eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خوابم می‌اومد خیلی زیاد! اما به چشم‌هام مجال روی هم رفتن دوباره رو ندادم و سریع از جا بلند شدم. با خودم فکر کردم کی می‌شه دانشگاه و صبح زود بیدار شدن تموم شه؟ از یه طرف یه حسی بهم می‌گفت: -نو که اومد به بازار، کهنه شده دل‌آزار؛ آره؟ یادت رفته چقدر برای دانشگاه قبول شدن سعی و تلاش کردی؟ و درست هم می‌گفت! دستام و کلافه جلوی افکارم، تکون دادم؛ این چرتا و پرتا چیه هرصبحی که بلند می‌شم، بلغور می‌کنم؟ شک ندارم نصف بیشترش به‌خاطر همون آدمای کلاسمونه! اگر اونا نبودن با ذوق و شوق و بدون هیچ فکروخیالی می‌رفتم سرکلاس، اما الآن چی؟ همش باید یه جوابی توی آستینم بزارم، تا ازشون کم نیارم! *** در کلاس و باز کردم و وارد شدم که صدای گیسو رو شنیدم، داشت می‌گفت: -یاسمن حواست و... و دیر متوجه شدم که پام رفت روی پوست موز و مثل جریان دیروز دوباره پخش زمین شدم. کم مونده بود گریه کنم! صبر، صبر، صبر... سکوت پشت سر سکوت و حرصی‌تر شدنم سر خندیدن بچه‌های کلاس بهم. حتی گیسو هم بهم می‌خندید؛ از جام بلند شدم و شلوارم و که کثیف شده بود تکوندم. بالاخره کاسه‌ی صبرم لبریز شد: _خنده داره؟ به ترک دیوار هم بخندین! مهیار گفت: -ترک دیوار نه! اما خب زمین خوردن شما، اونم دوروز پشت سرهم، الحق که خنده داره! کار خودشون بوده، خنده‌ و خوشحالیم داره که نقششون عملی شد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ روی صندلی کنار گیسو جا گرفتم، حرصی زیرلب غریدم: _شدم مضحکه‌ی خاص و عام! خنده‌اش بیشتر شده بود و می‌فهمیدم به‌خاطر ترس از عصبانی شدنم و درواقع اون روی من و دیدن، داره کمی هم که شده خودش و کنترل می‌کنه. _تو چرا می‌خندی؟ برو بشین ور دل اونا دیگه، پس چرا با منی؟ سرش و بیشتر به سرم نزدیک کرد تا صداش و واضح بشنوم، میون خنده لب زد: -عه... خب چیکار کنم؟ توی اینجور موقعیتا نمی‌تونم خودم و تحمل کنم! بعدشم دیدی که، صدات کردم اما تو جدیدا جلوی پات و نگاه نمی‌کنی و تو آسمونا، اون بالا پیش ابرا سیر می‌کنی. _شاعر هم که شدی؟ این زنگ که مطمئنا درس سختی هم بود رو بیخیال شدم، گوشی رو لای کتاب مخفی کردم، چون که این استاد خوش اخلاق ما، روی گوشی دست گرفتن سر کلاسش، بی‌نهایت حساس بود! کل زمان و توی گوگل دنبال حاضرجوابی‌های خانمان سوز گشتم. سری به علامت منفی تکون دادم، هیچ کدوم به دلم نمی‌نشست، کنایه آدم، باید همچین آبدار باشه! نه ازاین جوابای بچه‌گانه... به خودم اومدم دیدم زیرلب دارم حرف می‌زنم و از کلاس هم جز همهمه‌ی چندنفر، صدای دیگه‌ای درنمی‌آد. -خانم رضوی؟ کم مونده بود از فامیلیم که عاشقش بودم، بیزار بشم! بس که با این اسم تو مواقع حساس صدام کردن و هردفعه تا مرز سکته رفتم و برگشتم. با ترس و استرسی که توی صورتم قابل مشاهده بود، گفتم: _بله استاد؟ زیرکانه و با شکی که بیشتر به یقین شباهت داشت، پرسید: -چی لای کتابت قایم کردی؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ هول شدم و گفتم: _هی...هیچی! استاد نزدیک‌تر می‌شد، خواستم از اون صفحه‌ی کوفتی گوگل بزنم بیرون که گوشیم هنگ کرد و روی همون صفحه موند، کاش دکمه‌ی خاموش شدنش رو می‌زدم! مچم و گرفت. گوشی رو دست گرفت و عینکش رو بالا و پایین کرد؛ این که اکثر استادا عینک داشتن برام یکمی عجیب بود، زیرپوستی خنده‌ای کرد، اما به روی خودش نیاورد. بلند شروع کرد به خوندن چیزی که سرچ کرده بودم و همزمان دست و پاهام از عرق سردی که از خجالت بود، خیس شد. -حاضرجوابی‌های تخریب کننده، دندان شکن... همه مثل بمب منفجر شدن و من باعث خندیدنشون شده بودم، چه بدشانسی بیشتر از این؟ -سرکلاس من باید دنبال حاضرجوابی باشی؟ حالا چیزی هم به دردت خورد؟ از دهانم پرید: _نه استاد! و باز همه کلاس رو، روی سرشون گذاشتن. به گفته‌ی خودش، چون کلاس رو خندوندم و بچه‌ها یه استراحتی کردن، دستی به نمره‌هام نزد، اما مهم خودم بودم که توی دلم داشتم گریه می‌کردم. متنفر بودم از اینکه، من وسط یه جمعی بیافتم و بقیه به رسوا شدن من بخندن! اگر اون لحظه صدام درنمی‌اومد و زیرلب، زمزمه نمی‌کردم... لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آخه بگو کلاس مگه جای این کاراس؟ دِ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ آتو می‌دی دست اینا، همینطوری منتظر یه سوتی از آدم هستن. لحن گیسو که سرزنشم می‌کرد و بعد می‌خندید، بیشتر اذیتم می‌کرد. شَل می‌زدم و راه می‌رفتم، با نامردی که امروز باهام کردن، درد زانوم بیشتر شده بود و حالا یه پام لق می‌زد. امروز بلا پشت بلا روی سرم نازل می‌شد؛ حرف‌ها و خنده‌هایی که از خرسند و رفیقاش تحویل می‌گرفتم، بیشتر از هرچیزی کفریم می‌کرد. الکی نبود! رسوا شدن بین اون جمعیت... کاش حداقل یه چیزی از توی اون سایت یاد می‌گرفتم و بهشون می‌گفتم؛ اما دریغ از یه جواب حسابی. با رفتن به آتلیه، همه‌ی حرص و جوشم و کنار گذاشتم و بالذت مشغول عکاسی از مشتری‌هایی که تمومی نداشتن، شدم. -یاسمن! بیا اینجا کارت دارم! حالا بعد از گذشت چندساعت، مشتری‌ها اومدنشون متوقف شده بود و این وسط یه استراحت ریزی با خوردن چای و کیک به خودم دادم. لحن صحبتش یه‌جوری بود که استرس همه‌ وجودم و گرفت. خبر خوشی داشت یا... _جانم آرام خانم؟ بعد از اینکه گفت دیگه خانم فراهانی صداش نزنم، یا با اسم آرام جون صداش می‌کردم یا آرام خانم. -دختر تو چقدر خوش شانسی! تو دلم خندیدم، من و خوش شانسی؟ این که توی کلاس رسوا شدم ته بدشانسی بود، ازاین بدتر نمی‌شد! لبخند مصنوعی زدم و سوالی پرسیدم: _چی شده مگه؟ راه می‌رفت و با ذوق صحبت می‌کرد، معلوم بود قراره خبر خوشی بده، مهربونیش رو دوست داشتم، جوری برام ذوق زده بود انگار دخترشم... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -آقای نریمانی، صاحب یکی از آتلیه‌های بزرگ و درجه یکه این شهره! امروز ازم خواست یه عکاس خوب و حاذق بهش معرفی کنم... شوخی می‌کرد؟ نه! برای چی باید شوخی داشته باشه. -گوشت با منه یاسمن؟ تو دختر بااستعداد و پرتلاشی هستی، تو رو بهش معرفی کردم، می‌دونم سخته و زمان زیادی می‌خواد، اما تو جربزش رو داری! از پسش برمیای! البته بهش گفتم که تو باید قبول کنی... چشمام خیره شده بود بهش و کلامی از دهانم خارج نمی‌شد. طی مدتی که اینجا بودم، اونجوری که ازش تعریف می‌کرد، دوست داشتم یه بار آتلیه‌ش رو ببینم، چه برسه به اینکه اونجا کار کنم. توی مغزم نمی‌گنجید، گیج به‌نظر می‌رسیدم، صبح و ظهر اونجوری حالم گرفته شد و الآن... توی دلم کیلو کیلو قند آب می‌کنن. باذوق و اشتیاق زیادی بلند گفتم: _واقعا که تو فوق‌العاده‌ای آرام جون! معلومه که قبول می‌کنم. -مباارکه پس! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ پیراشکی‌هایی که دیشب درست کرده بودم و از توی یخچال برمی‌دارم و توی ظرف مستطیلی شکل می‌ذارم، برای سیر کردن شکم گرسنه‌مون وسط کلاس‌ها بد نیست! روش رو با شکلات پوشونده بودم و اسمارتیز ریز هم پاشیده بودم؛ کدبانویی شدم برای خودم! می‌خوام سرم و از توی یخچال بکشم بیرون که با صدای «هــــو» از جا می‌پرم و سرم با یخچال برخورد می‌کنه. ایلیا رو می‌بینم که از خنده داره ریسه می‌ره. -چقدر تو ترسویی دختر! پس انگار شبنم و هنوز نشناخته. _زن خودت رو نشناختی هنوز؟ اون از من بدتره! -مغز فندقی، من و از تصمیمم منصرف نکنا! کنجکاو ابرویی بالا دادم و گفتم: _چه تصمیمی؟ -خواستم برسونمت دانشگاه... از ذوقم، مثل داداش ندیده‌ها، پریدم ب.غ.ل.ش کردم. کلاه ایمنی رو داد سرم کردم، متعجب بهش گفتم: _مهربون شدی؟ نزدیک بودیم به دانشگاه، یادم اومد مگه قرار نبود شبنم و برسونه؟ همیشه میره دنبال اون. نکنه دعواشون شده؟ _ایلیا؟ با شبنم بحثتون شده؟ جلوی در توقف کرد و رو به من گفت: -تو مگه فضولی مغز فندقی؟ دلش خواست امروز خودش بره دانشگاه، خوش نداره شوهرش و از چنگش دربیارن. بالحن خاص شبنم این جمله رو گفت و باعث شد که لبخند به لبم بیاد و پیگیر نشم و خیالم راحت باشه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بالاخره کمک خواستی من هستم! سراغ غریبه نرو، شبنم مهربونه، یه سلام بهش بکنی، همه چی و یادش می‌ره، دوباره مثل کنه، می‌چسبه به خودت! -باشه مادربزرگ! برو دیرت شد! اخطارگونه گفت، پیاده شدم و با سرعت ازم دور شد. *** مهیار با حالت غر رو به کیان گفت: -خب یبار هم که شده محض رضای خدا تو یه چیزی مهمونمون کن! پسر! همش مثل سیریش آویزون منی! -داداش من میزبانیم به پای تو نمی‌رسه! می‌خوای فلافل دوقرصه مهمونت کنم؟ -ای نامرد! من همیشه همبرگر با گوشت گاو برات می‌گیرم، تو فلافل دوقرصه؟ خسته نشی! به حرفاشون گوش می‌دادم و می‌خندیدم اما طوری که نشنون. بعد از کوییز سختی که استاد عزیزی ازمون گرفت، یه استراحت با پیراشکی‌های یاسی پخت بهمون می‌چسبید. ظرف رو از توی کوله درآوردم و رو به گیسو گفتم: _پیراشکی دوست داری؟ مهیار دستی به شکمش کشید و جلو اومد: -مگه شما آشپزیم بلدی؟ _چجورم! یه پا کدبانوام. -بزار ببینیم چی پختی خانم رضوی؟ بی‌درنگ یه دونه از پیراشکی‌ها رو برداشت، گازی بهش زد و انگار از طعمش خوشش اومد اما چیز دیگه‌ای به زبون آورد: -اِی... بگی نگی بد نیست... باید براتون آستین بالا بزنیم! پسره‌ی پررو! اصلا من بهش اجازه دادم که پیراشکی‌هام و بخوره؟ با لحنی حرصی گفتم: _معمولا برای پسرا آستین بالا می‌زنن! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -من همیشه جز اولینام! می‌خوام ایندفعه هم برای دخترا من آستین بالا بزنم! _شما اگه بیل زنی باغچه خودت و بیل بزن! ادامه داد: -حالا گفتم یه وقت مامانت اینا مجبور نباشن دبه بخرن ترشی بندازن، دبه دویست کیلویی هم بد گیر می‌آد! الآن به چاق و لاغری من اشاره کرد؟ گفت من دویست کیلوام؟ _به افکار بابابزرگ گونت سلام برسون! از اون زمان که این حرفا رو می‌زدن، خیلی وقته گذشته. درضمن! خودت دویست کیلویی! پیراشکی رو از دستش قاپیدم و انداختم سطل زباله. متعجب سرجاش ایستاده بود و جای خالی پیراشکی هم توی دستش معلوم بود. -چرا پیراشکی رو انداختی دور؟ _حیف بود بزارم بره تو معده‌ی... ادامه‌ی حرفم رو خوردم، نمی‌دونم از چی ترسیدم، چشمای درشت شده‌اش، نگاه‌های خیره بچه‌ها، یا... -تو معده‌ی؟ چشمام و بستم و دهانم و باز کردم و بی‌فکر گفتم: _تو! -از ذهن تا دهن فقط یه نقطه فاصلست! پس تا ذهنت و از آکبندی در نیاوردی و باز نکردی، دهنت و باز نکن! حرصی شده بودم و مثل همیشه رنگ لبو! خون خونمو می‌خورد. _زمینی که روش زندگی می‌کنیمم جو گرفته! وای به حال آدماش... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -نه بابا! پس گشت و گذارت توی گوگل جواب داده؟ بلبل زبون شدی یاسمن خانم! کی شدم یاسمن خانم؟ پسرخاله شد؟ ابروهام و درهم کردم و با حالت جدی گفتم: _خانم رضوی! -حالا که فکر می‌کنم خانم واست زیادیه، با اون افکار بچه‌گونت... بالاخره من بابابزرگم دیگه! به آدم‌های حسابی می‌گم خانم! حرفای چنددقیقه پیشم و پسم می‌داد؟ _نظر شما درست! اما من باید تعیین کنم من و چی صدا کنی! -نه! من هرچی دلم بخواد کسی و صدا می‌کنم! کسی واسه من تعیین و تکلیف نمی‌کنه! عجب رویی دارن ایشون؟ به من می‌گه نگو تو! اونوقت خودش هرچی می‌خواد صدام کنه؟ سرم و خاروندم و زیرلب گفتم به سنگ پای قزوین گفته زکی! -چیزی گفتی؟ چه گوشای تیزی هم داره! حرفای ذهنمون و با یه نگاه نخونه و وسط کلاس پهن نکنه خوبه! -راستی یادم رفته بود با خودتم حرف می‌زنی! راحت باش. نذاشت پیراشکیم و بخورم! دهانم از کلکل کردن، کف کرده بود و صدای قاروقور شکمم رو می‌شنیدم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خب کی می‌خواد ازخودگذشتگی کنه و به چندتا سوال جواب بده تا بریم سراغ تدریس؟ مهیار گفت: -استاد خانم رضوی یکی از فداکارتریناس! همیشه‌ام درس می‌خونه و حاضره! چشمام چهارتا شد و استرس گرفتم. ساعت قبل که یه کوییز سخت داشتیم حالام جواب شفاهی؟ استاد لبخندی زد و گفت: -عه؟ که اینطور؟ پس ایندفعه شما فداکاری کنید و شما جواب بدید. طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده، از اون خنده‌هایی که از ته دله و فقط مخصوص خودم! همه باتعجب نگاهم کردن، تا موقعیت و درک کردم و خندم و جمع و جور کردم. وای دلم خنک شد. آتیشم خوابید. تا تو باشی خودت و دخالت ندی تو کارای استاد! با سوالی که استاد ازش پرسید معلوم بود گیج شد، اجزای صورتش و کج و کوله می‌کرد و با دستش اشاره می‌کرد تا بهش برسونن، اما اون رفیقاش کم‌هوش‌تر از این حرفا بودن. خیلی عجیب بود آقای باهوش ایندفعه توی جواب دادن به استاد، مات موند. -خرسند؟ چی شد؟ زمان و خیلی مناسب دیدم برای حرصش رو درآوردن، البته اگر حرصش از توی لاکش بیاد بیرون! هیچ موقع حرصی نمی‌شه! باید نقطه ضعفش و پیدا کنم. جواب سوال استاد و می‌دونستم، دستم و بالا بردم و گفتم: _استاد من بگم؟ با اشاره سر استاد به مهیار و نشستنش، شروع کردم به توضیح دادن سوال. ایول به خودم! چهارتا هم به حرفای جزوه اضافه کردم و گفتم و استاد حسابی خوشش اومد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ به خودشیرین گفتن‌ها و قیافه کج و کوله کردناشون هیچ اهمیتی ندادم و سرجام قرار گرفتم. این کلکل‌ها درست نیست، حس خوشایندی ازش نمی‌گیرم، اما نباید ازش کم بیارم! نباید هرچی می‌تونن بهم بگن و من دهانم و ببندم و صمم بک بشینم یه جا! من سر جنگ نداشتم که! یکی همش بیاد اعصاب من و دستکاری کنه، من باید حسابش و برسم. *** جزوه از دستم ریخت و تا اومدم خم شم که جمعش کنم، یکی از روش رد شد و همه‌ی زحمات این چندوقتم رو به باد داد! گردن کشیدم تا ببینم کسی که همه‌ی برگه‌هام و با ردپایی که ترکیبی از گل و آب بود، کثیف کرده کی بوده؛ چون باعجله رفت داخل کلاس، چیزی دستگیرم نشد... صدای بلندی شنیدم که صدام می‌زد، پا تند کردم به طرف کلاس که از بالای در، یه دریا روی سرم خالی شد و بعد بلافاصله چیزی روی سرم خورد. مات شده و سرجام ایستاده بودم، آب از سر و روم می‌چکید، چی شد الآن؟ آخه یکی نیست بگه سوال پرسیدن داره؟ سطل آب خالی شده روت دیگه! تو هم خیس آبی! با غیض رو به کل بچه‌های کلاس کردم و گفتم: _کار کدوم بیشعو.... بچه‌ها خندشون بند نمی‌اومد، رو آب بخندن بی‌شعورا، نفهما، الآن لباس ندارم که... سرما نخورم دوباره از کار و زندگی بیافتم؟ دفعه قبلی هم مجبور شدم دوروز زیر پتو بمونم تا حالم بهتر بشه! کیان حالت جدی به خودش گرفت و گفت: -وقتی ما همه نمره‌های درخشان زیر پنج گرفتیم و شما بالای پونزده، باید تاوان پس بدی، بیخودی نیست که! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ اینا درس نمی‌خونن من باید تاوانش و بدم، جالبه! مهیار خندش و قورت داد و گفت: -دست به دست هم دادیم، یاسمن خانم رو کردیم خیس آب! بعد هم بلند خندیدن؛ گیسو هم داشت می‌خندید، نامرد! ببین چه رفیقی پیدا کردم من! چشم بازار رو کور کردم با این رفیق پیدا کردنم. اصلا اگه صدام نمی‌کرد که اینجوری نمی‌شد، البته بالاخره که وارد کلاس می‌شدم حالا چه با صدای گیسو... همه تک تک آوردن سوییشرتا و پالتو و هرچی گرم بود رو انداختن روم تا آبروداری بشه؛ همه سوییشرتاشون و آوردن و منم با کمال میل قبول کردم و توجهی نداشتم چندتا چندتا دارم می‌پوشم، چون خیلی سردم بود، خدا تقاص این کارو ازشون بگیره! اصلا خودم می‌تونم... مهیار حالت چندشی به خودش گرفت و گفت: -من سوییشرتم و به کسی نمی‌دم! و اینو درحالی می‌گفت که سوییشرتش روی صندلی بود و اصلا کاری باهاش نداشت! اگه خیر داشت که اسمش و می‌ذاشتن خیرالله نه مهیار! زیرلب ایش گفتم و گفتم کی سویشرت این و خواست؟ این همه سوییشرت برام رسیده حالا یکی کمتر! استاد وارد کلاس شد و از دیدن من جا خورد، مگه چقدر وضعیتم خراب بود؟ اوه، اونجوری که نگاهم می‌کنه حتما خیلی اوضاع خرابه! نشست روی میز اما هنوزم نگاهش روی من بود، چرا زل زده به من! بسه دیگه! -خانم رضوی کولاکی چیزی اومده یا شما شدی چوب لباسی کلاس؟ آب دهانم رو قورت دادم و چیزی نگفتم چون کیان مانعم شد: -استاد هرکی خربزه می‌خوره باید پای لرزشم بشینه! نه بابا؟ چه خوب که راهش و یاد گرفتم! همیشه نمره‌ خوب بگیرم تا پوزشون و بزنم. -استاد باتعجب و خنده گفت: -خربزه؟ الآن؟ بچه‌ها هم خندیدن و استاد با یه اخم همه‌چی و دست گرفت و دوباره رفت سر تدریس. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️