🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_478
سرش را کمی از من چرخاند سمت پنجره.
سکوتش باعث شد ادامه دهم باز.
_چرا جواب نمیدی پس؟
و باز سکوت!
نگاهم را بین دیدنش و دیدن خیابان تقسيم کردم.
_پس بیشتر از من بهت پول داده... نه؟
سرش سمتم چرخید. اولین چیزی که دیدم، برق اشک روی گونهاش بود.
خیلی آرام و با متانت گفت :
_خواهش میکنم کنایه نزن.
سکوت کردم. نه اینکه کنایههایم تمام شده باشد، بلکه اشک روی صورتش، پایههای دلم را بدجور لرزاند.
دستی پای صورتش کشید و اشک زیر چشمانش را پاک کرد.
بین نگاهی که گاهی به خیابان بود و گاهی به او، لرزش شدید دستش را دیدم.
خاطرات او هم شاید به تلخی خاطرات من بود!
لال شدم اصلا.... کنایه هایم را از یاد بردم. او هم بردهی دست عمو، پدر خودش شده بود انگار.
رسیدیم خانه. ماشین را در حیاط زدم و هر دو از ماشين پیاده شدیم.
در خانه را که باز کردم، نگاهش کامل به اطراف چرخید و همراه آهی گفت :
_جای مانی خالیه.
یک لحظه آمدم بی اختیار بگویم؛ مانی دیگه به این خونه بر نمیگرده ، که یادم آمد، من به او گفتهام عاشق شرارهام!
من!.... عاشق شراره!
سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و با یک تیشرت و شلوار ورزشی از اتاق بیرون زدم.
دو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و سمت آشپزخانه رفتم.
چادرش را تا زده بود و روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری آویز کرده بود.
همچنان با آن مانتوی عبایی بلندش داشت کار میکرد که وارد آشپزخانه شدم.
روسری بلندش را لبنانی بسته بود و با همان مانتو روسری هم زیبا بود.
به زیبایی تمام معنای کلمه ی « حیا ».
همانطور ایستاده نگاهش کردم.
_توی خونه ی اون پیرمرده هم با مانتو و روسری بودی یا جلوی من روسری تو در نمیاری.
دستش روی همان سیب زمینی که پوست می گرفت خشک شد.
چرخی زدم و کمی به سمتش، جلو رفتم.
درست کنار سینک ظرفشویی که او ایستاده بود، ایستادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•🌎📘•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#مهدی_جانم
اۍروشنےبخشِدلم،توآفتابے 🌤
کِےمیشودبےپردهبردنیابتابے؟🌍
#اللهمعجلالولیڪالفرج🌿
•ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•°~🌸🌿
-میگفت..
اگردیدیدڪسیساڪتوڪمحرفاستبهاو
نزدیڪشویدتاازاوحڪمتبیاموزید.
خدا«حڪمت»رابردلِ«آدمهایِساڪت»
جارے میڪند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فوائد اظهار محبت به امام هادی علیه السلام🌺
پیامبرصلی الله علیه وآله نقل شده که فرمود:
کسی که دوست دارد خداوند را ملاقات کند درحالیکه خداوند حسابش را آسان محاسبه می کند، و خدا او را داخل بهشتی نماید که پهنای آن به اندازه آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده، پس تولای امام هادی (علیه السلام) را داشته باشد.
جامع الاحادیث شیعه ج1 ص103
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هربارچیزی گممیڪنیم،
مےگویندچندصلواتبفرسٺ!
انشاءاللهپیـدامےشود!
مولایعزیزتر ازجانمـان💔
چندصلواتبفرستیمتاپیدایتڪنیم؟
#امامزمانم🌸
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_479
آرنج دست راستم را روی کابینت آشپزخانه گذاشتم و به شانه ی راست خم شدم.
نگاهم روی صورتش بود که باز گفتم :
_خب یه کم بگو.... بگو کی بود چکاره بود... بگو من می شناسمش یا نه.
چشم بست لحظه ای و چشم گشود. سیب زمینی را درون سینک رها کرد و با صدایی که این بار بلند شده بود جواب داد:
_بسه.... چرا اینقدر میخوای کنایه بزنی؟!
کامل تکیه زدم به کابینت و دست به سینه نگاهش کردم.
با حرص و دستانی که می لرزید، گیره ی سوزنی روسریاش را باز کرد و روی میز گذاشت.
و روسریاش را برداشت و روی یکی از صندلیهای آشپزخانه گذاشت و گلسر موهای خرمایی روشنش را برداشت و آبشاری از موهای لختش آویز شد روی شانهاش.
با حرص و عصبانیت نگاهم کرد و گفت :
_میخواستی موهای منو ببینی؟.... دیدی؟.... پس دیگه هیچی نگو....
بلندای موهایش تا کمرش می رسید،
چقدر زیبا شده بود این ملکه ی دل فریب!
اما کجا بود وقتی چهارسال کنار شراره، ذره ذره خرد شدم.... کجا بود وقتی غرورم و احساسم را پای بردگی شراره دادم تا لااقل زنده بمانم.
