مادرم هیچوقت دوست نداشت من شاعر شوم. معتقد بود شاعرها همه از دم یک تختهشان کم است. یک مشت آدم افسردهی منزوی غمزده که به یأس فلسفی دچارند و از آنجایی که افسردهدل، افسرده کند انجمنی را، دیگران را هم با خود به این ورطهی نابودی و هلاکت میکشانند.
هر چه من بیشتر کتابهای شعر و ادبیات میخریدم و میخواندم، مادرم سر سجاده برای عاقبتبخیریام بیشتر دعا میکرد.
روزی که اولین شعر درست درمان و به قاعدهام را گفتم، روی پا بند نبودم. پیش از این گمانم بر این بود که شعر باید به آدم الهام شود تا بعد عنوان شاعر بگیرد و توی این وادی بیفتد اما شرکت در جلسات متعدد شب شعر و معاشرت با اهالی این حوزه به من قبولاند که برای شعر گفتن هم باید سواد پیدا کرد و تلاش کرد و کلنجار رفت. حالا من توانسته بودم یک غزل بسرایم با وزن و عروض و قافیهی اصولی. کمکم جرئت پیدا کردم در محافل ادبی پشت جایگاه بروم و شعرهایم را بخوانم و صدای اکو شدهی خودم را از بلندگوها بشنوم و بازخوردهای تشویقی و تحسینی دریافت کنم.
توی خانه اما اوضاع به گونهای کاملا واژگون بود. مادرم شعرهایم را که با ذوق برایش میخواندم، با بیمیلی گوش میداد، لب برمیچید و به بیرحمانهترین شکل ممکن میگفت: "خوب که چی؟" بعد حیرتزده و ناامید با خودش فکر میکرد: "این بچه به کی رفته؟"
من از وقتی خودم را شناختم عاشق شعر و شاعری و نویسندگی و ادبیات و کتاب بودم.
در خانوادهی پدری و مادری اما کسی را یاد ندارم چنین بوده باشد. شاید مثل این فیلمهای آبکی تلویزیون یک روز معلوم شود بچه سر راهی بودهام و خانوادهی اصلی و نسبیام، جد اندر جد ادیب و شاعر بودهاند و ریشهام حتی به حافظی، سعدیای، خیامی... میرسد، نمیدانم.
یک روز باید بنشینم و از آب در هاون کوبیدنهایم در این وادی بنویسم. از مسابقات فراوان نویسندگی که در دوران مدرسه شرکت میکردم و برنده میشدم تا آن پویش سفرنامهنویسی سفری که اصلا نرفته بودم و فقط بر اساس تعریف یکی از دوستانم سفرنامهاش را من نوشتم و اول شدم و یک ربع سکه جایزه بردم که الان برای خودش دُر گرانبهایی است، تا سردبیری مجلهی بینام و نشان دانشگاه، تا شب شعرها و محافل کوچک و بزرگ ادبی و شعری و ...
من هر جا رایحهای از ادبیات و شعر به شامهام خورده بو کشیدهام و مست و لایعقل و بیاراده به آن سمت رفتهام، لبی ترکردهام و سرگردان تا میکدهی بعدی دور خودم چرخیدهام اما هیچجا پاگیر نشدم، همیشه بیخانمان بودم.
انگار زور دعاهای مادرم بر سر آن سجادهی همیشه معطرش به همهی این دست و پا زدنها چربیده بود و دست آخر مرا از منجلابی که هر لحظه بیشتر در آن فرو میرفتم نجات داد.
من سالها به بهانهی درس و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه و زندگی و... از قافلهی ادبیات جا ماندم و از قطار هزار کوپهی آن پیاده شدم. بماند که در انتخاب رشته، زبانم را هم که عوض کردم اما ادبیات گویی عین یک وصلهی ناجور به من چسبیده بود و من در رشتهی زبان و ادبیات عربی ادامه تحصیل دادم.
مادرم خیالش که از من راحت شد کمکم سر سجاده لای صفحاتی از مفاتیح را که با پارچهی سبز و تای مثلثی گوشهی ورق و حدیث کسای پرس شده، علامت گذاشته بود و هرروز میخواندشان دیگر باز نکرد.
به خیالش من سر به راه شده بودم و تخم این فتنهها را داده بود ملخ بخورد.
این عشق اما آتش زیر خاکستری بود در جان من. گاهی نسیمی که میوزید، هرم گرمابخشی از آن زیر به بیرون درز پیدا میکرد. کمکم حس کردم دوباره دارد باریکههایی از عطری قدیمی و آشنا، شامهام را قلقلک میدهند. مثل رد کمرنگ عطری اصیل زیر تای یقهی لباس که ماهها در کمد مانده.
دلتنگ بودم. عجیب دلم برای چیزی که هم نمیدانستم هم میدانستم چیست میتپید. شاید آنها که حافظهشان را از دست میدهند و میخواهند چیزی را به یاد بیاورند چنین حالی دارند.
آن روزها اینستاگرام را تازه نصب کرده بودم.
محیطش برایم جذاب بود. یادداشتهای زیر عکسها دلرباتر. انگار آلبوم قدیمی خاک خوردهای را ورق میزدم و دانه دانهی عکسها مرا به یاد کسانی، مکانهایی، حال و هوایی دور میانداخت. کمکم آدمهایی را پیدا کردم که سالها قبل میشناختمشان و انگار جایی زیر همان خاکسترها دفنشان کرده بودم. هر کدام را که بیرون میکشیدم هنوز گرم بودند و ملتهب. و شعلهای که در دلم داشت خودی نشان میداد.
این بار به رفیق بیکلکم چیزی نگفتم. خدا را خوش نمیآمد دوباره هول و ولا به جانش بیندازم. تازه دلخوش شده بود که دخترش سر عقل آمده و سرش به خانه و زندگیاش گرم است.
"مبنا" را یکی از همان آدمهای زیر خاکستر معرفی کرد. یک مدرسهی مجازی نویسندگی، بهترین فرصت برای من بود که پنهانی و دور از چشم این و آن، دوباره بنشینم پای بساط رمل و اسطرلاب ممنوعهام و آنقدر با آن مهرههای جادویی ور رفتم تا کمکم توانستم من هم از آستینم مار و از کلاهم خرگوش دربیاورم. نوشتن چیز عجیبی است. مثل زایش که درد دارد، خونریزی دارد اما لذتش مثل زور دعای مادرم به همه چیز میچربد.
گفتم مادرم؛ طفلک از روزی که فهمید از هنرجویی به استادیاری مدرسهی مبنا رسیدم دیگر نگفت "خوب که چی؟" آنقدر به مرگ شاعری گرفته بودمش که به این تب نویسندگیام رضایت داد.
حالا مدتهاست میداند من کثیرالسفر این جادهام. مدام میروم توی همان ایستگاهی که یک روز قطارش را پیاده شدم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. میداند حالا زیاد توی این ایستگاه چشم میدوزم به سیاهی لغزان انتهای ریل و گوش میسپارم به جیغ قطاری که میآید تا من سوارش شوم. حالا دیگر نمیپرسد من به که رفتهام، فقط مرا از زیر قرآن رد میکند و کاسه آبی که پشت سرم میریزد، بوی گلبرگهای معطر جانمازش را میدهد.
من ماهها توی کوپه به کوپهی این قطار با آدمهایی نشستم که گاه بسیار شبیه هم بودیم، توی راهروهای آن فاصلهام با همقطارهایم گاهی قد مویی بوده، گاه با هم از پنجره به پنجرهاش بیرون را تماشا کردهایم. و حالا داستان هم را از حفظیم.
مادرم چند روز پیش، پشت تلفن میگفت: "یادداشت صفحهات رو خوندم و زار زار گریه کردم. (توی پرانتز بگویم، طفلک دیگر خودش داوطلبانه میرود متنهای دست و پا شکستهی مرا میخواند) چهقدر قشنگ نوشته بودی. خدا رو شکر که شاعر نشدی، همین نویسندگی بیشتر بهت میاد. الهی موفق باشی مادر"
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#ما_یک_خانوادهایم
#هم_رویاییم
#هم_مبنا
#سالگرد_استادیاری
#هفت_اردیبهشت
#نویسنده_یعنی_کسی_که_نتوانسته_شاعر_شود
#مدرسه_نویسندگی_مبنا
#مدرسه_مهارت_آموزی_مبنا
@hadise_dust
گمان نکنم کسی باشد که با زبان و ادبیات عربی سر و کار داشته باشد و گذارش به کتاب "مبادی العربیة" رشید شرتونی نیفتاده باشد. همهی آنهایی که پا به دنیای پر قواعد زبان عربی میگذارند دستکم ایامی را هرچند کوتاه، با یکی از چهار جلد این مجموعه دمخور میشوند.
رشید شرتونی در تأليف این مجموعه شیوهای متفاوتتر از شیوههای مرسوم را پیاده کرده است.
او وقتی دارد دربارهی یک قاعده صحبت میکند، اینطور نیست که تمام تبصره مادههای آن را هم یکجا بیان کند و به قول معروف قال قضیه را بکند و برود سراغ مبحث بعدی. او از اول رک و پوستکنده مثلا به ما میگوید ماضی، مضارع، امر؛ هیچ فرقی با هم ندارند. اگر میخواهی عربی بدانی باید سوار بر این زمانها باشی. رشید شرتونی اهل پنهانکاری نیست. به دنبال جذب مخاطب نیست، اما مخاطب شناس زیرکی است و به هر کس به فراخور تقاضا و طلب و عطش و نیازی که دارد پاسخ میدهد. او گرچه وسعت درندشت زبان عربی را در همان لحظهی ورود به تو نشان میدهد اما عمق را نه. چیزهایی که تو در جلد اول میبینی بُعد ندارند. همه صاف و تخت و یکدستند. مثلا ماضی فقط ضرباهنگی از ضَرَبَ ضَرَبا ضَرَبوا یی است که حتی به قدر زنده کردن خاطرهای قدرت ندارد و مضارع که در رقابت با همان ماضی سعی میکند تا پا به پای نوایی اهنگین از قافله جا نماند.
به خیال خام گمان میکنی چه مباحث سختی را داری میآموزی و همینها را که بدانی میتوانی ادعا کنی زبان جدیدی آموختهای اما همین که پای یک متن عربی بنشینی تازه میفهمی هِر را از بِر تشخیص نمیدهی و این پوستهای که تو آن را لمس کردهای گوشت و مغز و استخوانی دارد که تا لایه لایه پرده از آن برنداری و به عمق نفوذ نکنی به هستهی اصلی نخواهی رسید و در سطح باقی میمانی.
رشید شرتونی نخود، لوبیا و سبزی و ادویهی آشش را از همان ابتدا یکجا توی دیگ میریزد و همه چیز را نشانت میدهد. اولش تصور میکنی آشپزی از این سادهتر نداریم اما همین که ساعتی پای دیگ بایستی و پاهایت شروع به ذُق ذُق کنند و تیرهی پشتت داغ شود و کمرت تیر بکشد تازه میفهمی هر چهقدر هم مواد خام و اولیهی در دسترس داشته باشی، تا زمانی که به مرحلهی پختگی وجاافتادگی نرسند، آش راحت الحلقوم قابل هضمی که هر لقمهاش ممد حیات و مفرح ذات باشد، حاصل نمیشود.
نخود، لوبیا و سبزی آش همان است، چیزی را از دیگ نه کم میکند نه زیاد اما این کجا و آن کجا.
به گمانم شرتونی قبل از آن که خواسته باشد به ما قواعد صرف و نحو عربی بیاموزد، نیت کرده تا صبوری یادمان بدهد.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
وقتی کسی خبر بارداری یا تولد فرزندش را میدهد تعمدا از جنسیت آن سؤال نمیکنم. فقط تبریک میگویم و دعا میکنم.
گاهی برچسب بیذوقی به من میزنند و حتی به اعتراض میگویند نمیپرسی دختره یا پسر؟
روایات میگویند معصومین هم هرگز از جنسیت سوال نمیکردند و فقط از سلامت آن فرزند میپرسیدند.
من دوست دارم همین مسیر را بروم و جا پای معصوم بگذارم. دوست دارم همینقدر کلیشهای بگویم دختر و پسر فرق ندارد، همین که سالم و صالح باشد کافی است. خدا را شکر.
تازه تصمیم گرفته بودیم که بچهدار شویم. برای تقویت احتمال دختر یا پسر شدن، هیچ دستور تغذیهای و رژیم خاص را دنبال نکردم. سمت دعاهای واردشده در این مقوله در مفاتیح و مثل آن نرفتم. حتی یکبار در دل آرزویی نکردم و بعد از نمازهایم برای نوع جنسیت دعا نکردم.
باردار که شدم مدام میگفتم هر چه خیر است، هر چه صلاح است، همین که سالم و صالح باشد شکر. یک گریز عجیبی از این دامِ حالا پسر است یا دختر داشتم که حوالیاش پرسه هم نمیزدم و احیانا اگر بنا به شرایطی غافل میشدم ناگهان به خودم نهیب میزدم که برگرد، دور شو، نایست.
رسیده بودم به هفتهی بیستم بارداری. متخصص سونوگرافی، مُبدّل دستگاه را روی شکم من میسُراند و اصطلاحات پزشکی و ارقامی را که تقریبا چیزی ازشان سرم نمیشد تند تند ادا میکرد. ضرباهنگ بیوقفهی دکمههای صفحه کلید از آنسوی تخت میگفت که کسی با سرعت دارد اینها را تایپ میکند.
من از چندی قبل با خودم عهد کرده بودم که چیزی از جنسیت جنین نپرسم. سوالی که خیلیها در دوازده هفتگی توقع دریافت پاسخ آن را دارند. شنیده بودم بعضی دکترها تا ازشان نپرسی چیزی به تو نمیگویند. انگار خودم را انداخته بودم در مسیر هر چه پیش آید خوش آید. دوست نداشتم هیچ دخل و تصرف انسانی در این مسیر طبیعی بکر و ناب خللی وارد کند ولو به قدر پرسیدن یک سوال. دوست داشتم هدیهی خدا را همینطور کادوپیچ شده ببینم و مثل بچهها از هیجان این که حالا داخلش چیست، قند توی دلم آب شود.
شناور میان یک خلسهای بودم که دکتر گفت: "بچهتم دختره".
حبابی که دورم را گرفته بود ترکید. مثل بغضی که یادم نیست اصلا یکهویی از کجا پیدایش شده بود.
انگار حجم رحمتی که از درهای بیشماری بر من نازل میشد از حد گنجایش من فراتر بود. جایی ته دلم حتی داشت به وضوح میلرزید.
من در شکر نعمتهای تو ماندهام، بگو با رحمتت چه کنم؟
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#دختر
@hadise_dust
#پنج_شنبهها را دوست دارم، یک آنی دارد که مثل صابون مدام از دست آدم لیز میخورد.
پنجشنبهها مبدأ و مقصد ندارند، چشم باز میکنی میبینی معلق در مسیری. فقط جاده است و تماشا.
اصلا همهی لذتش در این است که در مسیر رسیدن به آن لحظهی شناور شگفت، پا سست کنی، قدری بیشتر بمانی و هر دقیقه از این شوق دلت غنج رود.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
دکتر برایم آزمایش نوشته است.
چند ماه است تمام تنم درد میکند. صبحها که بیدار میشوم حس میکنم یک عده در خواب ریختهاند بر سرم و تا میخوردم مرا زیر مشت و لگدهایشان گرفتهاند. خستگی انگار در جانم چرکمُرده شده است.
دکتر جواب آزمایش را که میبیند ابرو بالا میاندازد. نمیدانم تعجب میکند یا اختلال تیک است. با مکثی کوتاه میگوید: "این برگه نشون میده با آفتاب بیگانهای. ویتامین دی خونت در حد صفره."
توصیهی اکید میکند روزانه حداقل ده دقیقه خودم را در معرض تابش بلاواسطهی آفتاب قرار دهم.
امروز هوا ابری بود؛ مثل دیروز؛ مثل هر روز که تو از پشت هزار لایه ابر به ما و خستگیهای ناتماممان میتابی.
دکتر معتقد بود دوای تمام دردها و ضعفها و خستگیها در آفتاب محض است.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hadise_dust
پنجشنبه زنی است به اسم طاهره که وقتی نفس میکشد همچون نامش پاکیزگی در هوا میپراکند.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#پنج_شنبه_ها
#پنجشنبه
@hadise_dust
شنبههای معروفی را که همه قرار است در آن تصمیمهای مهمشان را عملی کنند، من با پنجشنبهها تجربه میکنم.
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
#پنج_شنبه_ها
#پنجشنبه
@hadise_dust