هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_481
عجیب بود!
خیلی عجیب بود.... من چهار سال و چند ماه در مقابل شراره با آن همه ادعای ناز و دلبری اش، مقاومت کردم.... در اتاقم را به رویش باز نکردم جز یک بار.... یک بار که شاید از همه ی دنیا و خستگی هایش، از همه دنیا و آدم هایش، از همه چی، بیزار بودم و زهر تلخ زندگی ام را خواستم یک بار بچشم.... دقیقا زهرمار بود!
تلخ و کشنده.... و دیگر حتی وسوسه هم نشدم که باز طرف آن مار خوش خط و خال بروم.
اما باران....
با همه ی دلخوری که از او در گذشته داشتم... با همه ی باوری که مرا می کشاند سمت اینکه او را مسبب زندگی اجباری با شراره می دیدم..... اما همان روز اول محرمیتمان.... بعد از همان حرفهایی که شاید کمی تند و افراطی بود..... بعد از همان بوسه ی کوتاه.... دیگر نشد بتوانم بندهای نامرئی دورم را محکم به دور خود حفظ کنم.
دلم رفت.... چشمم محو تماشایش شد.... و اختیارم را دستش دادم.... اصلا یادم رفت من بودم که تا چند دقیقه قبل کنایه می زدم!
دوست داشتن هم نبود.... چیزی فراتر از این ها شاید.... دلبستگی شدیدی که شاید بیشتر به خاطر اخلاق و رفتار باران بود تا زیبایی مجذوب کننده اش.... اینکه راحت از کنایه هایم می گذشت.... اینکه دنبال مچ گیری از من نبود و حتی یادآوری نکرد که چرا بعد از آن همه کنایه ، این گونه دلباخته شدم؟!
اصلا اخلاق باران قابل مقایسه با اخلاق عمو نبود!
او قطعا تمام ویژگی های مثبت مادرش را به ارث برده بود..... مهربان، با گذشت، و دلربا....
و من خیلی زود مقابلش خلع سلاح شدم!
آنقدر که حتی شام خونگی که قرار بود جز لیست سخت گیری هایم باشد را فراموش کردم و بعد از یک خواب چند ساعته ی بعد از ظهر، به پیشنهاد من، همراه هم بيرون رفتیم.
مقصد معلوم نبود فقط باهم بودن برایم مهم بود.
خواستم با ماشین برویم اما او قدم زدن را دوست داشت. شانه به شانه ی هم راه افتادیم.
آنقدر نزدیک من راه می رفت که گاهی سر انگشتان دست چپش به دست راستم می خورد.
هوا کمی سرد بود اما نه به اندازه ای که دستان او را یخ زده کند!
در یک لحظه دستش را گرفتم و چنان از این حرکت ساده ی من، استقبال کرد که نگاهش با لبخند، لحظه ای سمتم آمد.
و من دنبال بهانه ای بودم برای این کار.
_همیشه دستت اینقدر یخه؟
_نه..... امروز یه کم حالم خوب نیست.
توقع شنیدن همچین جوابی را نداشتم... به نظرم مریض یا بیمارگونه نمی آمد.
نگاهش کردم.
_چرا؟
_ببخشید ولی.... ولی باید یه چیزی بهت بگم.
دلشوره گرفتم از شنیدن. ایستادم و ایستاد. هنوز پنجه ی دستش میان دستم بود که گفت:
_من.... من صرع دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
اگھبرآیخدآڪارڪنۍ
شھآدتمیآدبغلتمےگیرھ :)
آخرشمیشےالگویِچندتاجوون
ڪھآرزویشھآدتدآرن!
همینقدرقشنگودلبر
خدآهمہچیومیچینھوآست
توفقطبآیدبرآیخودشڪآرڪنے..💔.!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_482
_صرع!!.... صرع چی هست؟
_تشنج....
نگاهم توی صورتش چرخ خورد. چنان از این اعتراف خجالت زده بود که سر به زیر انداخت.
_سعی می کنم عصبی نشم.... چون عصبانیت باعث میشه تشنج کنم.... تشنج هام از اعصابه.... اینطوری نبودم.... از بعد از همون ازدواجم با اون پیرمرد 60 ساله شروع شد.
ماتم برد و او ادامه داد :
_امروز یه کم.... عصبی شدم.... قرص خوردم تا تشنج نکنم.
حال بدی به من دست داد. فقط فکر می کردم این من هستم که در این چهارسال زندگی با شراره نابود شدم.
نگاهم کرد و چشمانش مرا جادو کرد.
_دیگه هیچی از اون نگو، نپرس، یادم نیار... خواهش می کنم....
اصلا انگار لال شده بودم. قدرت حرف زدن نداشتم. تنها دستش را فشردم و باز راه افتادم.
احساس می کردم تکه ای از وجودم باران است که درست مثل من در آن چهارسال، خرد شده!
در سکوت وارد یک مجتمع تجاری بزرگ که نزدیکی خانه بود، شدیم.
یک لحظه نگاهم به مغازه ها افتاد و ایستادم. مانتوی زنانه بود.
_چیزی نمی خوای برای خودت بخری؟
نگاهش با لبخند سمتم آمد.
_من!
و باز نگاهش را بین مانتوهای پشت ویترین تقسيم کرد.
_برو ببین چیزی دوست داری.
دستش را از میان دستم کشید و وارد مغازه شد و من..... نفس بلندی کشیدم و دستی به صورتم.
حالم بد بود چون اعتراف باران حالم را بد کرد. ما دو قربانی بودیم برای نقشه های عمو.... و تازه آنجا بود که فهمیدم من در مقابل باران چندان آسیب ندیده ام.... روحم خسته بود و غرورم له شده شاید... اما او حتی سلامتی اش را پای آن روزهای سخت زندگی اش داده بود.
طولی نکشید که برگشت.
_چیزی خوشت نیومد؟
_نه... چون تو نیومدی برگشتم.
_من؟!
_آره خب دوست داشتم نظر بدی.
_خب بریم....
و نتیجه اش شد خرید یک مانتو ی کتی کوتاه به رنگ خردلی که خیلی خیلی به او می آمد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
«💛🪴»
خدایا..
چنینگفتہاۍوگفتہتوحق
وراستترینگفتہهاست.
وسوگندخوردهاۍوسوگندت
راستترینسوگندهاست.
وروزۍشماوآنچہبہشما
وعدهدادهشده،درآسماناست.✨
💛¦↫#خــدا
🪴¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
« 💛🕊»
بسمربالرضا|❁
کہگفتگنبدوگلدستاتطلاسـتفقط
کہذرهذرهخـآکشطلاستمشھدتـو:)
💛¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_483
هوا تاریک شده بود و ما هنوز در آن مجتمع تجاری چرخ می زدیم که باران گفت :
_اذان شده.... می شه من نمازم رو بخونم؟
_اینجا؟! وسط این مجتمع؟!
خندید.
_نه... می رم نمازخونه.
_نمازخونهاش کجاست؟
_پیدا می کنم.
نگاهم در فضای مجتمع چرخی خورد که گفتم :
_من می رم توی کافی شاپ تا بیای.
لبخندی زد و رفت. ایستادم و نگاهش کردم.
مانده بودم روی همان نقطهای که ایستاده بودم.
تماشایش لذت بخش بود. چه رمز و رازی در چادرش بود که اینقدر چهرهاش را برایم خواستنی تر می کرد.
وقتی نجابتش با آن چادر را با لحظاتی که در خانه بود، در همان یک روز ، مقایسه می کردم، به یک باور می رسیدم که او باحیاترین دختر در مقابل نامحرمان و شوخ و شیطون ترین دختر در مقابل من، که محرمش بودم است. این را در همان روز اول کشف کردم و لذت بردم از این حقیقت خواستنی!
رفتم پشت یکی از میزهای کافی شاپ مجتمع که در طبقه ی اول بود.
از وقتی که پیش آمده بود برای چک کردن پیام هایم استفاده کردم که پیامکی از عمو با همان اسم رُخام که سیو کرده بودم، توجهم را جلب کرد.
« کارت دارم زنگ بزن »
حتی اسم رُخام هم برایم شده بود ترس!
ترس از این که نکند باز نقشه ای دیگر کشیده است.
زنگ زدم و بعد از چند زنگ، تماس برقرار شد.
_سلام.... چکار کردی بالاخره؟
_سلام.... امروز عقد کردیم برای دوماه.
_دوماه!... چرا دوماه؟!
_به دروغ بهش گفتم عاشق همسرم هستم و فقط می خوام حسادتش رو شعله ور کنم تا برگرده.... خواستم غرورش رو له کنم ولی قبول کرد!
صدای خنده ی عمو برخاست.
_خوبه... کارت خوبه.... آفرین.... بهت زنگ زدم که بگم یه مهمونی هست که باید بیای.
_چی؟!!... من نمی خوام تو مهمونی های شما بیام.... قرار شد همه چی تموم بشه.
_قرار شد شراره رو از زندگیت بردارم ولی حرفی از مهمونیها نشد.... تازه من توی همین چند وقته، حتی فروش محصولات شرکتت رو هم بهت برگردوندم.....
کلافه شدم باز. بوی دام جدیدی که پهن شده بود به مشامم می رسید.
دستم را به پیشانی پر دردم گرفتم و کمی نقاط پر درد پیشانیام را فشردم.
_حالا اصلا چه لزومی داره من بیام؟
_تو که هیچ.... بارانم بیار....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_484
_چی؟!.... اون دیگه واسه چی؟!
_برای اینکه من می گم.... انگار یادت رفته تو هنوز توی زیر شبکه ی منی.
_من نمی خوام باشم... چرا ولم نمیکنید؟... بابا دست از سر من بردارید.... می خوام فقط زندگیمو کنم.
باز خندید :
_زندگی!.... زندگی تو، منم و باران.... اگه کاری که من می گم نکنی، تو با باران سر به نیست می شی.... فکر کردی می ذارم تو از رازم باخبر باشی و واسه خودت راحت زندگیتو بکنی؟... زندگی تو و باران توی دست منه... اون جور که من می گم باید نفس بکشی ، باید حرف بزنی، باید راه بری.... آدرس رو برات می نویسم.... بدون اینکه حساسش کنی بهش می گی باید باهات توی این مهمونی شرکت کنه.... می خوام دختر تیزهوشم رو از نزدیک ببینم..... تو هیچ حرفی نمی زنی... من خودم توی مهمونی می بینمش..... وانمود کن یه مهمونی ساده است که باید خبر ازدواج تو رو به گوش شراره برسونه تا حسادتش رو شعله ور کنه... همون چیزی که خودت به باران گفتی.
_دخترت می دونه دوستش دارم.... حرفمو قبول نمی کنه.
صدایش بالا رفت.
_اَه... دیگه گند نزن رادمهر!.... کاری کن باور کنه..... این دیگه مشکل من نیست.
و تماس را قطع کرد!
مشت محکمی روی میز زدم و زیر لب گفتم :
_لعنت بهت رُخام....
گوشیام را با حرص انداختم روی میز و سرم را روی پنجههای گره کردهام که مقابل صورتم گرفته بودم، گذاشتم.
_خب من اومدم.
سر بلند کردم. باران مقابلم نشست که با دیدن چهرهی درهمم پرسید:
_چیزی شده؟
_نه....
_خیلی قیافهات درهمه!
تکیه زدم به پشتی صندلیام و بی حوصله گفتم:
_خستهام.... چیزی می خوری یا نه....
_تو چی؟... تو چیزی می خوری؟
لحنش آرام بود اما من اصلا حوصله نداشتم حتی برای او.
عصبی نگاهش کردم.
_می شه اینقدر وانمود نکنی که به فکر منی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_شنبه_بخیر ☀️