هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_476
انگار پدر، حرف زده بود.
نمی دانم چه گفته بود اما هر حرفی که زده بود باران را راضی کرده بود.
چند روزی گذشت اما.... طول کشید
تا باران شرط و شروط من، و زندگی دوماهه در خانه ام .... و انجام دادن کارهای تبلیغات و فروش شرکت را پذیرفت.
در مورد مهریه هم خودش گفت تنها حقوق مدیر تبلیغات شرکت کافی است اما حق الزحمه ی دو ماه حقوق را پیش پیش می خواهد.
قناعتش اصلا قابل مقایسه با شراره نبود. شاید حتی خودش هم نمی توانست حدس بزند چقدر روی من تاثیر می گذارد.
از متانت و حیایش گرفته تا همان خواسته ی ناچیزی که اسمش مهریه بود و حقش حتی!
خودش پیشنهاد داد که برای خطبه ی عقد به یکی از امام زاده ها برویم.
برای من اصلا فرقی نمی کرد اما او روی خیلی چیزها حساسیت خاصی داشت.
یکی مثلا حجابش!
حتی قبل از محرمیت هم تاکید داشت که به هیچ عنوان چادرش را از سرش بر نمی دارد.
قشنگ قانعم کرد!.... گفت حجابش جزئی از اعتقاداتش هست و اعتقاداتش را با بینش صحیح انتخاب کرده و حتی قدمی از این اعتقادات کوتاه نمی آید....
اصلا خبر نداشت که من محو همان حجب و حیایش شده ام قبل از هر چیز دیگری.... چیزی که کمیاب شده بود شاید در مثل آن روزها.
خطبه ی محرمیت ما در امامزاده صالح خوانده شد.
هیچ کسی همراهمان نبود و فقط من بودم و او و عاقدی که روحانی امامزاده بود.
همه چیز ساده ی ساده برگذار شد.
و من حریصانه داشتم نقشه های انتقام جویانه ام را می کشیدم.
دست خودم نبود. چهار سال عروسک خیمه شب بازی عمو شدم و بدجور دلم تلافی می خواست.
و انگار مظلوم تر از باران پیدا نکردم!
اما حتی من هم خبر نداشتم که تقدیر چه چیزی برایم رقم زده است.
بعد از محرمیت، من در همان صحنی که خطبه ی عقد خوانده شد، نشستم و باران به زیارت رفت.
از همان صحن داشتم به گنبد و گل دسته ی امامزاده نگاه می کردم که آمد.
نشست کنارم و باز محجوب دلبری کرد.
_هستیم هنوز؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️✨»
خدایا!
توهمہۍدلخوشۍمنۍ؛
زمانۍکہاندوهگینشوم:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
اِۍتَمـٰامِۅَصیَتِسَردار
دۅستتدارَم…
♥️¦↫#رهـبـرانـهـ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
{لئِنْشَکَرْتُمْلأزِیدَنَّکُمْ}
+اگرشکرگزارنعمتهابودید
نعمتهایمراافزونخواهمنمود"
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️🌹»
محضرتوامݩتریــݩجاۍجهاݩاسٺ...
♥️¦↫#خــدا
🌹¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️✨»
خدابااونعظمتشمیگھ:
"أنَاجَلیٖسُ،مَنْجٰالَسَنِیٖ"
منهمنشیناونکسۍهستم
کہبامنبشینہ!
انگارخداداره
دنبالیہرفیقِنابمیگرده..
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️✨»
خدایا!
توهمہۍدلخوشۍمنۍ؛
زمانۍکہاندوهگینشوم:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_477
او پرسید و من با همه ی دلی که برای دیدنش طمع داشت اما با اخمی بی دلیل و بی آنکه نگاهش کنم، گفتم:
_حالا به خاطر اعتقادات تو باید تا شب بمونیم؟
_من فقط یه سوال کردم.... هر چی شما بگی.
اینکه هنوز برایش شما بودم، کلافه ام می کرد.
_هنوزم شمام؟
و این بار نشد. نگاهم سمتش رفت که لبخندی زد و سرش را با نجابت خم کرد.
_ هر چی شما بگی رادمهر جان.
لعنتی چقدر خوب دل می برد. اصلا نفهمیدم چطور بی اراده لبخند زدم و او با همان نجابت بی مثالش نگاهم کرد.
_اخمات هم قشنگه اگر چه لبخندت زیباتره.
با حرفی که زد نشد که نخندم و خنده ام گرفت.
او هم خندید و گفت :
_بریم؟
برخاستم و او هم بی معطلی برخاست. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
_نزدیک ناهاره.... بریم ناهار؟
باز عمدا گفت :
_هر چی شما بگی.
و من انگار داشتم از همان لحظه چون موم در دستش آب می شدم.
ناچار شدم کمی بدجنس باشم.
_میریم خونه یه چیزی درست کن بخوریم.
لبخندش هیچ با قبل فرق نکرد!
یعنی برایش فرقی نداشت که خودش غذا درست کند یا در رستوران غذا بخورد؟!
تا ماشین کمی پیاده روی کردیم. من جلو بودم و او با فاصلهی کمی پشت سرم.
نشستم پشت فرمان و او روی صندلی شاگرد.
در ماشین را بست و کمی شاید محکم!
_ارث پدرت نیست در ماشین من که اون جوری می بندی.
متعجب نگاهم کرد. شوکه شد. توقع نداشت سر یک در ماشین، همان روز اول محرمیت مان، کنایه بزنم.
اما من آماده بودم که عقده ی چهار سال زندگی اجباری ام را سرش خالی کنم.
_ببخشید.... یه کم محکم بستم.
ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. اصلا نمیدانم حواسم کجا بود.
مدام دنبال یه بهانه ای بودم برای کنایه زدن!
و عجیب تر با این همه کنایهای هم که میزدم باز حریصتر می شدم برای اذیت کردنش!
_خب.... حالا بهم بگو....
_چی رو؟
_میخوام بدونم اون پیرمرد 60 ساله ی خوشبخت کی بود که تو دل به دلش دادی و همسرش شدی؟.... چقدر پول گرفتی راستی ازش؟..... بیشتر از دوماه حقوق مدیر تبلیغات شرکت من؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_478
سرش را کمی از من چرخاند سمت پنجره.
سکوتش باعث شد ادامه دهم باز.
_چرا جواب نمیدی پس؟
و باز سکوت!
نگاهم را بین دیدنش و دیدن خیابان تقسيم کردم.
_پس بیشتر از من بهت پول داده... نه؟
سرش سمتم چرخید. اولین چیزی که دیدم، برق اشک روی گونهاش بود.
خیلی آرام و با متانت گفت :
_خواهش میکنم کنایه نزن.
سکوت کردم. نه اینکه کنایههایم تمام شده باشد، بلکه اشک روی صورتش، پایههای دلم را بدجور لرزاند.
دستی پای صورتش کشید و اشک زیر چشمانش را پاک کرد.
بین نگاهی که گاهی به خیابان بود و گاهی به او، لرزش شدید دستش را دیدم.
خاطرات او هم شاید به تلخی خاطرات من بود!
لال شدم اصلا.... کنایه هایم را از یاد بردم. او هم بردهی دست عمو، پدر خودش شده بود انگار.
رسیدیم خانه. ماشین را در حیاط زدم و هر دو از ماشين پیاده شدیم.
در خانه را که باز کردم، نگاهش کامل به اطراف چرخید و همراه آهی گفت :
_جای مانی خالیه.
یک لحظه آمدم بی اختیار بگویم؛ مانی دیگه به این خونه بر نمیگرده ، که یادم آمد، من به او گفتهام عاشق شرارهام!
من!.... عاشق شراره!
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و با یک تیشرت و شلوار ورزشی از اتاق بیرون زدم.
دو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و سمت آشپزخانه رفتم.
چادرش را تا زده بود و روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری آویز کرده بود.
همچنان با آن مانتوی عبایی بلندش داشت کار میکرد که وارد آشپزخانه شدم.
روسری بلندش را لبنانی بسته بود و با همان مانتو روسری هم زیبا بود.
به زیبایی تمام معنای کلمه ی « حیا ».
همانطور ایستاده نگاهش کردم.
_توی خونه ی اون پیرمرده هم با مانتو و روسری بودی یا جلوی من روسری تو در نمیاری.
دستش روی همان سیب زمینی که پوست می گرفت خشک شد.
چرخی زدم و کمی به سمتش، جلو رفتم.
درست کنار سینک ظرفشویی که او ایستاده بود، ایستادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•🌎📘•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
اۍروشنےبخشِدلم،توآفتابے 🌤
کِےمیشودبےپردهبردنیابتابے؟🌍
#اللهمعجلالولیڪالفرج🌿
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•°~🌸🌿
-میگفت..
اگردیدیدڪسیساڪتوڪمحرفاستبهاو
نزدیڪشویدتاازاوحڪمتبیاموزید.
خدا«حڪمت»رابردلِ«آدمهایِساڪت»
جارے میڪند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فوائد اظهار محبت به امام هادی علیه السلام🌺
پیامبرصلی الله علیه وآله نقل شده که فرمود:
کسی که دوست دارد خداوند را ملاقات کند درحالیکه خداوند حسابش را آسان محاسبه می کند، و خدا او را داخل بهشتی نماید که پهنای آن به اندازه آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده، پس تولای امام هادی (علیه السلام) را داشته باشد.
جامع الاحادیث شیعه ج1 ص103
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هربارچیزی گممیڪنیم،
مےگویندچندصلواتبفرسٺ!
انشاءاللهپیـدامےشود!
مولایعزیزتر ازجانمـان💔
چندصلواتبفرستیمتاپیدایتڪنیم؟
#امامزمانم🌸
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_479
آرنج دست راستم را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم و به شانه ی راست خم شدم.
نگاهم روی صورتش بود که باز گفتم :
_خب یه کم بگو.... بگو کی بود چکاره بود... بگو من می شناسمش یا نه.
