eitaa logo
☘حدیث دوست☘
162 دنبال‌کننده
176 عکس
6 ویدیو
0 فایل
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد صفحه اینستاگرام https://instagram.com/hadisedust.64?igshid=YmMyMTA2M2Y= صفحه شخصی جهت دریافت نظرات شما @hadisedust
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی کسی خبر بارداری‌ یا تولد فرزندش را می‌دهد تعمدا از جنسیت آن سؤال نمی‌کنم. فقط تبریک می‌گویم و دعا می‌کنم. گاهی برچسب بی‌ذوقی به من می‌زنند و حتی به اعتراض می‌گویند نمی‌پرسی دختره یا پسر؟ روایات می‌گویند معصومین هم هرگز از جنسیت سوال نمی‌کردند و فقط از سلامت آن فرزند می‌پرسیدند. من دوست دارم همین مسیر را بروم و جا پای معصوم بگذارم. دوست دارم همین‌قدر کلیشه‌ای بگویم دختر و پسر فرق ندارد، همین که سالم و صالح باشد کافی است. خدا را شکر.
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
تازه تصمیم گرفته بودیم که بچه‌دار شویم. برای تقویت احتمال دختر یا پسر شدن، هیچ دستور تغذیه‌ای و رژیم خاص را دنبال نکردم. سمت دعاهای واردشده در این مقوله در مفاتیح و مثل آن نرفتم. حتی یک‌بار در دل آرزویی نکردم و بعد از نمازهایم برای نوع جنسیت دعا نکردم. باردار که شدم مدام می‌گفتم هر چه خیر است، هر چه صلاح است، همین که سالم و صالح باشد شکر. یک گریز عجیبی از این دامِ حالا پسر است یا دختر داشتم که حوالی‌اش پرسه هم نمی‌زدم و احیانا اگر بنا به شرایطی غافل می‌شدم ناگهان به خودم نهیب می‌زدم که برگرد، دور شو، نایست. رسیده بودم به هفته‌ی بیستم بارداری. متخصص سونوگرافی، مُبدّل دستگاه را روی شکم من می‌سُراند و اصطلاحات پزشکی و ارقامی را که تقریبا چیزی ازشان سرم نمی‌شد تند تند ادا می‌کرد. ضرباهنگ بی‌وقفه‌ی دکمه‌های صفحه کلید از آن‌سوی تخت می‌گفت که کسی با سرعت دارد این‌ها را تایپ می‌کند. من از چندی قبل با خودم عهد کرده بودم که چیزی از جنسیت جنین نپرسم. سوالی که خیلی‌ها در دوازده‌ هفتگی توقع دریافت پاسخ آن را دارند. شنیده بودم بعضی دکترها تا ازشان نپرسی چیزی به تو نمی‌گویند. انگار خودم را انداخته بودم در مسیر هر چه پیش آید خوش آید. دوست نداشتم هیچ دخل و تصرف انسانی در این مسیر طبیعی بکر و ناب خللی وارد کند ولو به قدر پرسیدن یک سوال. دوست داشتم هدیه‌ی خدا را همین‌طور کادوپیچ شده ببینم و مثل بچه‌ها از هیجان این که حالا داخلش چیست، قند توی دلم آب شود. شناور میان یک خلسه‌‌ای بودم که دکتر گفت: "بچه‌تم دختره". حبابی که دورم را گرفته بود ترکید. مثل بغضی که یادم نیست اصلا یک‌هویی از کجا پیدایش شده بود. انگار حجم رحمتی که از درهای بی‌شماری بر من نازل می‌شد از حد گنجایش من فراتر بود. جایی ته دلم حتی داشت به وضوح می‌لرزید. من در شکر نعمت‌های تو مانده‌ام، بگو با رحمتت چه کنم؟ @hadise_dust
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
