمان کرد بخاطر حرفش و لبخند نیمه ای سمت من روانه.
_این چه حرفیه مستانه جان.... پیش میاد.... اشکال نداره.
سمت خانه رفتم تا محمد جواد را شیر بدهم که شنیدم پیمان آهسته پرسید:
_حالا کجا بود؟
_توی خرابه های بهداری.
دیگر باقی حرفهایشان را نشنیدم. نشستم کف اتاق و محمد جواد را شیر دادم. مست خواب شد که حامد آمد.
در خانه را که بست، دست و صورتش را شست و با باند و بتادین سراغم آمد.
هنوز محمد جواد شیر میخورد که گفت:
_دستت رو بده واست ببندم... عفونت میکنه.
نگاهم سمت زخم دستم روانه شد. بی هیچ حرفی، دستم را سمتش دراز کردم.
دستم را ضد عفونی کرد و با باند و گاز استریل بست.
بعد نگاهش به محمد جوادی افتاد که از فرط گریه ی زیاد، در حال خوردن شیر خوابش برده بود.
لبخندی روی لبش نشست.
_زندگی به این قشنگی دارم.... آرامش و خوشبختی دارم ؛... چرا باید بِهَمش بزنم؟!
سکوت کردم. دیگر حتی من هم نای گریه کردن یا حرف زدن نداشتم.
دستش لا به لای موهایم رفت و آهسته گلسرم را باز کرد.
موهای پریشانم را مرتب کرد و باز با همان نجوای عاشقانه ی همیشگی اش آرامم.
_تو بهترینی مستانه.... به عشقمون شک نکن.... روزهای قشنگ زندگیمون رو با فکر و خیال و وسوسه خراب نکن.... من تو را با یه دنیا عوض نمیکنم.
از خودم خجالت میکشیدم که سر یک حسادت کورکورانه اینگونه هم خودم هم خودش و هم محمد جواد را اذیت کردم.
آنشب حامد بی خوابی به سرش زد.
با آنکه گاهی از بوسه هایش بیدار میشدم و گاهی از زمزمه های هوشیار.... اما کم و بیش خواب بودم.
دست نوازشی که بر سرم میکشید مثل قرص آرامش بخشی بود که هیچ جای دنیا پیدا نمیشد.
بوسه های محبتش، جریان جاری زندگی و عشقی بود که باز از سَر نو، در رگ هایم جریان میگرفت.
و زمزمه هایش زیباتر از زمزمه های هر رودی، دلنواز بود.
_تو نفس منی مستانه.... تو بهار زندگی منی مستانه.... فدات بشم الهی که با دکتر بداخلاق روستا راه اومدی!
و صبح شد و شبی این چنین گذشت!
فردای آنروز مصمم شدم در عوض حسادت بیجایی که موجب دلخوری و عصبانیت حامد شده بود، تغییر کنم.
از خانه شروع کردم. صبحانه ای که حامد برایم حاضر کرده بود و خودش به درمانگاه رفته بود را نیمه خوردم و دست بکار شدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این جاری بلاگرفته من #دیتاکس_واتر_آب_طعم دار درست میکنه😒😐
#سلیقش_شده_زبونزد_فامیل🙁☹️
اوایل من مث خنگا فقط نگا میکردم😫 ولی دلو زدم به دریا ازش پرسیدم🥺
بنده خدا تا ازش پرسیدم بهم گفت :
از اینجا یاد گرفتم🤩😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
https://eitaa.com/joinchat/1588920338C656d19792f
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کانال آوردم مثل عسل شیرین 😜
بزن روی زنبورا ببین چی میاد👇♥️🍯
🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝 🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
🐝 🐝 🐝
شادترین پرطرفدارترین ڪانال ایــتا 😍♥️
روزی فقط 10 دقیقه بیا اینجا و بزن رو زنبور و سورپرایز شو☝️
هروقتمغرورشدی
هروقتمقاموپولےبدستآوردی
هروقتدیدیهمهبهتاحتراممےگذارن
هروقتازعبادتخداخجالتکشیدی
هروقتتویدرستپیشرفتکردی
یا...
باخودتزمزمهکن(هذامِنفَضلِرَبی)
یادتنرههرچےداریازفضلخداداری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسـٰاطِخانھۍڪرَمهمیشہفرق مےڪند؛
دعـٰانڪردھهممَراطُمُستجـٰابمےڪنی :))💚'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه ای با معبود
#خدایاشکرتکههستی🤲🏻♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادعالی🌸
یکیازآفتهایمذهبیهاومتدینها000
┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
💌🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 📿
.
تقصــیر دلــم نیسٺ ٺو را میخواهد
ھــر گوشہے چشمــــے ٺو را میخواند(:'!
#امـامزمان^^♥️!
•.🕊|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.•°🙂🖇!'
اگرشماازگناهانخودخستھشوید ؛
خداوندازبخشیدنشماخستھنمیشود… :)
#آیتاللهمرتضیتهرانی🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_279
خانه را تمیز کردم و ناهار مفصلی درست کردم.
آرایش مختصری کردم و طاقت نیاوردم تا وقت ناهار شود و حامد بیاید.
مانتو پوشیدم و روسری سر کردم و به بهانه ی باندی که در اثر کار در خانه، هم کثیف شده بود و هم لازم بود تعویض شود، سراغ حامد رفتم.
مریضی در درمانگاه نبود و آنروز یکی از خلوت ترین روزهای درمانگاه بود.
به همین خاطر، بی در زدن، در اتاقش را گشودم که با دیدن اتاق خالی اش، شوکه شدم.
در اتاق را بستم و نگاهم باز بی دلیل رفت سمت اتاق دکتر روحی.
باز وسوسه شدم. باز هزار فکر و خیال سراغم آمد.
پاهایم مرا کشید پشت در اتاق دکتر روحی و گوش هایم بی اختیار، شنید.
_حامد! .... چطور میتونی از من اینو بخوای؟.... من از دکتر مغربی برگه دارم!
و صدای حامد بلند شد.
_برام مهم نیست.... یه بهونه ای بتراش.
ضربان قلبم بالا رفت. و گوش هایم تیز تر شد.
_حامد جان.... من مزاحم کارت یا زندگیت نمیشم عزیزم.... ولی دوست دارم کنار تو کار کنم.... از من نخواه که...
و صدای فریاد حامد، تا پشت در هم آمد.
_اتفاقا من ازت میخوام.... میخوام از اینجا بری.... به جان محمد جوادم.... اگه تا آخر هفته از اینجا نری.... من دست زن و بچه ام رو میگیرم و از اینجا میرم.
_حامد!.... بذار من باهاش حرف بزنم.
و صدای عصبانی حامد بلندتر از قبل شد حتی.
_چرا نمیفهمی؟!.... مستانه داره اذیت میشه.... نمیخوام اینجوری بهم بریزه.... تو فقط واسم یه اسمی و مستانه واسم تموم زندگیم....
_ما باهم کلی خاطره داریم... یادت رفته؟.... چطور میتونی بگی من برات یه اسمم؟!
_آره.... یادم رفته چون اونقدر نبودی کنارم که جای خالیتو مستانه برام پر کرد و حالا اونقدر از همسرم خاطره ی عاشقانه دارم که چیزی از تو و خاطراتت یادم نمیاد.
اشک شوق در چشمانم نشست که صدای گریه ی دکتر روحی را شنیدم.
_حامد.... منو اینجوری از خودت دور نکن.... من به همین که فقط همکارت باشم راضی ام.
_من راضی نیستم.... نمیخوام بخاطر کسی که هیچی ازش خاطره ندارم، کسی که تمام قلب و فکر و ذهنم رو درگیر کرده، خودش رو با فکر و خیال نابود کنه.
سرشار از شوق شدم انگار ولی صدای التماس همراه با گریه ی دکتر روحی باز حالم را بد کرد.
_خواهش میکنم حامد.... لااقل بذار من با مستانه حرف بزنم.
مصمم و جدی سرش داد کشید:
_نهههههه.... طرف مستانه بری حُرمت اسم دکتریت رو هم زیر پا میذارم و توی همین درمونگاه جلوی همه ی مریض هات سرت فریاد میکشم.... تصمیمت رو بگیر تا آخر هفته بیشتر بهت وقت نمیدم.... اگه تو نمیتونی یه بهونه واسه دکتر مغربی بیاری که چرا میخوای از این روستا بری، من میتونم.... بهونه ی خوبی هم دارم.... اونقدر توی این روستا خدمت کردم که حالا اگه لب تر کنم دکتر مغربی منو می فرسته توی یکی از درمونگاه های فیروزکوه.
سکوت دکتر روحی یعنی پایان صحبت آندو .
و در اتاق باز شد و من دستپاچه گفتم:
_سلام.... تو اینجایی؟!.... اومدم پانسمان دستم رو برام تعویض کنی.... اگه زحمتی نیست البته.
لبخند کمرنگی زد.
_آره بیا اتاقم.
بی هیچ حرفی دنبالش رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
خدایا 🙏
امشب تمنا دارم 🙏
خدای مهربانم🙏
هر کسی گرفتار ناخوشی و نگرانی شده
کمک کن، گره های زندگیشو باز کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
دستِ خـداوند❤️
گـره گشـای
گـره های زندگیتـون🙏
شب تون پر از مهربانی خدا ❤️🙏