حالم بد بود. و حال او بدتر.... حتما باید زهرمار میکردم تمام خوشی هایم را؟!
تنها برای حال خراب خودم گفتم :
_سیب زمینی رو شب سرخ کن... خیلی گرسنهام... چی میخوری تا همون رو سفارش بدم.
با همان لرزش دستش، دستی به موهایش کشید و آنها را دوباره زیر گلسرش، جمع کرد.
و این بار با لحن آرام تری گفت :
_همون باقالی پلو با گوشت....
و لبخندی زد که به وضوح دیده شد.
نگاهم کرد و من هم نگاهش.
_فکر نکن فقط باقالی پلو میخورم.... غذاهای خونگی دوست دارم اما اون دفعه هوس باقالی پلو کرده بودم.
و انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل از دستم دلخور شده بود، با لبخند گفت :
_هر غذایی دوست داری لیست کن بهم بده.... از فردا برات درست می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیـوگرافی
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ
متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم
یاصاحبالزمان💚
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_480
او باقالی پلو سفارش داد و من چلو مرغ.
روبه روی هم نشستیم و هر دو سکوت کرده ناهار خوردیم.
گاهی اما او نگاهم می کرد و لبخندی می زد اما من سرسختانه می خواستم غرورم را حفظ کنم.
ناهار که تمام شد، برخاستم. او بشقابهای غذا را جمع می کرد که گفتم:
_شام این خبرا نیست.... دست پخت خونگی می خوام.
اصلا نخواست کنایهی حرفم را بشنود انگار و با ملاطفت جواب داد:
_چشم حتما....
این همه خونسردیاش کلافهام کرد.
اصلا شک کردم که شاید او هم از طرف عمو ماموریت دارد.... شاید اصلا من هم چیزهایی نمی دانستم وگرنه چرا برای دو ماه مرا انتخاب کرد؟!
نگاهش می کردم که نگاهم را شکار کرد.
_چیزی شده؟
_چرا؟!.... چرا واسه دوماه اومدی تو زندگیم؟... نقشهات چیه واقعا؟!
_نقشه؟!... نقشهی چی؟!.... مگه خودت نخواستی بیام که همسرت برگرده؟
حرفهای خودم را به خودم تحویل می داد!
کمی عصبی نگاهش کردم.
_بهت مشکوکم... بعد اون جور رفتن و برگشتنت... حتی پذیرفتن پیشنهاد توهین آمیز من،.... نباید بهت شک کنم؟!
نفس عمیقی کشید و آرامشش را حفظ کرد.
_اتفاقا شما باید به من بگی، دقیقا از من چی می خوای؟.... می دونم عاشقمی... می دونم دوستم داری.... اما داری به شدت همه چیز رو انکار می کنی.... چرا؟!
_توهم نزن..... عاشقت نیستم....
لبخند قشنگی زد و چرخید سمتم. مقابلم ایستاده بود و یک طور خاصی نگاهم می کرد.
به هزاران هزار کلمه احتیاج داشتم برای تفسیر نگاهش اما او دستش را روی گونهام گذاشت و جام می محبتش را به قلبم ریخت.
بوسهای کوتاه که حتی خودش هم خجالت کشید از آن، اما گفت :
_عاشق شاید نه... ولی دوستم داری.... انکار نکن.... منم اصلا به کنایههات.... به اینکه گفتی می خوای حرص شراره رو در بیاری.... به اینکه گفتی فقط واسه دوماه محرم باشیم... به همه ی اینا کاری ندارم..... می خوام یه بار به خودم و خودت مهلت بدم همدیگه رو بشناسیم.... اشکالی داره به نظرت؟
لعنتی!.... حتی باورم نمی شد که اینقدر راحت بتواند مرا، قلب مرا، نگاه مرا حتی زبانم را تسخیر کند.
اصلا لال شدم انگار. فقط اخم کردم تا لااقل غرورم را نگه دارم... آن هم شاید چند روزی مقابلش دوام می آورد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#بیـوگرافی
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ
متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم
یاصاحبالزمان💚
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
••؏ـشق یعنـے....
دࢪمیاݩغصههاے زندگے
یڪ حسین؏ باشد....
ڪھآࢪامتڪند...❤️
#جانم_حسیݩ🌿
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_481
عجیب بود!
خیلی عجیب بود.... من چهار سال و چند ماه در مقابل شراره با آن همه ادعای ناز و دلبری اش، مقاومت کردم.... در اتاقم را به رویش باز نکردم جز یک بار.... یک بار که شاید از همه ی دنیا و خستگی هایش، از همه دنیا و آدم هایش، از همه چی، بیزار بودم و زهر تلخ زندگی ام را خواستم یک بار بچشم.... دقیقا زهرمار بود!
تلخ و کشنده.... و دیگر حتی وسوسه هم نشدم که باز طرف آن مار خوش خط و خال بروم.
اما باران....
با همه ی دلخوری که از او در گذشته داشتم... با همه ی باوری که مرا می کشاند سمت اینکه او را مسبب زندگی اجباری با شراره می دیدم..... اما همان روز اول محرمیتمان.... بعد از همان حرفهایی که شاید کمی تند و افراطی بود..... بعد از همان بوسه ی کوتاه.... دیگر نشد بتوانم بندهای نامرئی دورم را محکم به دور خود حفظ کنم.
دلم رفت.... چشمم محو تماشایش شد.... و اختیارم را دستش دادم.... اصلا یادم رفت من بودم که تا چند دقیقه قبل کنایه می زدم!
دوست داشتن هم نبود.... چیزی فراتر از این ها شاید.... دلبستگی شدیدی که شاید بیشتر به خاطر اخلاق و رفتار باران بود تا زیبایی مجذوب کننده اش.... اینکه راحت از کنایه هایم می گذشت.... اینکه دنبال مچ گیری از من نبود و حتی یادآوری نکرد که چرا بعد از آن همه کنایه ، این گونه دلباخته شدم؟!
اصلا اخلاق باران قابل مقایسه با اخلاق عمو نبود!
او قطعا تمام ویژگی های مثبت مادرش را به ارث برده بود..... مهربان، با گذشت، و دلربا....
و من خیلی زود مقابلش خلع سلاح شدم!
آنقدر که حتی شام خونگی که قرار بود جز لیست سخت گیری هایم باشد را فراموش کردم و بعد از یک خواب چند ساعته ی بعد از ظهر، به پیشنهاد من، همراه هم بيرون رفتیم.
مقصد معلوم نبود فقط باهم بودن برایم مهم بود.
خواستم با ماشین برویم اما او قدم زدن را دوست داشت. شانه به شانه ی هم راه افتادیم.
آنقدر نزدیک من راه می رفت که گاهی سر انگشتان دست چپش به دست راستم می خورد.
هوا کمی سرد بود اما نه به اندازه ای که دستان او را یخ زده کند!
در یک لحظه دستش را گرفتم و چنان از این حرکت ساده ی من، استقبال کرد که نگاهش با لبخند، لحظه ای سمتم آمد.
و من دنبال بهانه ای بودم برای این کار.
_همیشه دستت اینقدر یخه؟
_نه..... امروز یه کم حالم خوب نیست.
توقع شنیدن همچین جوابی را نداشتم... به نظرم مریض یا بیمارگونه نمی آمد.
نگاهش کردم.
_چرا؟
_ببخشید ولی.... ولی باید یه چیزی بهت بگم.
دلشوره گرفتم از شنیدن. ایستادم و ایستاد. هنوز پنجه ی دستش میان دستم بود که گفت:
_من.... من صرع دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
اگھبرآیخدآڪارڪنۍ
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر
خدآهمہچیومیچینھوآست
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے..💔.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_482
_صرع!!.... صرع چی هست؟
_تشنج....
نگاهم توی صورتش چرخ خورد. چنان از این اعتراف خجالت زده بود که سر به زیر انداخت.
_سعی می کنم عصبی نشم.... چون عصبانیت باعث میشه تشنج کنم.... تشنج هام از اعصابه.... اینطوری نبودم.... از بعد از همون ازدواجم با اون پیرمرد 60 ساله شروع شد.
ماتم برد و او ادامه داد :
_امروز یه کم.... عصبی شدم.... قرص خوردم تا تشنج نکنم.
حال بدی به من دست داد. فقط فکر می کردم این من هستم که در این چهارسال زندگی با شراره نابود شدم.
نگاهم کرد و چشمانش مرا جادو کرد.
_دیگه هیچی از اون نگو، نپرس، یادم نیار... خواهش می کنم....
اصلا انگار لال شده بودم. قدرت حرف زدن نداشتم. تنها دستش را فشردم و باز راه افتادم.
احساس می کردم تکه ای از وجودم باران است که درست مثل من در آن چهارسال، خرد شده!
در سکوت وارد یک مجتمع تجاری بزرگ که نزدیکی خانه بود، شدیم.
یک لحظه نگاهم به مغازه ها افتاد و ایستادم. مانتوی زنانه بود.
_چیزی نمی خوای برای خودت بخری؟
نگاهش با لبخند سمتم آمد.
_من!
و باز نگاهش را بین مانتوهای پشت ویترین تقسيم کرد.
_برو ببین چیزی دوست داری.
دستش را از میان دستم کشید و وارد مغازه شد و من..... نفس بلندی کشیدم و دستی به صورتم.
حالم بد بود چون اعتراف باران حالم را بد کرد. ما دو قربانی بودیم برای نقشه های عمو.... و تازه آنجا بود که فهمیدم من در مقابل باران چندان آسیب ندیده ام.... روحم خسته بود و غرورم له شده شاید... اما او حتی سلامتی اش را پای آن روزهای سخت زندگی اش داده بود.
طولی نکشید که برگشت.
_چیزی خوشت نیومد؟
_نه... چون تو نیومدی برگشتم.
_من؟!
_آره خب دوست داشتم نظر بدی.
_خب بریم....
و نتیجه اش شد خرید یک مانتو ی کتی کوتاه به رنگ خردلی که خیلی خیلی به او می آمد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›