را دوست دارم، یک آنی دارد که مثل صابون مدام از دست آدم لیز می‌خورد. پنج‌شنبه‌ها مبدأ و مقصد ندارند، چشم باز می‌کنی می‌بینی معلق در مسیری. فقط جاده‌ است و تماشا. اصلا همه‌ی لذتش در این است که در مسیر رسیدن به آن لحظه‌ی شناور شگفت، پا سست کنی، قدری بیشتر بمانی و هر دقیقه از این شوق دلت غنج رود. @hadise_dust
۴ خرداد ۱۴۰۲
دکتر برایم آزمایش نوشته است. چند ماه است تمام تنم درد می‌کند. صبح‌ها که بیدار می‌شوم حس می‌کنم یک عده در خواب ریخته‌اند بر سرم و تا می‌خوردم مرا زیر مشت و لگدهایشان گرفته‌اند. خستگی انگار در جانم چرک‌مُرده شده است. دکتر جواب آزمایش را که می‌بیند ابرو بالا می‌اندازد. نمی‌دانم تعجب می‌کند یا اختلال تیک است. با مکثی کوتاه می‌گوید: "این برگه نشون میده با آفتاب بیگانه‌ای. ویتامین دی خونت در حد صفره." توصیه‌ی اکید می‌کند روزانه حداقل ده دقیقه خودم را در معرض تابش بلاواسطه‌ی آفتاب قرار دهم. امروز هوا ابری بود؛ مثل دیروز؛ مثل هر روز که تو از پشت هزار لایه ابر به ما و خستگی‌های ناتماممان می‌تابی. دکتر معتقد بود دوای تمام دردها و ضعف‌ها و خستگی‌ها در آفتاب محض است. @hadise_dust
۶ خرداد ۱۴۰۲
پنج‌شنبه زنی است به اسم طاهره که وقتی نفس می‌کشد همچون نامش پاکیزگی در هوا می‌پراکند. @hadise_dust
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
شنبه‌های معروفی را که همه قرار است در آن‌ تصمیم‌های مهمشان را عملی کنند، من با پنج‌شنبه‌ها تجربه می‌کنم. @hadise_dust
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
من یک را کُشتم! راستش خودم هم نفهمیدم چه‌طور این اتفاق افتاد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. درست است که من یک قاتل زنجیره‌ای‌ام که دیگر خودم هم از دست ندانم‌کار‌ی‌هایم خسته شده‌ام و حریف خودم نمی‌شوم اما این بار برخلاف دفعه‌های قبل جا خوردم چون اصلا توقعش را نداشتم. در این سال‌ها هر بار که یکی‌شان را کشته‌ام دلم تاب نیاورده جای خالی‌‌اش را ببینم. به دو روز نکشیده رفته‌ام و آن‌قدر گشته‌ام تا یکی لنگه‌‌اش را پیدا کرده‌ام و سر جای قبلی گذاشته‌ام. بارها به خودم قول داده‌ام تا این یکی را دیگر نکُشم، خوب باهاش تا کنم، شرایط و حساسیت‌هایش را بشناسم، هر چه می‌خواهد برایش فراهم کنم، ادا اطوارها و لوس‌بازی‌هایش را تحمل کنم اما باز تا غافل می‌شوم و به یکی‌شان می‌گویم بالای چشمت ابروست قهر می‌کند و لب برمی‌چیند و دیگر هر چه قربان صدقه‌اش می‌روم و دورش می‌چرخم، فایده‌ای ندارد که ندارد. جوری در اوج زیبایی و لطافت پیش چشمانم پرپر می‌شود و می‌سوزد و می‌خشکد و داغش را به دلم می‌گذارد که با خودم عهد می‌کنم دیگر عاشق نشوم، اما مگر عاشقی دست خود آدم است؟ به قول شاعر: "گرچه این دلبستگی‌های زمینی خوب نیست/ اتفاق است و می‌افتد، دل که سنگ و چوب نیست"
