پنجشنبه زنی است به اسم طاهره که وقتی نفس میکشد همچون نامش پاکیزگی در هوا میپراکند.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#پنج_شنبه_ها
#پنجشنبه
@hadise_dust
شنبههای معروفی را که همه قرار است در آن تصمیمهای مهمشان را عملی کنند، من با پنجشنبهها تجربه میکنم.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#پنج_شنبه_ها
#پنجشنبه
@hadise_dust
من یک #فردوس را کُشتم!
راستش خودم هم نفهمیدم چهطور این اتفاق افتاد. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. درست است که من یک قاتل زنجیرهایام که دیگر خودم هم از دست ندانمکاریهایم خسته شدهام و حریف خودم نمیشوم اما این بار برخلاف دفعههای قبل جا خوردم چون اصلا توقعش را نداشتم. در این سالها هر بار که یکیشان را کشتهام دلم تاب نیاورده جای خالیاش را ببینم. به دو روز نکشیده رفتهام و آنقدر گشتهام تا یکی لنگهاش را پیدا کردهام و سر جای قبلی گذاشتهام. بارها به خودم قول دادهام تا این یکی را دیگر نکُشم، خوب باهاش تا کنم، شرایط و حساسیتهایش را بشناسم، هر چه میخواهد برایش فراهم کنم، ادا اطوارها و لوسبازیهایش را تحمل کنم اما باز تا غافل میشوم و به یکیشان میگویم بالای چشمت ابروست قهر میکند و لب برمیچیند و دیگر هر چه قربان صدقهاش میروم و دورش میچرخم، فایدهای ندارد که ندارد. جوری در اوج زیبایی و لطافت پیش چشمانم پرپر میشود و میسوزد و میخشکد و داغش را به دلم میگذارد که با خودم عهد میکنم دیگر عاشق نشوم، اما مگر عاشقی دست خود آدم است؟ به قول شاعر: "گرچه این دلبستگیهای زمینی خوب نیست/ اتفاق است و میافتد، دل که سنگ و چوب نیست"
فردوس اما با همهی قبلیها فرق داشت. اصلا بیشتر از این که عاشق جمالش شوم، شیفتهی کمالاتش شدم. این بار سعی کردم احساسات را کنار بگذارم و عاقلانه تصمیم بگیرم. تجربه میگفت من آدمِ سر کردن با نازکنارنجیها نیستم. اگرچه دیگر بعد از سالها سر و کله زدن، زیر و بم خیلیهاشان را شناخته بودم و دستم کمتر به خونشان آلوده میشد اما دلم میخواست با یکی همنشین باشم که اگر یک روز حوصله نداشتم، سرم درد میکرد، پُرمشغله بودم، سفر رفتم... سریع به تریج قبایش برنخورد و به جای اخم و تخم کمی درک و سازگاری داشته باشد.
همه میگفتند فردوس بهترین انتخاب است؛ حاضر است به هر ساز تو برقصد، برخلاف قبلیها مراقبت و توجه زیادی نمیخواهد، سالها در کنارت میماند و ...
فردوس را که خانه آوردم فکر کردم بگذارمش همان گوشهی خانه که از چند وجه در دیدرسم باشد. قبلیها که هیچکدام آنجا را دوست نداشتند و هر کدام یک جور بازی درآوردند. فردوس اما صبور بود و کمتوقع. راستش اولش خودم هم باورم نمیشد بتواند در آن کنج تاریک و دلگیر، تک و تنها دوام بیاورد. مدام منتظر بودم او هم تو زرد از آب دربیاید و به جمع طنازهای خانه یکی دیگر هم اضافه شود که دائم بایست نازش را بخرم. اوایل او را زیر نظر داشتم اما کمکم ایمان آوردم که فردوس قانعترین و صبورترین و مهربانترین گیاهی است که تا آن روز داشتم، آنقدر که گاهی یادم میرفت پایش آب بریزم، دستی به سر و گوشش بکشم و غبار از رویش بزدایم، خاکش را تازه کنم، از همه مهمتر نور بود که از همان روز اول از او دریغ کردم. مگر نه این که او گیاه مقاومی بود؟ البته حواسم همچنان به آن افادهایها بود مبادا دوباره داغ به دلم بگذارند، فردوس اما انگار اصلا آنجا بود که حواسم بهش نباشد.
اولین برگش که افتاد، شاید چند روز بعد دیدم. خشکیده و چروک، لول خورده بود پای گلدان.
یادم نیامد آخرین باری که بهش آب دادم دو هفته پیش بود یا سه هفته قبل. این بار به جای این که خودم را سرزنش کنم و ببینم کجا به خطا رفتهام، دلخور شدم. از فردوس دیگر توقع این حرکت را نداشتم. انگار تنش خورده بود به تن آن نازپروردهها و داشت خودش را لوس میکرد. زیاد جدی نگرفتم. آبی به حلقومش ریختم و به حال خودش رهایش کردم.
دو هفته بعد معتمدی داشت توی خانه میخواند: "زخمم مزن، با دیگران خندیدنت از دور/ هرگز مکن کاری که باز آرد پشیمانی... "
فردوس را که حالا بیشتر به یک چوب خشک شبیه بود تا یک گیاه مهربان و صبور و مقاوم، گذاشته بودم در نورگیرترین جای خانه. در طول این مدت حسابی بهش رسیده بودم؛ انواع و اقسام آفتکشهای مجرب، کودهای تقویتی، آبیاری منظم، نور کامل... اما هر روز لاغرتر و رنگپریدهتر از قبل میشد. دیگر خبری از آن برگهای سبز خالقرمز نبود. چندباری تلاش کرد سرپا شود، دو بار حتی جوانه زد اما هنوز فِرِ برگها باز نشده سرشان سیاه شد و سوخت. انگار میخواست به من بفهماند قهر نکرده است، قصد آزارم را ندارد که بالعکس قدردان هم هست اما دیگر جسمش یاری نمیکند.
فردوسها صبورند، مقاومند، قانعند، خوشقلبند اما برای همهی اینها بودن باید دستکم باریکه نوری باشد که ببلعند، جرعه آبی که نفسشان تازه بماند و اندک بستر خاک پاکیزهای که ریشههایشان فاسد نشود. همین.
من یک فردوس را نکشته بودم اگر واژهها را برایم درست و کامل تعریف کرده بودند.
من یک فردوس را کشتم.
پ.ن. چندی قبل یادداشتی از بزرگواری خواندم که جرقهای شد برای این یادداشت. میتوانید با هشتک #فردوس و #گلسنگ در صفحهی @hornou یادداشت اول را بخوانید.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
من بارها ظرف شستن مادرم را دیدهام، به نظرم یک جورهایی تماشا کردن دارد، طوری اسکاچ را روی لبهی گرد بشقابها حرکت میدهد و همزمان بشقاب را در دست میچرخاند که انگار یک وسیله برقی را روشن کردهای و دستگاه بلافاصله و خودکار، نرم و یکنواخت، بیهیچ توقف و کندی شروع به کار کرده است. لیوانها را که میخواهد آب بکشد همه را دقیقا از یک نقطهی مشخص زیر شیر آب قرار میدهد. لیوانها با یک حرکت کوچک موجی تاب برمیدارند و میچرخند. چندبار از آب پُر و خالی میشوند و در یک مسیر ثابتی داخل آبچکان قرار میگیرند. گویی یک نوار نقاله در یک کارخانه که بخشی از وظایف خط تولید را انجام میدهد. نوبت به آب کشیدن پُرهیاهوی دستهی قاشق چنگالها که میرسد شک ندارم تکتکشان به یک میزان از آب سهم میبرند. صدای برخورد دائم النگوهای ظریف و باریکش با سینک هم جزء لاینفک این روند است.
داستان من اما کمی متفاوت است. من موقع ظرف شستن تَه وسواسی قلقلکم میدهد؛ ظرفها باید توی گودی سینک از بزرگ به کوچک روی هم سوار شوند و مخروطی بالا بیایند. قاشقها باهم، چنگالها باهم، لیوانها یکجا... ظرفها باید جوری در آبچکان چیده شوند که کاملا مهندسی شده باشد و کمترین هدررفت در فضا را داشته باشیم. همه چیز از بلند به کوتاه، از ریز به درشت، همه چیز از جلو نظام. کوچکترین بینظمی هم قابل چشمپوشی نیست و اقدامات اصلاحی چندفوریتی انجام میشود. در آخر نتیجه باید چیزی شبیه به خلق یک اثر هنری دقیق شود که از سبک و مکتبی که پیرو آن است، حرفی برای گفتن داشته باشد.
همسرم اما درست نقطهی مقابل من است، این همه دنگ و فنگ برای بقول خودش گربهشور کردن چهارتا کفگیر ملاقه کاری عبث است. ظرف شستن از نظر او اصلا قد و قوارهای ندارد که بخواهیم عرصهای برای عرض اندام به آن بدهیم. هیچ چشم انداز یا پیشبینیای برای کارش ندارد. برنامهای که شروعش معلوم است اما پایانش ناپیداست، مبدأ مشخص است اما مقصد ناپیداست؛ سه قاشق ته سینک، رویش یک قابلمه، داخل قابلمه هر آنچه جا شود از لیوان و چنگال و پیشدستی و پیاله، کنارش سه لیوان، داخل یکی از لیوان ها یک چنگال، آن طرف چند بشقاب با اندازههای مختلف... آبچکان هم که همیشه با دو قابلمهی حجیم پُر میشود و باقی ظرفها در سینی سینک و کنار ظرفشویی بیهیچ همصحبت همسنخی باید تا صبح یک لنگه پا بایستند و خشک شوند. آخر یک لیوان خیس دمر روی پارچه که از درون هی عرق میریزد و کلافه است چه صنمی با یک درِ قابلمه میتواند داشته باشد؟!
ظرف شستن با خواهرم شاد و هیجانانگیز معنا میشود. او ظرافتها و ترفندهای خاص مادرم را ندارد، خودش را با قواعد خشک و دست و پاگیر من محدود نمیکند، اما به اندازهی همسرم هم آن را هیچ نمیانگارد. خواهرم ظرفهایش را باهم جمع میکند و در سینک میریزد درست مثل کودکی که اسباببازیهایش را بغل میکند و همه را به یکباره روی زمین میریزد. بعد دست میکند توی سینک و تصادفی یک ظرف را بیرون میکشد و خودش را غافلگیر میکند. قبل از آب کشیدن ظرفها یک برآیند کلی میکند تا همه را در آبچکان جا دهد اما اگر در میانهی راه محاسباتش غلط از آب دربیاید، حتما قابل اغماض است. ظرفها که همیشه نباید در آبچکان خشک شود، گاهی تنوع در کار بد هم نیست...
من مطمئنم ظرف شستن هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیست، چون اصلا هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیستند.
و این خیلی عجیب است.
یک دنیا پر از #شخصیت های منحصر به فرد با #اثر_انگشت های اختصاصی!
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
بابا هیچوقت اهل هدیه دادن و تبریک گفتن روز زن به مامان نبود.
در این یک مورد اصلا دوست نداشتم جای مامان باشم؛ روز زن باشد و تنها مرد زندگیام مثل روزهای عادی بیاید خانه؟ نه شاخه گلی، نه جعبهی فریبنده و پر زرق و برق کادویی، نه حتی لبخند کمرنگی؟ حاشا و کلا!
مامان اما به دل نمیگرفت. لباس قشنگ میپوشید، گیرهی نگیندار روی موهایش مینشاند، گوشوارههای بلندش را تاب میداد، غذای ویژه میپخت، خانه را برق میانداخت...انگار نه انگار که باید از بابا توقعی داشته باشد و بابت برآورده نشدنش رو ترش کند. شب هم که بابا میآمد شوخ و شنگ سر به سرش میگذاشت و بساط مفصل و خوش عطر و رنگ پذیراییاش به راه بود.
من اما خاطرم از بابا مکدر بود. در همان عالم بچگی خودم دل دل میکردم کاش بابا برای یک بار هم که شده شب میلاد حضرت زهرا، لااقل با یک جعبه شیرینی خانه بیاید، خودش دست کند توی جعبه و در قبال اینهمه مهر بیدریغ مامان، لابلای آن خندهها و خوشامدها شیرینی به کامش بنشاند.
آن شب هم میلاد بود. خانه، مامان، من و خواهرم همه سراسر عید بودیم و نور و روشنی.
بابا که از در آمد دست خالی بود. مامان شربت آلبالو به دست به استقبالش رفت. نور مامان افتاده بود توی بلور یخهای لیوان که داشتند خوشرقصی میکردند. لبخندش هم افتاد روی خستگی صورت بابا.
بابا یک قلپ از شربت را سر کشید. عرق سرد لیوان را که به دستهایش نشسته بود به پهلوهای پیراهنش مالید. بعد دست کرد توی جیب شلوارش و یک پاکتِ از سه جا تا خورده را درآورد و به مامان داد. کارش اصلا خندهدار نبود اما خودش داشت میخندید. از ذوق بود یا خجالت نفهمیدم. انگار میخواست "روزت مبارک" ی را که گفت لابلای آن خندهها گم کند.
من فکر کردم بعد از این همه سال چشمانتظاری چه چیزی میتواند داخل آن پاکت باشد که چروک و تا خوردگیاش را به آن ببخشم؟ نمیشد بابا پاکت را مرتبتر به مامان میداد؟ نمیشد برگ گلی معطر ضمیمهاش میکرد؟ نمیشد کمی با سلیقهتر؟ ظریفتر؟ دلرباتر؟...
شاید اگر مثل الان اصطلاح "فرم و محتوا" بلد بودم، میتوانستم یادداشتی اعتراضی بنویسم در نکوهش قربانی کردن فرم به پای محتوا. اما وقتی مامان پاکت را باز کرد در چشمهایش خواندم: "تمام فرمهای عالم به فدای چنین محتوایی"
مامان هر سال ایام حج، روزی چند بار زنگ میزند خانهمان و اصرار میکند تلویزیون را روشن کنیم و بزنیم فلان شبکه. بعد با هر تصویری که روی صفحه نمایش میآید، با آب و تاب یک خاطره تعریف میکند از حج دو نفرهاش با بابا. خاطرهها را جوری تعریف میکند انگار دارد از ایام جوانی و خاطرخواهیها و عاشقانههایش با بابا میگوید. بین هر خاطره هم مدام میگوید: "روحت شاد مرد، روحت شاد، اگر تو منو نمیبردی من کجا دیگه میتونستم همچین سفری رو برم، روحت شاد..." و پشتبندش خاطرهی بعدی. خاطراتی که هر کدامش را هزار بار از زبان مامان شنیدهایم اما مامان انگار بار اول است که دارد برایمان تعریف میکند. با همان شور و شوق و حرارتی که آن شب وقتی پاکت را باز کرد فهمید بابا یک سفر حج به او هدیه داده است...
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#خال_سیاه_عربی
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hadise_dust
تلفن که زنگ میخورد میتوانم حدس بزنم چه کسی پشت خط است. همیشه برنامه همین است، اولش را خوب شروع میکنند اما نقطهی پایان را من باید بگذارم.
- سلام، جانم؟
- سلام عزیزم، خوبی؟
-الحمدلله
-چه خبر؟ چه کار میکردی؟
- داشتم جارو میکشیدم
_ خسته نباشی...اومممممم
_چی شده؟ باز حنانه برنمیگرده؟
_ نه، میتونی بیای؟ من از پسش برنمیام، میترسم گریه زاری کنه آبروریزی شه.
وحید گریه زاری یک بچهی سه چهار ساله وسط جمع را از مصادیق آبروریزی میداند. ترجیح میدهد کمرنگترین حضور را در این بساط رسوایی داشته باشد و همیشه من را در این عرصه به خط مقدم میفرستد و خودش فقط نقش پشتیبانی را ایفا میکند.
یک قمقمه پر از آبمیوه، یک کرم بیسکوییت رنگارنگ و دو سه عدد شکلات با خودم برمیدارم. اینها تنها جایگزینهای پرزرق و برقی است که به ذهنم میرسد شاید چشم حنانه را پر کند و رضایت بدهد در کمال صلح و صفا دست از تاب و سرسره بکشد و با ما به خانه برگردد. کالسکهاش را هم با خودم میبرم تا در روند سرعتی این مأموریت به کمکمان بیاید.
وحید را از دور میبینم؛ خسته، آویزان، مستأصل. مثل سربازی شکستخورده که منتظر نیروهای کمکی است.
کمی جلوتر حنانه را هم از صدایش رصد میکنم که بیمحابا بین بچهها میدود و میچرخد و میخندد. یک آن چشمهایم خطا میبینند که از هیجان پاهایش به زمین نرسیده بالا میپرند.
وحید از دیدن من انگار جان تازه میگیرد. سریع سمتم میآید و در حالی که روی کالسکه را به سمت خروجی پارک میچرخاند سوژه را به من نشان میدهد و چیزی در گوشم میگوید و بیدرنگ دور میشود. حرفش در هیاهوی بچهها گم میشود و هر چه سعی میکنم آن تکهپارههای به جامانده را به هم بچسبانم نمیتوانم. جز یک وصله ناجور چیزی به جا نمیماند. با این پیشفرض که چیز مهمی نگفته است رهایش میکنم و سمت حنانه میروم. قبل از این که من بخواهم او را غافلگیر کنم او با دیدن من میفهمد نقشه چیست و بی هیچ مقدمه چینی شروع میکند به فریاد زدن که من خانه نمیآیم، من میخواهم بازی کنم و ...
حوصلهی چک و چانهزنی ندارم. هیچ توطئهای هم جواب نمیدهد. این یک سناریوی تکراری است که دست همه در آن رو شده است. تمام علم روانشناسی کودکان را زیرسوال میبرم و متوسل به زور میشوم و در یک حرکت آکروباتیکوار حنانه را زیر بغل میزنم و با شتاب به سمت وحید میدوم. حنانه با تمام قوای بالقوه و بالفعلش لگد میزند و جیغ میکشد. یک پارک با تمام درختها و گلها و سبزهها و گنجشکها و تابها و سرسرهها و بچهها و بزرگترهایش تماشایمان میکنند. یک نمایش خیابانی با موضوعی شاید شبیه به یک بچهدزدی در زمین بازی پارک. من هر چه میدوم به وحید نمیرسم. فاصلهمان از هم نه کم میشود نه زیاد. هر دو داریم میدویم. او میدود تا بگوید هیچ نسبتی با این جنایت ندارد. من میدوم تا زودتر این نمایش به پردهی آخر برسد.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
برید کنار زخمی نشید 🦁
از فردا با بچههای حلقه کتاب میخوایم بریم سراغ خوندن کتاب #زخم_شیر #صمد_طاهری
زخمم بزن که زخم مرا مرد میکند
اصلا برای عشق سرم درد میکند
زخمم بزن که لااقل این کار ساده را
هر یار باوفای جوانمرد میکند
(شعر از مرحوم نجمه زارع)
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@hadise_dust