eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پادکست/ کاری می‌کنم از همه ناامید بشی، حاج آقا مجتبی تهرانی 📲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 •🎑• ‌اَللھُم‌َّلااَجِدُمِن‌دونِڪ‌َمُلتَحَدـاً خدایـا‌جزتوپناه‌گاهی‌نـدارم♥️(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
. گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاھ بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تا ڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! . ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداࢪھ🌿..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام عزیزان همراه بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد. پوزش میطلبم. دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چند روزی گذشت. بعد از تحويل دادن رامش به خانواده اش، پیامکی با شماره ای ناشناس که حدس می زدم، شماره ی عمو باشد، برایم آمد که : « لازم نیست چند روزی بیای دنبال رامش.... رامش هم حال خوبی نداره... هر وقت خواستم خبرت می کنم » و دیگر خبری نشد که نشد. بدجوری تو ذوقم خورده بود. اینکه کلی پیش مادر و باران، پُز کارم را دادم و آخرش چند روز فقط سرکار رفتم! تا چند روزی چسبیدم فقط به مسافر کشی اما فکر عمو و انتقامی که نشد بگیرم داشت کلافه ام می کرد. دیگر از رفتن به خانه ی عمو ناامید شده بودم که بالاخره پیامی آمد. « سلام جناب فرهمند.... فردا برای بردن رامش به شرکت حتما تشریف بیارید.» کلی از خواندن همین پیام ساده ذوق کردم و دوباره امیدوار شدم. انگار نخی نامرئی داشت باز مرا سمت خانه ی عمو می کشید تا برسم به آن روزی که حق خودم و باران و مادر را از عمو بگیرم. فردای همان روزی که پیامک ناشناس برایم آمد، صبح راس ساعت 8 دم در خانه عمو بودم. ماشینم را کنار خانه پارک کردم و زنگ در خانه را زدم. در، بی هیچ حرفی که از آیفون شنیده شود، باز شد. وارد حیاط شدم که در ورودی خانه ی عمو را نیمه باز دیدم و کمی بعد، زن عمو در چهارچوب در ظاهر گشت. و من هنوز در بین راهی که از میان محوطه ی چمن کاری شده ی حیاط می گذشت بودم که رامش هم از در خانه بیرون آمد. قیافه اش افسرده بود اما اثری از ضرب و شتم توی صورتش دیده نمی شد. جلوی دو پله ی کوتاه خانه که رسیدم، رامش آهسته و بی سلام از کنارم گذشت و مرا متعجب کرد که زن عمو آهسته گفت : _سلام پسرم.... حالش خوب نیست.... یه امروز هواشو داشته باش.... هر از گاهی به اتاقش تو شرکت سر بزن.... نمی دونم چرا امروز خیلی دلم شور می زنه... رفتارای خودشم مشکوکه. _سلام.... خیالتون راحت، مراقبم. _برید به سلامت. برگشتم سمت رامش که کنار باغچه ی حیاط منتظرم ایستاده بود. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. دقیق نگاهش کردم. یا مرا کلا ندید یا اصلا توجهی به من نداشت! _سلام... شما خوبید؟ سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. چنان غمی در نگاهش بود که دلم برایش سوخت. پوزخندی زد که برای من، بی دلیل بود. و همچنان که مقابل من ایستاده بود، دستش را سمتم دراز کرد و سوئیچ ماشین را سمتم گرفت. و من در یک لحظه اشکی که روی گونه اش غلتید را به وضوح دیدم. حالم خیلی بد شد.... نمی دانم این همه غم اثر تربیت نادرست عمو بود یا شدت تنبیهی که حتما لحاظ شده بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌: 📿 ٺا خدا و براټ ننوٻسہ آرزوش نمیڪنے 🌱 :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
!! دیدین چقد خبر شهادت سردار غیرمنتظره و یهویی بود؟ ظهورم همینطوره یهو میگن مولاتون اومد..!!♥️🕊 •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سوار ماشین رامش شدم. او هم صندلی عقب نشست. گاهی از درون آینه ی وسط ماشین نگاهش می کردم که چطور غمگین است و گاهی اشکی از چشمانش می چکد و با دستمال کاغذی آن را پاک می کند. نمی‌دانم چرا اشکانش داشت قلبم را شرحه شرحه می کرد! مگر تنبیه عمو چقدر سخت و طاقت فرسا بود که حال او هنوز بعد از گذشت چند روز، بهتر نشده بود؟! ناچار طاقت آن همه سکوتش را نیاوردم و برای باز کردن سر صحبت گفتم : _آهنگ بذارم؟ جوابی که نداد هیچ.... حتی نگاهم نکرد. کمی گذشت تا دوباره از درون آینه ی وسط نگاهش کردم و گفتم : _می گم پدرتون اون شب کتکتون که نزد؟ سرش را کج کرده بود سمت پنجره و نگاهش به بیرون بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. بالاخره به شرکت رسیدیم. ماشین رامش را گوشه ی خیابان پارک کردم و همراهش از ماشین پیاده شدم. حتی نگفت کجا؟! و من هم همراهش وارد شرکت شدم. جواب سلام هیچ کس را نداد و یک‌راست وارد اتاقش شد. نگاه منشی شرکتش با این حرکت رامش و آن سکوت و آن چهره ی افسرده، در شوک فرو رفت. جلو رفتم و بی مقدمه گفتم : _من محافظ شخصی خانم فرداد هستم.... باید مراقبشون باشم.... اینجا می شینم و هر چند دقیقه یه سر به اتاقشون می زنم. _باشه جناب.... مشکلی نیست... بفرمایید. روی یکی از صندلی های کنار میز مشتری نشستم و مجله ی روی میز جلوی پایم را برداشتم و ورق زدم. اما نمی دانم چرا چشمانم هم به جای عکس های جذاب مجله، تصویر زن عمو را می‌دید، آن لحظه که گفت؛ لطفا امروز خیلی مراقبش باشید.... نمی دونم چرا دلم امروز خیلی شور می زنه.... خودشم البته خیلی مشکوکه. و همان موقع مجله را انداختم روی میز و با قدم هایی آهسته تا نزدیک در اتاق رفتم. آهسته سرم را کمی به در نزدیک کردم و با این حرکت، نگاه کنجکاو منشی را برای خودم خریدم. _طوری شده جناب؟.... خانم فرداد حالشون خوبه؟ بی توجه به سوال منشی، در اتاق را گشودم و نگاهی به درون اتاق انداختم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پشت میزش نشسته بود و داشت کارش را می کرد که با سرکی که بی اجازه، من به درون اتاقش کشیده بودم، با اخم گفت : _چیه؟!.... هنوز نمی دونی باید برای ورود به اتاق یه خانم در بزنی. ناچار گفتم: _ببخشید فقط..... نگذاشت حرفم را بزنم و خودش گفت : _فقط چی؟!.... مامانم بهت گفته امروز زیادی مراقبم باشی؟!.... خب حق داره... مادره.... نمی شه گولش زد. و بعد خودنویسش را یک لحظه از روی کاغذ زیر دستش بلند کرد و کاغذ زیر دستش را تا زد. _بیا بگیرش.... چند قدمی جلو رفتم که اخمی توی صورتش ظاهر شد و خم شد روی میز. درد داشت انگار! _شما خوبید؟ سر بلند کرد و در حالیکه هنوز صورتش از دردی که در وجودش بود، مچاله شده بود، جوابم را داد: _شما؟!.... یادمه وقتی منو داشتی برمی گردوندی ، تو صدام می کردی که! سکوت کردم و او ایستاد. صندلی اش را به عقب هل داد و میزش را دور زد. با همان کاغذ تا شده ای که هنوز میان انگشتان دستش بود. _بیا دیگه.... بگیرش. _این چیه؟! _سواد مگه نداری؟.... بخون. دست دراز کردم و کاغذ را گرفتم. مقابل نگاهش که بدجوری، طرح غم به خود گرفته بود، نامه را باز کردم و خواندم. _سلام.... در حالی این نامه رو نوشتم که صبح زود، قبل از رفتن به شرکت، همون موقعی که مامان تا دم در آشپزخانه دنبالم آمد و به من شک کرده بود، تصمیم خودم را گرفتم برای خوردن 10 عدد قرص لورازپام..... سرم بالا آمد. با تعجب نگاهش کردم. _قرص خوردی؟! لبخند تلخی زد و قدمی در اتاق برداشت. _دیگه این زندگی رو نمی خوام.... هیچ چیش رو نمی خوام..... می خوام بمیرم تا.... و نشنیدم تا چی... چنان فریادی کشیدم : __یکی بیاد اینجا. که منشی شرکت، سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق شد. _بله؟ _زنگ بزن اورژانس.... همین حالا. و منشی متعجب به من و رامش نگاه کرد. _چرا؟! وقت توضیح نبود.... تنها بلندتر ، با اخم پر جذبه تر ، و نگاهی نافذتر گفتم : _بهت می گم زنگ بزن زود باش. چشمی گفت و دوید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم رفت سمت رامش. لبخند تلخی کنج لبانش جا داد. _الان باز می خوای نقش ناجی منو بازی کنی؟.... دیره.... و درست همان لحظه، از درد، صورتش جمع شد. آخ بلندی کشید و تا کمر مقابلم دولا. اما صدایش هنوز شنيده می شد. _می بینی؟.... قرصا.... اثر کرده. و ناگهان مقابل نگاه ترسیده ی من، زانوانش شکست و تا شد. دو زانو افتاد کف اتاق و با یک عق زدن بلند و پر صدا، خون بالا آورد. رنگ از رخم پرید. یعنی در واقع روح از بدنم رفت! همان دو قدم فاصله ی بینمان را دویدم. _دیوونه ی روانی.... تو مگه مغز خر خوردی که واسه خاطر اون پسره ی عوضی، خودتو به کشتن میدی؟ سر بلند کرد. میان اون جوی خونی که از دهانش جاری بود، باز هم لبخند زد. زهر لبخندش، مثل تیزی چاقویی، قلبم را خراشید. _من واسه خاطر اون قرص نخوردم..... من می خوام..... پیرهن مشکیمو تن بابام کنم. چشمانم از تعجب، گرد شد. انگار زمان در همان نقطه ایست کرد! رامش هم مثل من، دل خوشی از عمو نداشت! من هنوز ثانیه ها را در ساعت صفر می دیدم و متوقف از هر گذری که رامش با همان لبخند چشم بست و مقابلم، پخش زمین شد. اینجا بود که دوباره زمان به تونل گذر خودش بازگشت. بی اراده فریاد زدم باز . _یکی بیاد..... و در اتاق باز شد. منشی شرکت این بار با دیدن رامش، جیغ کشید. _وای خدای من!.... چی شده؟ _زنگ زدی اورژانس؟ _بله زنگ زدم. _پس چرا نیومدن؟ _نمی دونم. وقت نبود. سوئیچ ماشین رامش را داشتم و تصمیمم را در کسری از صدم ثانیه گرفتم. _کمک کن ببریمش. _کجا؟ از این همه اَبلهی فریاد زدم. _بیمارستان دیگه. به سختی رامش را تا ماشین بردیم. او را روی صندلی جلو نشاندیم و من با بدترین نوع رانندگی، راندم. شاید اگر به هوش بود، حتم داشتم دیگر ماشینش را دستم نمی دهد. اما با همان طرز وحشتناک رانندگی، در کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان اطراف شرکت رساندم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
تو دنیای مجازی هیچ پسری برای ازدواج یا عشق، با دختر آشنا نمیشه شاید بتونه علاقه مند بشه اما عاشق نمیتونه بشه و بلکه فقط یک حس زودگذره پس مراقب باش ارزش نداره حیا و نجابتت رو ببری زیر سوال یادت باشه طرز حرف زدنت نوع استیکردادنت نوع مطلب فرستادنت دل هیچ پسری رو نلرزونه حواست باشه اون عکسهایی که با مدل ها و ژست های مختلف میذاری رو پروفایلت دل هیچ دخترخانومی رو بعضی دخترها ممکنه همان دوستت دارمه، اولت را باور کنن و دل بدهند. . . یادت باشد که شکسته شدن را خدا میشنود قلب دختر مثل ،نمیچسبه بچسبه کنده نمیشه کنده هم بشه دیگه نمیچسبه حواست باشد چه عکسی برای پروفایلت انتخاب میکنی از اون دخترا هایی باش که میگن قلبــم مثل قبرم جای یه نفره نه از اون دخترایی که میگن بابای بعضی ها پیش بسوی بعدی ها اصلا میدونی که دختر باید اولین مرد زندگیش باشه . . آخریشم آن دختری که تو فضای مجازی دل میده اگه یه عکس پروفایل بهتر از تو ببینه میره سمتش پس مراقب باش. خواهرم غرور مردی رو نشکن زینب وار زندگی کن☺️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشسته بودم روی صندلی کنار اتاق اورژانس، و با سوئیچ ماشین در دستم بازی می کردم. خسته و کلافه، سر بلند کردم و پشت سرم را تکیه به دیوار زدم. 30 دقیقه ای بود که رامش را به بیمارستان رسانده بودم و به زنعمو زنگ زده. اما نه هنوز خبری از دکتر رامش بود و نه خبری از زنعمو. سوئیچ ماشين را در جیب شلوارم فرو بردم و طول راهرو را طی کردم. بیمارستان خصوصی بود و بخش اورژانس خلوت..... چند قدمی که از ورودی اورژانس دور شدم، صدای قدم هایی را شنیدم. _شما همراه همون خانمی هستید که قرص خورده بود؟ فوری چرخیدم سمت صدا. _بله.... بله... حالش چطوره؟ مردی میان سال با روپوش سفید مقابلم بود. دو دستش در جیب های بزرگ روپوشش بود که جواب داد: _خب خدا خیلی بهش رحم کرده که معده اش خونریزی کرده و زهر دارو ها رو بالا آورده.... ما معده اش رو شستشو دادیم،.... امشب اما باید اینجا بستری بشه.... باید به خاطر کنترل اثر داروها روی بدنش، تحت نظر باشه.... زنگ بزنید لطفا به خانواده اش اطلاع بدید تا فرم پذیرش رو پر کنند.... با اجازتون. دکتر از کنارم رد شد و من تنها با یک نفس آزاد شده از سینه ی تنگم، آهسته زمزمه کردم. _ممنون..... و نگاهم باز به در ورودی بیمارستان خیره شد. باید زنعمو تا آن لحظه، حتما عمو را هم خبر کرده باشد. دوباره نشستم روی صندلی پشت در اتاق اورژانس که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی زن عمو بود که فوری جواب دادم. _الو..... آقا بهنام.... شما کجایی؟ _سلام.... من پشت در اورژانس هستم.... از در توی کوچه اومدم. صدای نگران زن عمو در گوشم پیچید. _حال رامش چطوره؟ _دکترش گفت خوبه..... ولی باید تحت نظر باشه.... شاید یکی دو روز. _یه دقیقه بیایید من نمی دونم شما کجایی.... دارم میام... سمت کوچه. _اومدم. گفتم و همراه قطع کردن تماس، سمت در خروجی دویدم. با نزدیک شدن به در شیشه ای سالن، چشم الکترونیکی در، مرا گرفت و درها از هم باز شد. روی پله ی اول ایستادم و اطراف را پاییدم. زن عمو را دیدم از دور می دوید سمت در ورودی بیمارستان و عمو.... با همان اخم های جدی اش، همراهش. و من هر بار عمو را می دیدم باز یادم می آمد که باید انتقام زجرهای مادرم را بگیرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پنجه ی دستم بی اراده مشت شد. هنوز یادم نرفته بود که برای انتقام، وارد زندگی عمو شدم و راننده ی رامش! روی همان پله ی جلوی ورودی اورژانس ایستاده بودم که زن عمو، دوان دوان خودش را به من رساند. _کجاست پسرم؟ _تو اورژانس بستریه.... باید کارهای اداری و حسابداریش انجام بشه تا بره تو بخش بستری بشه. زن عمو با بغض پرسید : _می شه ببینمش؟ _فکر کنم بشه.... برید تو اورژانس بهتون میگن. زن عمو از مقابلم گذشت و من نگاهم قسمت عمو شد. انگار نه انگار که دخترش دست به خودکشی زده! با قدم هایی آرام خودش را به من رساند. مقابلم که رسید، نگاه تیز چشمانش در چشمانم جا گرفت. مثل خودش نگاهش کردم که دستی روی شانه ام زد و آهسته گفت : _ممنونم پسرم..... به خاطر رامش خیلی تو زحمت افتادی. با این کلامش، نگاه تیزم را از چشمانش گرفتم و سر به زیر شدم. _کاری نکردم..... او هم وارد اورژانس شد و من همراه نفس عمیقی، سعی کردم برای چند دقيقه ای هم شده، کینه ها را از یاد ببرم. برگشتم و پشت در اورژانس ایستادم. طولی نکشید که عمو و زن عمو در حالیکه داشتند با دکتر رامش صحبت می کردند، وارد سالن انتظار شدند. _من به این آقا هم گفتم، فعلا خدا بهش رحم کرده و از مرگ نجات پیدا کرده اما قطعا اون همه قرص یه اثری هم داره.... واسه همین باید چند روزی تحت نظر باشه. دکتر گفت و با یه « ببخشید » از عمو و زن عمو جدا شد. با رفتن دکتر نگاه عمو و زن عمو سمت من آمد. زن عمو گریست و عمو کلافه دستی به صورتش کشید. _خیلی خیلی ازت ممنونم بهنام جان.... به خدا اگه تو نبودی شاید الان رامش من..... زنده نبود. زن عمو این را گفت و بلندتر گریست. _کاری نکردم خانم فرداد.... نفرمائید.... ان شاء الله حالش خوب می شه، نگرانش نباشید. با این حرف زن عمو، آرام گرفت و اشکانش را پاک کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شده بود و من هنوز در بیمارستان بودم. رامش بستری شد و دکتر می گفت هنوز حالش به درجه ای از ثبات نرسیده که بتوان گفت، خطر برطرف شده. همین حرف دکتر، عمو و زن عمو را در بیمارستان نگه داشته بود. بالاخره حول و حوش ساعت 9 شب بود که مادر به گوشی ام زنگ زد و اتفاق عجیب دیگری رخ داد! _الو بهنام.... ساعت 9 شب شده... آخه تو کجایی؟! _سلام.... من کارم یه جا گیره.... میام... شما شامتون رو بخورید. تا این را گفتم، نگاه زن عمو سمتم چرخید. _بدید من از مادرتون تشکر کنم. فوری از جا برخاستم و در حالیکه سمت انتهای راهرو می‌رفتم گفتم : _فعلا نمی تونم بیشتر صحبت کنم، باشه؟ .... شما شامت رو بخور من میام. تماس را قطع کردم و برگشتم سمت زن عمو که نگاهش روی صورتم مانده بود. _مادرت بود؟ _بله.... _برو پسرم.... کاری نیست.... من و پدرش هستیم. _نه می مونم شاید لازم شد. و همان موقع عمو از روی صندلی انتظار توی سالن بیمارستان برخاست. انگار تمام مدتی که سکوت کرده بود، داشت حرفهای من و زن عمو را تحلیل می کرد. همین که مقابلم قد کشید، دستش را روی شانه ام انداخت و مرا کشید سمت در خروجی. _برو پسرم.... ما حالا حالاها اینجاییم..... _فردا چی؟.... نیام؟ ایستاد. سرش را کمی بالا آورد و در حینی که متفکرانه دنبال راه حلی بود گفت : _باید فعلا واسه شرکت رامش دنبال یه معاون خوب باشم تا.... و همانجا.... درست در همان نقطه ی حرف تا، گیر کرد. نگاهش را سمتم بلند کرد و سرش را کمی کج. _تو گفتی تحصیلاتت چی بود؟ _مدیریت بازرگانی هستم.... دو ترم دیگه از درسم مونده. _مدیریت بازرگانی! _بله.... سری تکان و زمزمه کرد. _عجب..... چه اتفاقی!.... و نفسش را یکسره فوت کرد. _ببین پسرم.... فعلا حال رامش خوب نیست.... تازه از بیمارستان هم مرخص بشه باید ببرمش پیش یه دکتر روانپزشکی، چیزی که بتونه فکر اون پسره ی چلغوز رو از سرش بندازه.... شرکتش خیلی وقته که رو روال نیست.... منم خودم اونقدر مشغولم که به کارای شرکت اون نمی رسم.... توی این چند روزه هم دیدم که چقدر خوب تونستی به رامش کمک کنی.... و بهت اعتماد پیدا کردم.... هم خاله کوکب سفارشت کرده و هم خواهرزاده اش هستی.... تحصیلاتت هم به درد کار شرکت می خوره.... می خوام یه چند وقت تو رو مدیر شرکت رامش کنم.