〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_138
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مهیار با کنایه میگه:
-همیشه با پسرخالههاتون انقدر صمیمیید؟
مثل خودش با زرنگی میگم:
_پسرخالهی زیادی ندارم همین یهدونس، اولا! دوم اینکه ربطش چیه به شما؟
انگار جا خورده از جوابی که بهش دادم ولی به روی خودش نمیاره و میگه:
-سوما و نگفتی؟
_سوم؟
-وقتی اولا و دوما و میگی، سوما هم باید وجود خارجی داشته باشه!
_البته که وجود داره!
سرم و میخارونم و استکان قهوهای که دوباره مثل چک برگشت خورده، پیش خودم برگشته بود رو، روی میز جا به جا میکنم و میگم:
_تا صمیمیت از نظر شما چی باشه!
خیلیا هستن با پسرخالههاشون صمیمین.
پوزخندی میزنه و میگه:
-خیلیا بله... ولی فکر نمیکردم تو جزو اون دسته باشی، رفتارت چیز دیگهای و نشون میداد! یاسمــــن خانم!
_من نمیدونستم دید شما نسبت به من چیه؟ آقای پدربزرگ! به نظر من خندیدن و احوالپرسی از فامیل ایراد آنچنانی و گیرایی نداره! اونقدری که شما روش زوم کردید!
با صدایی که الآن بلندتر شده میگه:
-آخه من چرا باید فوکوس کنم روی تو؟ یکم به اون مغز نداشتت فشار بیاری می فهمی توهمی بیش نیست حرفات!
-فکر کردی کی هستی اینجوری با من حرف میزنی؟ احترام خودت و نگه دار! اگر فوکوس نکردی لطف کن و درمورد مسائل خصوصی من نظر نده!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_139
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیسو بهم اشاره میکنه که صدام و بیارم پایینتر.
به گمانم اونقدری حرصی و محو جواب دادن مهیار شده بودم، که اومدن ایلیا توی کافه رو نادیده گرفتم.
این از کجا میدونست من کجام؟ یعنی خودم بهش گفتم؟ چرا جدیدا فراموشی باهام یار شده؟ خودم تو کار خودم موندم.
با چهرهی عصبی نزدیک میز میآد و من حین اومدنش از جام بلند میشم.
این چرا انقدر سرخه؟ دعوا کرده؟ یا قراره دعوا کنه؟
نگاه خیرهش و به مهیار دوخته، اما مهیار سرش پایینه و فقط نیمرخش معلومه.
سلام آرومی میکنم و میگم:
_بریم؟
سری به علامت تایید تکون میده و عقبتر از من حرکت میکنه.
از کافه بیرون میایم.
مثل اینکه بارون بند اومده و فقط رد قطراتش روی زمین باقی مونده.
بدون هیچ حرفی، ترک موتور ایلیا میشینم و به خیابونا نگاه میکنم.
عصبی به حرف میآد:
-تو اینجا چیکار میکردی یاسمن؟
متعجب از حرفی که زد، جفت ابروهام بالا میپرن و با همون بهتی که دارم، سوالم رو میپرسم:
_مگه اینجا کجا بود؟ یه کافه رفتن که...
حرفم و قطع میکنه و با عصبانیت میگه:
-بحث من کافه نیست! آدمایی که پیش تو! سر میز تو بودن، کیا بودن؟
کلافه و کمی جاخورده به نظر میرسم از اینجور صحبت کردنش.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_140
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_همکلاسیام!
-اون پسره، مهیار هم...
از این شناخت ایلیا به شدت جا میخورم و میگم:
_تو... اونا رو... از کجا میشناسی؟
با لحنی که حالا آرومتر از قبل شده میگه:
-من اونا رو خیلی وقته میشناسم!
توی مهمونیا...
به اینجای حرفش که رسید، حرفش و خورد یا ترجیح داد ادامش و نگه.
نیم نگاهی از توی آینه بغل بهم کرد و ادامه داد:
-چرا اونجوری نگاه میکنی؟ خوبه خوبه... فکر بد نکن! منظورم مهمونیایی که هم دانشگاهیا میگرفتن، چندبار دیدمشون و تو این دیدارا حس خوبی ازشون نگرفتم... بنا بر دلایلی، صلاح نمیدونم باهاشون گرم بگیری!
ایلیا چی میتونه از اونا دیده باشه که تا این حد بهشون بدبین باشه؟ شایدم از زیادی غیرتی شدنشه!
داداشم گردن کلفت شده، واسه من غیرتی میشه، قربونش برم منن!
_من کاری باهاشون ندارم! درست عین تو، ازشون خوشم نمیآد...
آرومتر با خودم گفتم:
_یه دیو دو سریه که فقط من میدونم و خدا!
ایلیا عصبانیتش فروکش کرده بود و آروم بود.
با شیطنت گفتم:
_حالا خودمونیما! داداش تو قبل ازدواج خوب گشت و گذارات و کردیا! شبنم میدونه میرفتی این مهمونیا؟
رنگ از صورتش میپره و سریع جبهه میگیره:
-وای ول کن جان جدت! سری قبلی هم سر یه چیز بیخود قهر کرد تا یکماه نازش و میکشیدم، شر درست نکن جان تو حوصله ندارم!
بعد هم ادامه میده:
-مهم اینه بعد این همه گشت و گذار، شبنم و انتخاب کردم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_141
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
دوباره تو دلم قربون عاشقونه حرف زدنای ایلیا رفتم، رو در رو که انقدر قربونش نمیرفتم! یکم پررو میشد...
برمیگرده سر بحث قبل و میگه:
-بار آخر بود باهاشون بیرون رفتی! خب؟
آروم میگم:
_باشه حالا! بعد هم محض اطلاعت من با اونا نیومدم بیرون که! با گیسو اومدیم که دیدیم اونام هستن.
-خب حالا...
یکم ساکت میمونه و بعد میگه:
-میگم یاسی، مگه قرار نبود بری کلاس رانندگی؟
کمی فکر میکنم و با فکر کردن به راننده شدنم به شدت به وجد میآم و با فکر کردن به شروع شدن ایام امتحانا، حسابی پکر میشم.
_قرار بود... ماه امتحانام نزدیکه، علاوه بر اون، دیگه دلم نمیآد کرایه دیگهای اضافه بشه به خرجام، همینطوری پرخرج هستم!
ایلیا با مهربونی میگه:
-خل شدی؟ این که دیگه غصه نداره!
خودم و بابا یا مامان هستیم دیگه!
نیشم تا بناگوشم باز میشه، با همون لبخند عریضی که پهنای صورتم و گرفته میگم:
_راست میگی؟
-دروغم چیه؟ از فردا برو!
حالا درسته الآن حتی پول کلاسشم ندارم، چه برسه به ماشینش، ولی خب تو همین دورانی که میرم آزمون میدم و ماشین سوار میشمم خودش کلیه!
تا رسیدن به خونه مامانجون هیچکدوم حرفی نزدیم.
خونهی مامانجون تو محلههای پایین، کوچههای تو در تو بود، همونجاهایی که من عاشقشم و هنوزم توش زندگی صفا و محبت داره، با خودم فکر میکنم اونا که تو زندگیای تجملاتی هستن، لذت این صفا و صمیمیتا رو میچشن؟
البته شاید اونا هم یه مادربزرگ داشته باشن که خونهش این منطقه ها باشه، مثال بارزش آرمان.
بعد از چنددقیقه فکر کردنم به این چیزا، به خونه مامانجون میرسیم؛ ماشینایی که تو کوچه پارکه نشون میده که امشب همه دور هم جمعیم!
ایلیا موتور رو لابهلای ماشینا پارک میکنه و پیاده میشیم.
این منطقهها بوی زندگی میدن! من که قشنگ حس میکنم.
زنگ خونه رو میزنم و در کسری از ثانیه باز میشه، انگاری همه منتظر ما بودن!
در حیاط رو که باز میکنم، میبینم بلهه! از همیشه هم بیشتر شلوغه، انگار دایی اینا هم هستن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_142
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
دایی اینا رو زیاد نمیدیدیم، دروغ چرا؟ با خاله اینا راحتتریم تا با اونا.
از فامیلای پدری هم بعد از فوت مادربزرگ و پدربزرگم، درطول سال فقط با بابام در رفت و آمدیم!
بوی آبگوشت نشون میده که انگار آبگوشت به باره! غذای مخصوص خونهی مادربزرگا.
_سلااام! اهالی خانهی مادربزرگه!
همه به سمت من برمیگردن و پرانرژی جوابم رو میدن!
تو خانوادهی ما غم و غصه جایی نداشت! خداروشکر... همهمون یه آدمای سرخوشی هستیم که... منم سردستهشونم!
ایلیا هم با ورودش و بعد سلام علیکش، خودشیرینی میکنه:
-همتون دور هم جمع بودید و گلتون کم بود!
تنها کسی که با این حرف ایلیا، تحویلش گرفت خانومش بود! خانومش تحویلش نگیره کی بگیره؟
خدا بده از این شانسا...
از جلوی در شروع میکنم و با همه دست میدم و البته یه دست و روبوسی مخصوص هم با پدرجون و مادرجون! بعد از اینکه بالاخره همه تموم میشن، یه جا آروم میشینم.
شبنمِ شوهر ندیده هم که همش چسبیده ور دل شوهرش! انگار یه وقت کسی ازش میگیرتش!
_نترس شوهرت و سونامی نمیبره شبنم خانوم!
خاله نسرین پشت دخترش در میآد:
-وا خاله! این حرفا چیه! بزار دوکلوم باهم اختلات کنن کبوترای عاشق.
تو دلم گفتم:
_کار اینا از دو کلوم و سه کلوم گذشته! چندماهه با هم دوکلوم اختلات میکنن؟ بعید میدونم.
خاله نرگس هم به طرفداری از شبنم گفت:
-بالاخره خواهرشوهری گفتن! زنداداشی گفتن...
همه با این حرف به خنده و میوفتن و من نیز.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_143
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
مردها مثل همیشه مشغول بحث و جدلای سیاسی و اقتصادیشون میشن و خانما هم حسابی گرم غیبت!
دو کبوتر عاشق هم که از وقتی اومدیم دارن لاو میترکونن و من و آرمانم که قاتی باقالیا تشریف داریم!
آرمان کنارم میشینه و میگه:
-خسته شدیم از بس فیلم هندی نگاه کردیم!
با دلی پر حرفش و تایید میکنم:
_آی گفتیی! اینا عجب سیریشای بودن ما خبر نداشتیم!
-از سیریش یه چیزی اونور تر! چسب یک دو سه هستن!
میخندم و با انگیریبرد گوشیم بازی میکنم.
وقتی چاره دیگهای ندارم و حوصلم سر میره، چیکار کنم؟ باید پناه بیارم به انگریبرد بیچارم دیگه...
-چه خبر از درس و دانشگاه؟ خوش میگذره؟
با وجود مهیار و دار دستهش، چه خوشی میتونه به من بگذره؟
لابد خیلی خفنه که یکی هرروز با تیکههای جدیدش، ازت پذیرایی کنه!
همه این کلمات تو ذهنم وول میخورن، اما میگم:
_هی، بدک نیست، میگذره!
بخاطر فرار کردن از بحث کسی که روزای و دانشگاه و برام فوقالعاده شیرین میکنه، خیلی یهویی به آرمان میگم:
_تو چرا زن نمیگیری بری قاتی مرغا؟
خجالت نمیکشی؟ پیر شدی دیگه!
جفت ابروهاش میپره و بالا و قشنگ جا میخوره از این صراحت کلامم.
-اگه من میرفتم قاطی مرغا تو الان باید میرفتی غاز میچروندی! خوبه منم بشم یکی مثل ایلیای شما؟
کمی به فکر فرو میرم که دوباره میگه:
-اصلا چرا خودت نمیری قاطی خروسا؟
خروسم مگه قاطی داره؟ شاید داره که آرمان میگه دیگه!
اصلا راست میگه، همون بهتر یه همزبون هست من غمباد نگیرم!
_من... خب، من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم که!
آرمان شونهای بالا میاندازه و میگه:
-از من میشنوی به فکر باش! اگر نه که، شبنم سه هیچ از تو جلوتره!
_اییش! مگه شوهر کردنم جلو بودن داره؟ اصلا تو امشب چه گیری دادی به من؟
بچه پررو رو ببینا! یکم بهش خندیدم دور برداشت، بیجنبه نباش دیگه.
-خواستم مطلعت کنم همین!
_خیلی ممنون از اطلاعات باارزشی که دراختیارم قرار دادی پسرخاله!
یکم خندید و بعد درمورد نمرههام و همکلاسیام و سال اولم پرسید و منم جوابش و دادم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام مهربونا✨
عیدتوننن مبارکککک❤️🔥
عذرخواهی میکنم من دیشب یادم رفت پارت بدم😬
الان جبرانی میفرستم.
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_144
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
سفره رو با کمک بقیه چیدیم و مشغول شدیم.
موقع غذا خوردن همه کلی حرف زدن و خندیدیم.
وسط غذا یهو یه چیزی یادم افتاد که با دهان پر و اصواتی نامعلوم دهانم و باز و بسته کردم، که باعث شد لقمه بپره تو گلوم و شبنم که بغلم نشسته بود، بهم آب بده.
همه با نگرانی نگاهم میکردن که بعد از تموم شدن آب خوردنم، لب و لوچم و آویزون کردم و گفتم:
_عکس نگرفتیم!
همه با غیض نگاهم میکردن، اگر رودربایستی نداشتن قاشق که هیچی، کاسههایی که جلوشون بود و با مخلفاتش، روم میریختن.
حق داشتن خب، یه جوری رفتار کردم همه ترسیدن، از نگاهای خیره و پر از حرص بقیه، خندهم گرفت و بعد سرم و زیر انداختم و مشغول شدم.
سرم و بالا میآوردم و یه نگاه میکردم، میدیدم هنوز نگاها روی منه، دوباره، سه باره و...
لبخند مصنوعی زدم و با صدای تقریبا بلندی یا بهتره بگم رسایی، گفتم:
_مشغول شید دیگه!!!
و با این حرفم همه یکبار دیگه یه دل سیر خیره و باچشم غره نگاهم کردن و بعد مشغول ادامه غذا خوردنشون شدن!
پس چی؟ من از اونام که حرفم برو داره! البته فقط تو فامیل...
بعد از شام، یه تعارف الکی به خاله و زندایی کردم که برین کنار، خودم ظرفا رو میشورم، اونا هم گرفتن چسبیدن و من الآن درحال شستن یه کوه ناتموم ظرفم، شبنمم که مثل همیشه... سرش با ایلیا گرمه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_145
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-کمک نمیخوای؟
نگاهی به ورودی و آشپزخونه و قد و بالای آرمان توی چارچوبش کردم و گفتم:
_مهربون شدی؟
میآد نزدیک سینک میایسته و آستینای پیراهن مردونهش رو میده بالا:
-اون موقعها سرت با شبنم گرم بود، مهربونیای ما، به چشمت نمیاومد!
درجوابش فقط به لبخند زدنی اکتفا میکنم، مشغول کفی کردن ظروفم و آرمان هم مشغول شستشو.
-نگفتی؟
متعجب میگم:
_چی و؟
-عه! اینکه چرا قصد ازدواج نداری دیگه!
حرصی میشم و بهش چشم غره میرم و دستای کفیم و میگیرم جلوی صورتش که باعث میشه و صورتش و عقبتر ببره:
_آرمان یه بار دیگه این بحث و جلو بکشی، همین دستکشای کفی و میکنم تو چشات!
یه خندهی بلندی میکنه و بعد که من و مصمم میبینه برای اجرای تصمیمم، به خندهاش خاتمه میده.
_آرمان راستیی!
سری به علامت سوال تکون میده:
_اون دختر خوشگله بوددد، همون که عاشق پیشت بود و میگما! از اون چه خبر!
آرمان از همین دختری که تعریفش و کردم، نفرت زیادی داشت و هردفعه اسمش و میآوردم، کلی عصبی میشد، دختر به سیریشه این تو عمرم ندیده بودم، با اینکه آرمان گوشه چشمیم نشونش نمیده اما ول کنش نیست!
-از اون متنفرم یاسمن چندبار بگم!
با شیطونی جواب میدم:
_بالاخره نفرت زیادی عشق میآره ها! حواست به خودت باشه...
همین حین ایلیا وارد آشپزخونه میشه و میگه:
-به به خبریه؟
_بلهههه! آرمان براش خواستگار اومده، همین روزاس که بیاد قاطی مررغاا!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_146
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آرمان چشمهاش و گرد میکنه و میگه:
-چرا چرت و پرت میگی؟
ایلیا قاه قاه میزنه زیرخنده و بین خندههاش میگه:
-وای خدا... چادر سفیدم سر کن، کفش پاشنه بلندم بپوش، البته همینطوری نردبون هستی ماشالا، چایی خوش رنگم دم کن براش ببر، بلکه بپسندتت.
_آقاداداش ما رو باش! اون که اومده خواستگاری حتما پسندیده که اومده دیگه!
-آهاا... پس کار تمومه دیگهه؟
شبنمم همین لحظه به جمعمون اضافه میشه و فکر میکنه بحث ما درمورد ظرفاس که میگه:
-باریکلااا! ظرفا رو تموم کردیدد؟
همه میزنیم زیر خنده و شبنم از همه جا بیخبر میگه:
-چیش خنده داشت؟
_شوتی تو زنداداش گلممم!
ایلیا همه چی و برای شبنم توضیح میده و شبنمم کلی به آرمان میخنده، چون همهمون از جریان اون دختر سیریشه خبر داشتیم، بحث و کش ندادیم و بیشتر از اون آرمان و اذیت نکردیم...
بالاخره ظرفا تموم میشه و میریم مثل قبلا چهارتایی کنار هم میشینیم و گل میگیم و گل میشنویم تا خانوادهها آماده رفتن میشن:
_نخود نخود! هرکه رود، خانهی خود!
آرمان میگه:
-دو کلام از خواهرشوهر عروس!
غیر از منی که بهش چشم غره رفتم، همه به خنده افتاده بودن! البته خودمم خندیدم اما توی دلم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_147
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در اتاق ایلیا رو بیوقفه میکوبم و وقتی ازش صدایی دریافت نمیکنم، با حالت تهاجمی در و باز میکنم؛ ایلیا درجا صاف میشینه و گیج اینطرف و اون طرفش و نگاه میکنه.
_هی! پاشو دیگه! خودت گفتی میبری و میاریم!
سعی میکنه با همون قیافه خوابالوش تعجبش رو نشون بده اما پلکاش روی هم میوفتن و بسته میشن؛ الهی، داداشم چقدر خوابش میآد، شبیه جنازه ها شده، عه زبونت و گاز بگیر یاسمن!
_قیافت و اونطوری نکن بلندشو! میخواستی تا صبح با اون شبنم وروه جادو، ویزویز نکنی.
-یه روز کلاس و هیچی نداشتیم گرفتیم راحت بخوابیما! ببین چجوری از دماغمون درمیآری.
بعد هم با غرغر لباساش و میپوشه و میآد جلوی من، کماکان هنوز چشماش بستهان!
-بریم دیگه!
_با همین چشما؟
خودش و تو آینه نگاه میکنه و بعد از آب زدن به دست و صورتش، به من میگه:
_الآن اوکی شدم یاسمن بانو؟ رضایت میدید برسونمتون؟
تک خندهای میکنم و با هم از خونه بیرون میریم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️