چشم بست لحظه ای و چشم گشود. سیب زمینی را درون سینک رها کرد و با صدایی که این بار بلند شده بود جواب داد:
_بسه.... چرا اینقدر میخوای کنایه بزنی؟!
کامل تکیه زدم به کابینت و دست به سینه نگاهش کردم.
با حرص و دستانی که می لرزید، گیره ی سوزنی روسریاش را باز کرد و روی میز گذاشت.
و روسریاش را برداشت و روی یکی از صندلیهای آشپزخانه گذاشت و گلسر موهای خرمایی روشنش را برداشت و آبشاری از موهای لختش آویز شد روی شانهاش.
با حرص و عصبانیت نگاهم کرد و گفت :
_میخواستی موهای منو ببینی؟.... دیدی؟.... پس دیگه هیچی نگو....
بلندای موهایش تا کمرش می رسید،
چقدر زیبا شده بود این ملکه ی دل فریب!
اما کجا بود وقتی چهارسال کنار شراره، ذره ذره خرد شدم.... کجا بود وقتی غرورم و احساسم را پای بردگی شراره دادم تا لااقل زنده بمانم.
حالم بد بود. و حال او بدتر.... حتما باید زهرمار میکردم تمام خوشی هایم را؟!
تنها برای حال خراب خودم گفتم :
_سیب زمینی رو شب سرخ کن... خیلی گرسنهام... چی میخوری تا همون رو سفارش بدم.
با همان لرزش دستش، دستی به موهایش کشید و آنها را دوباره زیر گلسرش، جمع کرد.
و این بار با لحن آرام تری گفت :
_همون باقالی پلو با گوشت....
و لبخندی زد که به وضوح دیده شد.
نگاهم کرد و من هم نگاهش.
_فکر نکن فقط باقالی پلو میخورم.... غذاهای خونگی دوست دارم اما اون دفعه هوس باقالی پلو کرده بودم.
و انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل از دستم دلخور شده بود، با لبخند گفت :
_هر غذایی دوست داری لیست کن بهم بده.... از فردا برات درست می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیـوگرافی
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ
متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم
یاصاحبالزمان💚
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_480
او باقالی پلو سفارش داد و من چلو مرغ.
روبه روی هم نشستیم و هر دو سکوت کرده ناهار خوردیم.
گاهی اما او نگاهم می کرد و لبخندی می زد اما من سرسختانه می خواستم غرورم را حفظ کنم.
ناهار که تمام شد، برخاستم. او بشقابهای غذا را جمع می کرد که گفتم:
_شام این خبرا نیست.... دست پخت خونگی می خوام.
اصلا نخواست کنایهی حرفم را بشنود انگار و با ملاطفت جواب داد:
_چشم حتما....
این همه خونسردیاش کلافهام کرد.
اصلا شک کردم که شاید او هم از طرف عمو ماموریت دارد.... شاید اصلا من هم چیزهایی نمی دانستم وگرنه چرا برای دو ماه مرا انتخاب کرد؟!
نگاهش می کردم که نگاهم را شکار کرد.
_چیزی شده؟
_چرا؟!.... چرا واسه دوماه اومدی تو زندگیم؟... نقشهات چیه واقعا؟!
_نقشه؟!... نقشهی چی؟!.... مگه خودت نخواستی بیام که همسرت برگرده؟
حرفهای خودم را به خودم تحویل می داد!
کمی عصبی نگاهش کردم.
_بهت مشکوکم... بعد اون جور رفتن و برگشتنت... حتی پذیرفتن پیشنهاد توهین آمیز من،.... نباید بهت شک کنم؟!
نفس عمیقی کشید و آرامشش را حفظ کرد.
_اتفاقا شما باید به من بگی، دقیقا از من چی می خوای؟.... می دونم عاشقمی... می دونم دوستم داری.... اما داری به شدت همه چیز رو انکار می کنی.... چرا؟!
_توهم نزن..... عاشقت نیستم....
لبخند قشنگی زد و چرخید سمتم. مقابلم ایستاده بود و یک طور خاصی نگاهم می کرد.
به هزاران هزار کلمه احتیاج داشتم برای تفسیر نگاهش اما او دستش را روی گونهام گذاشت و جام می محبتش را به قلبم ریخت.
بوسهای کوتاه که حتی خودش هم خجالت کشید از آن، اما گفت :
_عاشق شاید نه... ولی دوستم داری.... انکار نکن.... منم اصلا به کنایههات.... به اینکه گفتی می خوای حرص شراره رو در بیاری.... به اینکه گفتی فقط واسه دوماه محرم باشیم... به همه ی اینا کاری ندارم..... می خوام یه بار به خودم و خودت مهلت بدم همدیگه رو بشناسیم.... اشکالی داره به نظرت؟
لعنتی!.... حتی باورم نمی شد که اینقدر راحت بتواند مرا، قلب مرا، نگاه مرا حتی زبانم را تسخیر کند.
اصلا لال شدم انگار. فقط اخم کردم تا لااقل غرورم را نگه دارم... آن هم شاید چند روزی مقابلش دوام می آورد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیـوگرافی
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ
متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم
یاصاحبالزمان💚
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)