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم.... نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شاید گوش هایم هم تعجب کردند از شنیدن حرف عمو! من!!!.... مدیر شرکت رامش شوم؟؟!! فقط چند روز بود که راننده ی رامش شده بودم! ولی همان فرار رامش و تعقیب شبانه ی او، شاید هم بازگرداندن رامش به خانه، اعتماد عمو را جلب کرد. اصلا همین که خودم را خواهرزاده ی خاله کوکب معرفی کرده بودم. یا شاید هم خاله کوکب، زیادی از من تعریف کرده بود. همه ی اینها به اضافه ی کم عقلی رامش، نتيجه اش شد این که من به چشم کسی چون عمو بیایم. جناب ستایش فرداد.... عموی بنده.... به کسی که تشنه ی انتقام از او و خاندانش بود، پیشنهاد داد که مدیر شرکت دخترش شود! و عجب فرصت نابی! مگر می شد چشم پوشی کنم از این فرصت ناب؟! لبخند کنج لبم را کور کردم و رو به عمو گفتم: _شما لطف دارید به بنده ولی..... می ترسم که.... نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. _نترس.... جوون لایقی هستی.... جربزه ات رو خیلی زود به من ثابت کردی.... کمکت می کنم... هر کاری خواستی انجام بدی، از من اجازه می گیری.... این مدیریت موقتیه..... تا رامش رو به راه بشه فقط.... قبوله؟ هنوز سکوت کرده بودم که عمو دست راسش را سمتم دراز کرد. _قبول کن.... اگه از کارت راضی باشم، وقتی رامش، حالش بهتر شد، تو رو معاون شرکتش می کنم.... چون به نظر من، مدیریت یه کار مردونه است. _چی بگم.... نمی خوام خدای نکرده به شرکتتون ضرر بزنم. _چه ضرری!.... تو بدون اجازه ی من هیچ کاری نمی کنی.... حواسم بهت هست.... نگران نباش. شوق درونم را به سختی مهار کردم و گفتم : _اجازه بدید لااقل تا فردا فکر کنم. _باشه... فکر کن.... اما فردا رو امتحانی بیا.... یه دست کت و شلوار شیک بپوش و یه فردا رو مدیریت کن ببین می تونی از پسش بر بیای یا نه. سکوتم را که دید باز پرسید : _کت و شلوار داری؟ _بله.... از خود شرکت مخصوص خانم فرداد، یکی بهم دادن. _آهان... خوبه... همون رو بپوش.... فردا راس ساعت 7 صبح بیا دنبالم.... باهات تا شرکت میام. و باز دستش را جلو گرفت. این بار با او دست دادم. حتی از تماس گرمای دستش هم رج به رج رنج های مادرم، جلوی چشمم زنده شد. فوری دستم را پس کشیدم و گفتم: _با اجازه ی شما. و با قدم های بلندی که می خواستم مرا زودتر از او دور کند، سمت درهای انتهای سالن پیش رفتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام طول راه تا خانه را تو فکر بودم. یه حس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود که نه توصیف می شد و نه شناسایی! اصلا خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم. از طرفی از این اعتماد جلب شده، خوشحال بودم و از طرف دیگر، داشتم وجدانم را به پیشگاه دادگاه عدل خداوند، پیشاپیش، به محاکمه می کشاندم. چه حس و حال بدی بود! به خانه رسیدم. دیر وقت بود. خسته کلید انداختم و در حیاط را باز کردم و هنوز در را نبسته، زیر نور کم چراغ حیاط، مادر را پای پله ی آخر بالکن دیدم. _سلام.... شما بیداری؟ _بیدار نباشم؟.... تو نیستی، باران نیست.... خب دلم پوسید تو این خونه..... نفسم گره خورد به همه ی غم های تلمبار شده ی روی قلبم. شاید جایی بین دنده های سینه ام، نفسم گرفت. من دنبال انتقام و گرفتن حقم بودم و باران دنبال دادن قرض های عمل مادر! در را پشت سرم بستم و همراه یک نفس بلند گفتم: _حالا باران کجاست؟ _خونه ی دوستش.... می گه فردا نمی دونم چیز دارن باید درس بخونه. _چیز؟! _چه می دونم از همینایی که معنیش می شه امتحان دیگه. نیمچه لبخندی به لبم آمد. _کوییز منظورتونه؟! _ها... همینی که می گی. _ رفته خونه ی کدوم دوستش حالا؟ _نمی دونم... یکی که جدیدا باهاش دوست شده و باهم درس می خونن. اخمی از شنیدن این حرف مادر، بین ابروانم جا خوش کرد. _شما چرا گذاشتی بره؟.... اصلا طرفو می شناسی؟ _یعنی چی آخه؟!.... دخترم بزرگ شده.... نمی شه زندونیش کنم که. چرخیدم سمت مادر و کلافه یک دست به کمر زدم. _زندونی نکن ولی لااقل بهش اجازه نده خونه ی مردم بمونه... امتحان داره که داره... اصلا فدای سر خودش و شما و من... بذار بیافته.... واسه چی به اسم امتحان میره خونه ی مردم.... _بهنام!.... بچه ام عاقله، خودش می تونه هوای خودشو داشته باشه. حرصم گرفت. انگار مادر من، اصلا در آن شهر و روزگار، زندگی نکرده بود. _عزیز دلم آخه دختر عاقل شما زیادی خوشگلم هست.... باید نگران این ویژگیش هم باشی خب. _سخت می گیری بهنام... خود باران حواسش هست... حالا ساعت ۱۱ شب اینقدر به من و باران گیر نده... بیا یه لقمه شام بهت بدم. همراه مادر وارد خانه شدم. دو لقمه نان و پنیر و سبزی خوردم و خستگی را بهانه ی خواب. اما مگر خوابم می آمد.... صدای عمو توی گوشم بود و به هیچ طریقی فکرم از خیال پیشنهاد عمو پاک نمی شد. « نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم ». ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تو خیالم پیشنهاد عمو را آنقدر بالا و پایین کردم که خوابم برد. خسته ی یک روز دویدن توی بیمارستان بودم، تا حدی که گذر زمان برایم، در پشت پرده ی چشمانم گم شد و خوابم عمیق. از شدت فکر و خیال و مشغله کاری، حتی خوابم هم آشفته بود. پر از درگیری و فرار و ترس و دعوا.... عین واقعیت روزهای زندگی ام. صبح روز بعد، از اذان صبحی که مادر بیدارم کرد، دیگر خواب به چشمانم نیامد. همین که روی رختخواب پهن شده ای که رویش دراز کشیده بودم، نشستم، گفتم : _باران اومد؟ _نه.... تا ظهر از خونه ی دوستش میاد. _بهش بگید دیگه شب خونه ی دوستش نمونه.... خوشم نمیاد. _تو واسه باران جوش نزن.... بلند شو نمازت رو بخون. نمازم را خواندم که مادر سفره صبحانه را چید. _چه خبره امروز؟... الان صبحانه بخوریم؟! _خودت گفتی فردا باید زود بری.... خب منم دیدم هر روز ساعت 7 از خونه می رفتی گفتم امروز 6 میری حتما. دیدم راست می‌گوید. عمو گفته بود ساعت 7 صبح دنبالش بروم، خانه ی ما تا خانه ی عمو هم یک‌ساعتی فاصله داشت.... خب پس مادر راست می گفت. خندیدم و چنگی به موهایم زدم. _ببخشید دیگه گیج شدم از بس سرم شلوغه. مادر با خنده ای لیوان چایم را مقابلم گذاشت و گفت : _خب حق داری.... سرتو شلوغ کردی دیگه فکر صبحانه و ناهار و شامت نیستی.... اصلا همین دیروز که دیر اومدی خونه چی خوردی ناهار؟ ذهنم تا تک تک جزئیات خاطرات دیروز، پر کشید..... به خاطر درگیری بیمارستان و کارهای بستری رامش، فقط یک کیک و ساندیس خورده بودم. اما مگر جرات داشتم به مادر حرفی بزنم. تنها گفتم : _حق با شماست... سرم شلوغه. _حالا صبحونتو بخور.... چند لقمه ای خوردم و چایم را سر کشیدم. سراغ کت و شلواری که رامش از شرکت خودش برایم تهیه کرده بود، رفتم. تیپ جنجالی ام را زدم و موهایم را هول هولکی با ژل و سشوار کمی تاب دادم به سمت بالا. از عطری که باران برای تولدم خریده بود، کمی دور تا دور گردنم زدم و از اتاق بیرون آمدم. مادر با دیدنم برخاست و با ذوق گفت : _قربونت برم الهی.... ماشاالله چه شاخ شمشادی شدی!.... الهی یه روز یه مهندس پولدار بشی مادر. خنده ام گرفت. _من قربونت برم الهی مادر جون.... ولی من صدسالم بشه، مهندس نمی شم... چون مدیریت می خونم نه مهندسی. و مادر با خنده گفت : _قربونت برم... پس الهی مدیر یه شرکت پولدار بشی. و از دعای مادر چه حال عجیبی به من دست داد. انگار کسی همزمان با دعای پر شوق و شور و از ته دل مادر، در عمق وجودم فریاد کشید : ان شاء الله.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی دانم دقیق چطور بگویم که چه حالی داشتم. تلاطمی از شور و شوق و نگرانی و هیجان و اضطراب و ترس! این همه احساس متناقض چگونه در وجودم به یکباره شور گرفت؟! تا خود خانه ی عمو از ترسی که بی جهت داشتم زیر لب ذکر می گفتم. گاهی آیه الکرسی می خواندم و گاهی صلوات می فرستادم و گاهی هم حتی مصمم می شدم که قید همه چیز را بزنم و اعتراف کنم که من از پس مدیریت شرکت رامش، بر نمی آیم. وقتی ماشینم را کنار در خانه ی عمو پارک کردم، همان جا کنار ماشین، تکیه به کاپوت، باز دچار همان تلاطم احساسات متناقض شدم و همان موقع درهای پارکینگ خانه باز شد. عمو با آن هیوندای سفید شاسی بلندش از خانه بیرون آمد و درست لبه ی پل خروجی جلوی درب پارکینگ توقف کرد. مرا دید و پنجره ی سمت خودش را پایین داد. _آفرین بهت.... ازت خوشم اومده.... پسر منظمی هستی.... از کی اینجایی؟ جلو رفتم و مقابل پنجره ی نیمه پایین ماشینش ایستادم. _سلام.... یه نیم ساعتی میشه. ابرویی بالا انداخت. _خوشم اومده ازت.... این نظم و انضباط کاریت از همون جلسه ی اول مشخص شد.... وقتی رامش با سپهر فرار کرد، تو هیچ تقصیری نداشتی اما خودت رو ملزم کردی و رفتی حتی آدرس خونه ی سپهر رو پیدا کردی.... افتادی دنبالشو و قبل از حتی پیگیری پلیس یا حتی خود من یا مادرش، اونو برگردوندی.... _ولی من با اجازتون اومدم که بگم.... نمی تونم پیشنهاد سخاوتمندانه ی شما رو قبول کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه جدی عمو روی صورتم آمد. _دیروز که بهت گفتم نگران نباش.... _اصلا بحث نگرانی نیست.... من فکر می کنم نمی تونم و از عهده ی من خارجه.... عمو پوزخندی تحویلم داد و سرش را از من برگرداند. _حالا بیا بشین کارت دارم. اطاعت کردم و سوار ماشینش شدم. به راه افتاد. چند دقیقه ای سکوت کرده بودیم. اما بالاخره خودش فاتح این شکست شد. _ببین.... یه چیزی می گم آویزه ی گوشت کن.... توی این دنیا.... هیچ کی به اندازه ی مادرت، خریدار نازت نیست.... زیادی بخوای ناز کنی، همه فکر می کنن داری طاقچه بالا می ذاری.... تازه مفهوم کلام عمو را گرفتم و نیم تنه ام سمتش چرخید. _نه راستش..... صدایش را کمی بلند کرد. _اینقدر نه تو کار نیار.... من دارم بهت می گم تو می تونی، باید فقط بگی چشم و لاغیر.... مفهوم بود؟ ناچار جواب دادم: _بله.... _چه عجب!..... فکر کردی من همین جوری عاشق تیپ و هیکلت شدم که گفتم مدیر موقت شرکت دخترم بشی؟!.... من بیشتر از چهل ساله که مدیریت می کنم.... حالا از چشم و ابروی طرف هم می خونم که می تونه مدیر بشه یا نه.... بعد تو هی رو حرف من حرف میاری و واسه ی من ناز می کنی؟!.... فکر کردی کی هستی واقعا. پنجه ام را مشت کردم تا سکوت کنم و لبانم را دوختم تا مبادا جوابش را بدهم و بگویم: _من لنگه ی خودتم.... خون خودت تو رگ های منه.... لعنتی، من برادر زاده ات هستم و می خوام مجبور نشم که حق خودم و مادرم رو از شرکت دخترت بردارم.... ولی حیف..... حیف که اینو نمی دونی... باشه... خودت خواستی پام رو یه قدم جلوتر بذارم.... خودت منو راه دادی.... خودت راهو واسم باز کردی.... خودت خواستی که من.... حقمو ازت بگیرم. تا خود شرکت رامش، عمو حرف زد و از سابقه ی کاری خودش گفت و من تمام مدت، انگشتان دستم را جمع کردم و کف دستم فشردم تا لال بمانم. سکوت کردم تا رسیدیم. ماشین عمو وارد پارکینگ اختصاصی شرکت شد و همین که از ماشین پیاده شد، نگهبان پارکینگ با او سلام و علیک گرمی کرد. _سلام جناب فرداد.... خیلی خوش آمدید قربان. _سلام.... یه ده دقیقه دیگه درای پارکینگ رو ببند و بیا بالا توی اتاق من. _چشم قربان. همراه عمو راه افتادم و وارد شرکت شدم. همه او را می‌شناختند و با او سلام علیک می کردند که وارد اتاق مدیریت شد و بی معطلی گوشی تلفن روی میز رامش را برداشت. _تا ده دقیقه ی دیگه همه اتاق من باشند. همین جمله را گفت و گوشی را گذاشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
شهراگرجای‌ماندن‌بودکه هامی‌ماندند،نه‌آنکه‌روی‌ خاک‌های‌فکه‌معراج‌برای‌خودشان‌بسازند! درس‌و‌دانشگاه‌اگرقراربود‌ رفاه‌و‌سعادت‌بدهدکه‌ های‌کت‌و‌شلواری‌،دانشگاه‌برکلی کالیفرنیارارهانمی‌کردندتالباس‌چریکی‌ بپوشندودرکوچه‌پس‌کوچہ‌های‌کردستان ردمنافقین‌بزنند! کُرسی‌اگرارزش‌داشت هاآن‌رارهانمی‌کرند تابہ‌پروازدرآیند؛ دنیااگرلیاقت‌ماندن‌داشت‌که مانمی‌رفت... دل‌به‌چه‌می‌بندیم؟ دنبال‌چه‌می‌دویم؟ نه‌که‌اینها‌بدباشد،نه‌!همه‌اش‌خوب! همه‌اش‌نوش‌جان‌آنها‌که‌طالبش‌هستند، امابایدپی‌عقیده‌دوید، بایدجنگید! بایدزنده‌ماند‌برای‌هدفی‌که‌فنا‌دراوراه‌ندارد ⏰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو با قدم هایی محکم و مقتدر سمت میز رامش رفت. نگاهش را در اتاق چرخاند و گفت : _هیچی براش کم نذاشتم.... با اونکه هیچی از مدیریت بلد نبود و علاقه هم نداشت اما یکی از شرکت هامو بهش دادم تا سرش رو گرم کنم... کلی ضرر بهم زد با مدیریت افتضاحش ولی هیچ اعتراضی نکردم.... اما انگار همه ی این محبتای منو نه تنها ندید بلکه متهمم کرد به بی توجهی! عمو سری تکان داد و نگاهم کرد باز. _دیگه وقتشه که شرکت رو بدم به یه آدم معتبر و قابل اعتماد..... وقتشه منم فکر ضرر و زیان شرکتم باشم..... تا کی باید این شرکت به خاطر رامش و تفکرات بچگانه اش، ضرر کنه؟ سکوت کرده بودم و فقط نگاهش می کردم. چند قدمی در اتاق زد و بعد باز ایستاد. درست مقابل من. _ازت خوشم اومده.... چاپلوسی بلد نیستی.... همین که از دیروز تا الان، صد دفعه بهم گفتی از قبول کردن کار مدیریت این شرکت می‌ترسی، یعنی دروغگو نیستی.... به هر کی این پیشنهاد رو داده بودم، دست و پام رو غرق بوسه می کرد و کلی از خودش تعریف می کرد که چنان می کنه و بهمان می کنه اما تو.... همش داری می گی می ترسی نتونی از پس مدیریت بر بیای.... همین ترست چیز خوبیه.... وقتی از چیزی می ترسی بیشتر مراقبی که مبادا خطا کنی.... یه گواهی از دانشگاهت برام بیار و کپی شناسنامه و کارت ملی.... باز کارت ملی و شناسنامه! باز همان سند حقیقتی که داشتم پنهانش می کردم. _راستش گواهی رو براتون میارم اما شناسنامه و کارت ملی ام رو واسه وام گرو گذاشتم چون ضامن نداشتم... یه کم طول می کشه از گرو درش بیارم. _باشه همون گواهی رو بیار.... تا بعد. و همان وقت بود که چند ضربه به در خورد. در روی پاشنه چرخید و آرام باز شد. از منشی شرکت گرفته تا نگهبان پارکینگ و کارمندان شرکت.... همه پشت در بودند. _جناب فرداد... فرمودید همه رو بیارم اتاق شما. _بیایید تو..... و جمعیتی حدود 30 نفر وارد اتاق شد. آنقدر که اتاق بزرگ مدیریت را پر کرد. _خوب گوش کنید ببینید چی می گم.... دخترم کسالت داره و تا چند وقت نمی تونه بیاد شرکت... این شرکت رو موقت می‌سپارم به جناب فرهمند.... باهاش همکاری کنید تا بتونه کارش رو درست انجام بده..... خانم گرگانی شما اطلاعات مربوط به خرید و فروش ها رو بهشون بدید و آقای رسائی، شما هم اطلاعات مربوط به بازار و تبلیغات و غیره..... کمکشون کنید.... ببینم چکار می کنید... اگه بتونید شرکت رو دوباره روبه راه کنید، به همتون پاداش می دم..... حرف جناب فرهمند حرف منه.... ایشون واسه ی کارهاش از من اجازه می گیره پس نبینم و نفهمم که کسی روی حرف ایشون حرف بزنه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسودھ خاطر باش کہ خدا هیچ غمۍ را در دل تو نگہ نخواهد داشت^^💙! 🔖 ↳⋮❥⸽‹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
42.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداکند از قافله عشق جا نمانیم اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج)❤️ 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عمو رفت و من ماندم و کلی دغدغه، فکر و خیال و یک شرکت معتبر با کلی کار مدیریتی. لعنت به من.... آخه من کی مدیر بودم که این دفعه دومم باشه؟.... نفس پری کشیدم و سر از روی میز مدیریتم برداشتم. کی فکرش را می کرد که من!.... منی که یک روز به عنوان راننده ی رامش وارد این اتاق شدم حالا بشوم مدیر موقت شرکت! با افکار ضد و نقضیم در جدال بودم که صدای ظریف چند ضربه به در اتاق، مرا از شر همه ی افکارم، برای لحظاتی، خلاص کرد. _بله.... در باز شد.... آقای رسائی بود. _ببخشید اومدم طبق دستور جناب فرداد، تبلیغات شرکت و لیست سفارشات رو بهتون بدم. _بفرمایید.... جلو آمد و برگه های میان دستش را روی میزم گذاشت. _این لیست سفارشات ما.... این موجودی ما.... و این هم تبلیغات ما. نفسم را چند ثانیه ای در سینه حبس کردم. _چرا اینقدر تبلیغات شما کمه!؟ _خانم فرداد زیاد برای تبلیغات هزینه نمی کردن. _لیست محصولات شرکت رو می خوام. _بله الان می رم براتون میارم.... با اجازه. بعد از رفتن رسائی، نگاهم را از برگه ها گرفتم و قبل از آمدن آقای رسائی، گوشی تلفن روی میزم را برداشتم.... قبل از هر چیز باید اول یه فکری به حال شناسنامه و کارت ملی و گواهی دانشگاهم می کردم.... و هیچ کسی در این زمینه سراغ نداشتم جز عارف. شماره اش را آخرین بار برای گرفتن جزوه درسی گرفته بودم و او هم چندان از برخوردم راضی نبود. سر سنگین بودم و خیلی خشک با او رفتار کردم اما وقتی دیدم چند نفر از بچه های دانشگاه برای خرید پایان نامه پیشش می آیند، فهمیدم که دستش تو چه کاری است! گرچه هیچ ازش خوشم نمی آمد اما انگار گذر پوست به دباغ خونه افتاده بود. تلفن همراهش را گرفتم که چند تا بوق خورد و بالاخره صدایش آمد که... _الو... _سلام.... من بهنامم. _علیک.... بهنام یادم نمیاد. _بابا همونی که اومدم ازت جزوه بگیرم.... درس آمار.... کلاس استاد بردیا.... _آها..... چطوری پسر؟.... کجایی پس؟ دو جلسه تو کلاسا ندیدمت. _آره گرفتار شدم غیبت داشتم.... حالا کارت دارم. با خنده گفت : _خب چه کار کنم حالا؟! _باید یه جایی ببینمت.... و باز خندید. _خب ببین.... _شوخی ندارم.... می گم ضروریه لعنتی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............