ماسک،گرما،فاصله،ضدعفونی،وقتِکم....
روضههایتنازدارد؟!هرچـــــهباشد؛میخرم🖤:)
محرمِاربابآمد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌻روزه، شرایط و نتایج!
🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد
و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مىآمرزد و از آتش آزادش مىكند و در سراى ابدى جايش مىدهد
و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ پدرشه
الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((:
ولے ...!
چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔
#اندڪیسڪوت ...🚶🏻♂
-------•|📱|•-------
✨
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
بر هرچه آرزو به دلم بود سد گذاشت
#میثم_امانی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_329
شب بود. باز دلم گرفته بود. محمدجواد و بهار تازه چند روزی بود که به وجود مادربزرگشان عادت کرده بودند و در آغوشش بی قراری نمیکردند.
رها و مهیار هم خوب هوای بچه ها را داشتند. غذای بهار را رها میداد و غذای محمد جواد را مهیار.
و من فقط دلم میخواست تنها باشم.
وقتی سفره ی شام جمع شد و عمه و خانم جان درگیر ظرفها شدند و بقیه سرگرم بازی با بچه ها.... من از غفلت جمع استفاده کردم.
از درمانگاه بیرون زدم و بی اختیار سرازیری روستا را طی کردم.
یک لحظه بی اراده ایستادم و چشمم به در خانه ی مش کاظم افتاد. چقدر خاطره داشتم از آن خانه.
با اندک ضربه ای به در چوبی خانه، در باز شد و وارد حیاط شدم.
بغضم گرفت. یاد بی بی و گلنار افتادم.... یاد روز زایمان خودم.... یاد مهربانی های بی بی.... یاد آن چند روزی که بهداری آتش گرفته بود و من و حامد در اتاقک زیر زمین چند روزی را سر کردیم.
حالا خانه ی مش کاظم بدون بی بی و گلنار و خودش، تبدیل شده بود به خونه ای خاموش و سکوت و کور.
با چشمانی پر اشک از خانه ی مش کاظم بیرون زدم و دوباره سرازیری روستا را در پیش گرفتم.
چقدر خاطره در این کوچه های روستا داشتم. از خاطرات آمدنم به روستا تا نامزدی و ازدواجم با حامد و....
آهی کشیدم و انگار داشتم از تک تک خاطراتم خداحافظی می کردم برای روزی که می دانستم به زودی می رسد و روستا را ترک خواهم کرد.
نزدیک رودخانه ی وسط روستا رسیده بودم که صدایی آمد.
_مستانه.
ایستادم. مهیار بود. دوان دوان به من رسید.
_چی شده؟
_هیچی.... توی این تاریکی کجا میری؟
_دلم گرفته میرم قدم بزنم.
_خطرناکه برگرد.
بی اعتنا به حرفش گفتم:
_چه خطری میخواد باشه؟!
اخمی کرد.
_رفقای اون مراد عوضی ممکنه بخوان بلایی سرت بیارن.
پوزخندی از حرفش زدم.
_رفقا! .... تازه اگر رفیقی هم داشته باشه و بلایی سرم بیارن از خدامه برم پیش حامد.
ناگهان سرم فریاد زد.
_چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟.... چرا فکر بچه هات نیستی؟.... فکر نکردی بچه هات بدون تو چکار میکنن؟
ایستاده بودم مقابل پل چوبی و کوچک روی رودخانه که گفتم:
_دلم میخواد فقط برم پیش حامد.
از این حرفم عصبانی تر شد.
_چرا اینقدر خودخواه شدی؟!.... چرا فقط به خودت فکر میکنی؟.... پس بقیه چی؟.... تا همین حالاشم میدونی خانم جان چقدر واسه تو غصه خورده؟.... میدونی مادر من چقدر واسه تو گریه کرده؟.... ما آدم نیستیم؟.... داغ و غم و غصه ی تو، داغ و غصه ی ما هم هست.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم :
_پس دعا کنید برام یا بمیرم یا آروم بگیرم.... دارم دیوونه میشم مهیار.... میفهمی اینو.
با فاصله از من، کنارم ایستاد.
_مگه کور و کر باشم که نفهمم.... ولی راهش این نیست مستانه.... بشین برای همسرت قرآن بخون.... به آینده ی بچه هات فکر کن... اصلا از این روستا بزن بیرون.... برگرد پیش خانم جان.... موندن توی این روستا خودش آرامش زندگیتو میگیره.
سرم را سمت آسمان بلند کردم. حق با مهیار بود. باید از روستا خداحافظی می کردم وگرنه هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_330
#دلارام
همراه محدثه و بهار، یک روز را به خرید سوغاتی اختصاص دادیم.
با اصرار محدثه به بازار مخصوصی رفتیم. بهار سرگرم دیدن مغازه ها بود که محدثه بازویم را گرفت و همراه خودش کشید.
_چی شده؟
_بیا....
مرا روبه روی یک کتاب فروشی کشید و گفت :
_اونو ببین....
مسیر دستش را گرفتم و رسیدم به کتاب « شاخی گلی برای همسرم » نویسنده؛ محمدجواد پورمهر.
دهانم از تعجب باز ماند!
این بشر، زنش کجا بود که برایش کتاب نوشته باشد؟!
از جواب این سوال خنده ام گرفت که محدثه با ذوق گفت:
_من خوندم کتابش رو.... عالیه.... اصلا مثل این پسر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
لبم را از آنهمه ذوق محدثه کج کردم.
_نمیری حالا از ذوق.
_به جان خودم آرزومه این پسر بیاد خواستگاری من.... هیچی ازش نمیخوام.... بی مهریه زنش میشم.
اخمی از حرفش زدم.
_خوبه حالا.... یه کم خوددار باش.... خودتو به فنا ندی واسه یه پسر ریشو....
آهسته زیر گوشم زمزمه گفت:
_جوون من به بهار نگی ها....
_نترس نمیگم.
و او فوری توی زیر گوشم پچ پچ کرد:
_من عاشق این فرمانده شدم.
_آخ اگه نمیگفتی اصلا نمیفهمیدم!
حلقه های چشمانم را تا آسمان بالا دادمو در ادامه ی حرفم گفتم:
_ای خدا.... تو دیگه کی هستی!.... آخه چی دیدی تو این بشر که عاشقش شدی!
_باور کن اگه تو هم کتابشو بخونی عاشقش میشی.
_من عاشق یکی بهتر از اونم.
چشمانش چهارتا شد.
_واقعا؟!.... کی؟!
_آشنا نیست.... ریشو و یقه چِفتی هم نیست.... ولی خوبه این کتاب آداب همسرداری رو واسش بخرم بلکه یه چیزایی از این فرمانده ی ریشوی ما یاد بگیره.
و با این حرف وارد مغازه ی کتاب فروشی شدم و همان کتاب را خریدم.
دیگر حواسم به خرید بهار و محدثه نبود. تمام حواسم پی همان کتاب محمد جواد بود که بدانم چی نوشته است که دل محدثه برایش، در تب و تاب بود.
و چندان هم طولی نکشید تا بهار و محدثه خریدهایشان را کردند و دست پر برگشتند هتل و من فقط همان کتاب « شاخه گلی برای همسرم » را در دست داشتم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر