#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_140
و شیرین شد زندگی ام به عشق!
و عشق انگار همان تکه پازل گمشده ی روزهایم بود.
همانی که وقتی، سرجایش نشست، قرار همه ی روزهایم آمد.
اما دلم تازه بیقرارش شده بود. و سخت بود باور کنم من همان مستانه ای هستم که دوبار اراده کردم تا برای همیشه از آن روستا بروم و حالا نه تنها ماندگار شدم، بلکه قلبم را هم به روستا و دکتر آن، هدیه دادم.
عجیب است تقدیری که برای ما رقم میخورد!
و اینگونه شد که قرار شد یک عقد ساده ی محضری داشته باشیم تا سالگرد فوت پدر و مادرم تمام شود و بعد از آن، مراسم ازدواج.
برای همان عقد ساده ی محضری هم، تنها خرید یک حلقه نیاز بود و انجام آزمایشات.
و باز آزمایشات و خاطرات تلخی که حتی با اسمش برایم زنده شد و دلهره ای عجیب که اینبار چه خواهد شد!؟
اما وقتی جواب آزمایشات مشکلی نداشت، لبخند شوقم چند برابر شد. آنقدر که حامد دید. در راه برگشت از آزمایشگاه بود که گفت:
_حوصله ی خرید داری؟
_خرید!
_حلقه و یه قواره چادری و همین چیزایی که برای عروس خانم ها میخرند دیگه.
با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم :
_بله دکتر.
خندید :
_فکر نمیکنی دیگه وقتشه که حامد صدام کنی؟
عرق شرم، گردنم را پوشاند. مجبور به سکوت شدم اما او اصرار داشت که نامش را از زبان قاصر من بشنود.
_نمیخوای صدام کنی حامد جان؟!
آنطوری که او گه گاهی نگاهم میکرد در حین رانندگی، مجبور شدم دستم را سایبان چشمانم کنم.
_دیگه فرار فایده نداره مستانه خانم، فردا قرار محضر داریم... نمیشه که اینجوری از من خجالت بکشی.
وقتی آنگونه نگاهم میکرد که شعله های عشق درون قلبش،. در چشمانش نمایان میشد،. من نباید از شرم میسوختم آیا؟
اما مجبور بودم که مهلت بخواهم.
_حالا تا فردا.
بلند خندید. از آن خنده هایی که از او بعید بود!
دستم را لحظه ای از جلوی چشمانم کنار زدم تا خنده اش را ببینم که لبخندش نصیبم شد:
_باشه... تا فردا... فعلا بریم حلقه بخریم ببینیم تا فردا مستانه خانم چقدر میتونه خجالتش رو کنار بذاره.
با آنکه تمام لحظات کنار او پر بودم از شرم و خجالت!... اما خوش میگذشت. چیزی در قلبش بود که مرا به زندگی امیدوار میکرد. آنقدر که سر نترسی داشته باشم برای حوادث آینده و بیماریش را فراموش کنم برای همیشه.
حالش خوب بود و من از او هم بهتر بودم.
حال دل هردویمان خوب بود به وقت بهار. بهاری که شروعش با عشق بود و پیشاپیش داشت نوید روزهای عاشقی را میداد.
روزهای قشنگی که شروعش با عقدمان تثبیت شد.
و بهار سال 71 مصادف شد با عقد من و حامد!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_140
مستأصل شد.
_بهنام!.... چکار کردی!!
_مجبور شدم.... بدهکارم.... باید یه جوری خرج زندگیمون رو در بیارم.
_لا اله الا الله.... خیلی خب... فقط برووووو.
با لبخند گفتم:
_چشم.... می رم.... من پسر حرف گوش کنی هستم.
و رفتم.
یه حس متناقضی داشتم!
هم حس انتقام بود و هم حس عذاب وجدان!
انتقام از کسی که اموال پدر مرا داشت به فرزاندانش می بخشید تا من و باران و مادر، در سخت ترین شرایط زندگی کنیم؟!.... این حق ما بود؟!
و عذاب وجدان برای دختری که شاید اصلا چیزی از گناه نابخشودنی پدرش نمی دانست.
با همان حال دگرگون، بعد از چند ساعت کار و چرخیدن توی خیابان، برگشتم خانه.
باران هنوز نیامده بود و مادر در حال استراحت بود.
از سینک ظرفشویی و غذاهای درون یخچال پیدا بود که ناهار نخورده است.
مقداری غذا گرم کردم و سفره انداختم.
کم کم از سر و صدای قاشق و بشقاب بیدار شد.
_تو برگشتی بهنام؟
_سلام مادر گل خودم.... نوکرتم.... بیا ناهار.
_من زیاد اشتها ندارم.
لبم را با دندان های جلو گزیدم.
_نگووو... شانس آوردی الان من اینجام و باران نیست وگرنه خدا می دونست چه جوری جیغ می کشید.
_آره.... بچه ام از بس بخاطر من حرص خورده یه کم بی اعصاب شده.
_حالا میای با زبون خوش گل پسرت ناهار بخوری یا بگم به دختر بی اعصابت که ناهار نخوردی؟
خندید و آهسته و با احتیاط از روی تخت برخاست.
_نگو اومدم....
و نشست روی زمین. حالش بهتر بود خدا را شکر که برایش کمی غذا کشیدم.
همین که خواستم برای خودم غذا بکشم، گوشی ام زنگ خورد.
فوری سمت گوشی ام رفتم و تماس را وصل کردم.
_بله....
_سلام.... من فرداد هستم.... امروز صبح گفتی که می تونی راننده ی اختصاصی باشی.
لبخند پر ذوقی روی لبم آمد.
_بله....
_کوکب خانم که ازت خیلی تعریف کرد.... فردا بیا ببینم رانندگیت چطوره؟
_چه ساعتی؟
_ساعت 8 صبح مثل امروز اینجا باش.
_باشه.
گوشی را که قطع کردم نگاه کنجکاو مادر را دیدم.
_دعا کن برام.... قراره راننده ی اختصاصی بشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
۴ تیر ۱۴۰۱
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_140
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_همکلاسیام!
-اون پسره، مهیار هم...
از این شناخت ایلیا به شدت جا میخورم و میگم:
_تو... اونا رو... از کجا میشناسی؟
با لحنی که حالا آرومتر از قبل شده میگه:
-من اونا رو خیلی وقته میشناسم!
توی مهمونیا...
به اینجای حرفش که رسید، حرفش و خورد یا ترجیح داد ادامش و نگه.
نیم نگاهی از توی آینه بغل بهم کرد و ادامه داد:
-چرا اونجوری نگاه میکنی؟ خوبه خوبه... فکر بد نکن! منظورم مهمونیایی که هم دانشگاهیا میگرفتن، چندبار دیدمشون و تو این دیدارا حس خوبی ازشون نگرفتم... بنا بر دلایلی، صلاح نمیدونم باهاشون گرم بگیری!
ایلیا چی میتونه از اونا دیده باشه که تا این حد بهشون بدبین باشه؟ شایدم از زیادی غیرتی شدنشه!
داداشم گردن کلفت شده، واسه من غیرتی میشه، قربونش برم منن!
_من کاری باهاشون ندارم! درست عین تو، ازشون خوشم نمیآد...
آرومتر با خودم گفتم:
_یه دیو دو سریه که فقط من میدونم و خدا!
ایلیا عصبانیتش فروکش کرده بود و آروم بود.
با شیطنت گفتم:
_حالا خودمونیما! داداش تو قبل ازدواج خوب گشت و گذارات و کردیا! شبنم میدونه میرفتی این مهمونیا؟
رنگ از صورتش میپره و سریع جبهه میگیره:
-وای ول کن جان جدت! سری قبلی هم سر یه چیز بیخود قهر کرد تا یکماه نازش و میکشیدم، شر درست نکن جان تو حوصله ندارم!
بعد هم ادامه میده:
-مهم اینه بعد این همه گشت و گذار، شبنم و انتخاب کردم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۲۲ دی