مجرای تنگ و تاریک را که رد کرد نور چلچراغها خودش را به بلور تنش رساند. این پایان راه بود. عاقبت به خیر شده بود. آن هم چه خیری! اشکها پشت سرش صف کشیده بودند و هر لحظه متراکمتر میشدند. حالا که به اینجا رسیده بود، حالا که خیالش از سرانجام کارش مطمئن شده بود، دوست داشت این لحظه کش بیاید. دوست داشت قبل از آن که در این راه بمیرد، کمی نفس بکشد. کمی تماشا کند. کمی تن خیس و تبدارش را به شمیم گلاب و اسفند پیچیده در فضا معطر کند. سیل اشک پشت سرش اما زور داشت و هر آن ممکن بود او را از لبهی پلک زن بیندازد.
زن پلکها را روی هم گذاشت. سیل تا پشت دیوارِ قد علم کرده بالا آمد. طولی نکشید که دیوار از وسط شکافت و سیل دیوانهوار روی گونههای زن سرازیر شد. اشک کوچک اما خودش را میان تاب مژگان زن گیراند و بالا نشست.
سیل بند نمیآمد. اشکها، مجنون و سرگشته در مسیر جان میدادند. بعضی خودشان را روی روسری مشکی میانداختند، بعضی روی سفیدی دستمال، بعضی روی گلهای قالی...
مداح با چنگ صدایش زخم به دلها زد:
"در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم..."
زن دوباره پلک زد. اشک روی سه تار مژگان زن لغزید و با مداح همنوا شد:
"یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم"
اشک فکر کرد یک بار کم است. کاش میتوانست هزار بار فرو بچکد و از نو زنده شود و بجوشد و دوباره به پای این مسیر بیفتد. کاش میتوانست هزار بار در این راه بمیرد. اصلا کاش آب نبود، کاش آتش بود تا زبانه میکشید، بیآن که خاموش شود. گر میگرفت و خودش را و عالم را به آتش میکشید.
"خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم..."
شانههای زن تکان خورد. بر سر و سینه زد. مداح به دعای آخر رسیده بود. زن اما استکان چای را که از سینی مقابلش برمیداشت همچنان داشت میگریست. پلکها را روی هم فشار داد. اشک ترسید جا بماند، ترسید به عاقبت خوشش لگد بزند. دیگر مقاومتی نکرد. سه تار را رها کرد و با شوق و شرم خودش را پایین انداخت. اشک توی استکان چای روضه افتاد. زن چای را لاجرعه سر کشید.
#چای_روضه
#اشک
#فاضل_نظری
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust