eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💚🌸💚🌸💚🌸 گزارش که با کمک های شما عزیزان تهیه شد.... ان شالله از همگی قبول باشه ، و کربلای اربعینِ تک تک همراهان عزیز رو امیرالمومنین امروز امضا کرده باشن.... عاقبتتون بخیر و التماس دعا❤️🌹🙏 🌸💚🌸💚🌸💚🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام صبح ♥️جمعه‌تون بخیر 🌺دلتون شاد شاد ♥️روزتون پراز اتفاق‌های شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح زیبای مولا امیر المومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام😍😍 🌸 🤩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا ببینن... 😭💔 •••✾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچه مذهبی...بچه بسیجی... اگه فکرمیکنی تواین شبکه های اجتماعی(تلگرام،وایبر،لاین و..) به گناه نمیفتی بـــدون سخت دراشتباهی...❗️ همینکه قبح ارتباط با نامحرم برات شکسته بشه.همین که احساس کنی ازچت باجنس مخالف هیچ احساس گناهی نمیکنی همین واسه شیطان کافیه!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است باید شویم غدیری قبل از محرمی شدن ذکر علی ضامن اشک محرم است📿🌼 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- -[⚠️.‼️]| هرآخوندۍ‌انقلابے‌نیست.. هرسپاهے ‌سلیـ ـمانے‌نیست..🖐🏿 ------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود. و من هنوز ملتهب و پریشان بودم بی دلیل، محمد جواد و بهار را خوابانده بودم اما نمی‌دانم چرا بی دلیل استرس داشتم. از روی تخت برخاستم و نگاهی که به آندو که در خواب، معصومیت کودکانه شان بیشتر از قبل نمایان میشد، انداختم. روی هر دو را بوسیدم و برگشتم سمت تخت. اما باز خوابم نمی‌برد. ترسیدم که نکند هوای اتاق برای بچه ها زیادی سرد باشد و آنها سرما برخوردند باز برخاستم تا سمتشان بروم که حامد مچ دستم را گرفت. _چرا اینجوری میکنی مستانه؟... بگیر بخواب بذار اون دوتا طفل معصوم هم بخوابند. نگاهم سمت بهار و محمد جواد رفت. _میترسم سرما بخورند. _وسواسی شدی انگار.... حالشون خوبه هوای اتاقم گرمه.... بخواب. دراز کشیدم روی تخت اما خوابم نبرد. فکر و خیالی عجیب و غریب به سرم زده بود که مبادا بهار را کسی از من بگیرد. به او وابسته شده بودم حتی بیشتر از محمد جواد! چون خودم بزرگش کردم. هنوز خاطرم هست که چه روزهای سختی بود روزهای نوزادی بهار! حامد مدام میگفت با گریه به بهار شیر ندهم و هر وقت میخواستم به بهار شیر بدهم، وادارم می‌کرد وضو بگیرم، و در حین شیر دادن قرآن بخوانم تا اثر ناراحتی و غمی که در دل داشتم از فوت گلنار، کمتر روی شیرم اثر داشته باشد. و اینگونه عادتم شده بود که حتی برای شیر دادن محمد جواد هم وضو بگیرم. چرخیدم و سمت حامد برگشتم. چشمانش باز بود برای تماشای من. _چیه مستانه جان؟... چرا بی تابی؟ _میترسم حامد.... همش فکر میکنم قراره یکی بیاد بهار رو ازم بگیره.... _کی آخه؟ _پیمان!.... به جان محمد جواد اگه برگرده و بهار رو بخواد بهش نمیدم.... بهار دختر منه... من بزرگش کردم. _عزیزم.... پیمان اگه قرار بود پیداش بشه، گم و گور نمیشد. آهی کشیدم. _حامد.... _جان حامد... _میترسم چرا؟ دستی به موهایم کشید و پیشانیم را بوسید. _این یعنی تو مثل خود گلنار، بهار رو بزرگ کردی.... این حس مادرانه ی توئه که داره اینجوری غلیان میکنه. اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. راست می‌گفت. من بین بهار و محمد جواد فرقی نمیدیدم. _نترس مستانه ی من.... من اگه پیمانم برگرده، پشت توام... طرف توام.... تو روزای سختی، من و تو بودیم که برای این بچه مادر و پدر شدیم.... اگه حتی پیمان هم برگرده، بهار بغلش بی طاقتی میکنه چون به بوی آغوش من و تو عادت کرده عزیزم. با این حرف حامد بود که کمی آرام گرفتم و توانستم چشمانم را روی هم بذارم. اما دنیا نتوانست خوشی ما را ببیند و چشمانش را روی شادی های اندک و ناچیز ما بست.... و همان اندک شادی را هم دنیا و روزگار از ما گرفت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•