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
فردوس اما با همه‌ی قبلی‌ها فرق داشت. اصلا بیشتر از این که عاشق جمالش شوم، شیفته‌ی کمالاتش شدم. این بار سعی کردم احساسات را کنار بگذارم و عاقلانه تصمیم بگیرم. تجربه می‌گفت من آدمِ سر کردن با نازک‌نارنجی‌ها نیستم. اگرچه دیگر بعد از سال‌ها سر و کله زدن، زیر و بم خیلی‌هاشان را شناخته بودم و دستم کم‌تر به خونشان آلوده می‌شد اما دلم می‌خواست با یکی هم‌نشین باشم که اگر یک روز حوصله‌ نداشتم، سرم درد می‌کرد، پُرمشغله بودم، سفر رفتم... سریع به تریج قبایش برنخورد و به جای اخم و تخم کمی درک و سازگاری داشته باشد. همه می‌گفتند فردوس بهترین انتخاب است؛ حاضر است به هر ساز تو برقصد، برخلاف قبلی‌ها مراقبت و توجه زیادی نمی‌خواهد، سال‌ها در کنارت می‌ماند و ... فردوس را که خانه آوردم فکر کردم بگذارمش همان گوشه‌ی خانه که از چند وجه در دیدرسم باشد. قبلی‌ها که هیچ‌کدام‌ آن‌جا را دوست نداشتند و هر کدام یک جور بازی درآوردند. فردوس اما صبور بود و کم‌توقع. راستش اولش خودم هم باورم نمی‌شد بتواند در آن کنج تاریک و دلگیر، تک و تنها دوام بیاورد. مدام منتظر بودم او هم تو زرد از آب دربیاید و به جمع طنازهای خانه یکی دیگر هم اضافه شود که دائم بایست نازش را بخرم. اوایل او را زیر نظر داشتم اما کم‌کم ایمان آوردم که فردوس قانع‌ترین و صبورترین و مهربان‌ترین گیاهی است که تا آن روز داشتم، آن‌قدر که گاهی یادم می‌رفت پایش آب بریزم، دستی به سر و گوشش بکشم و غبار از رویش بزدایم، خاکش را تازه کنم، از همه مهم‌تر نور بود که از همان روز اول از او دریغ کردم. مگر نه این که او گیاه مقاومی بود؟ البته حواسم هم‌چنان به آن افاده‌ای‌ها بود مبادا دوباره داغ به دلم بگذارند، فردوس اما انگار اصلا آن‌جا بود که حواسم بهش نباشد. اولین برگش که افتاد، شاید چند روز بعد دیدم. خشکیده و چروک، لول خورده‌ بود پای گلدان. یادم نیامد آخرین باری که بهش آب دادم دو هفته‌ پیش بود یا سه هفته قبل. این بار به جای این که خودم را سرزنش کنم و ببینم کجا به خطا رفته‌ام، دلخور شدم. از فردوس دیگر توقع این حرکت را نداشتم. انگار تنش خورده بود به تن آن نازپرورده‌ها و داشت خودش را لوس می‌کرد. زیاد جدی نگرفتم. آبی به حلقومش ریختم و ‌به حال خودش رهایش کردم. دو هفته بعد معتمدی داشت توی خانه می‌خواند: "زخمم مزن، با دیگران خندیدنت از دور/ هرگز مکن کاری که باز آرد پشیمانی... " فردوس را که حالا بیشتر به یک چوب خشک شبیه بود تا یک گیاه مهربان و صبور و مقاوم، گذاشته بودم در نورگیرترین جای خانه. در طول این مدت حسابی بهش رسیده بودم؛ انواع و اقسام آفت‌کش‌های مجرب، کودهای تقویتی، آبیاری منظم، نور کامل... اما هر روز لاغرتر و رنگ‌پریده‌تر از قبل می‌شد. دیگر خبری از آن برگ‌های سبز خال‌قرمز نبود. چندباری تلاش کرد سرپا شود، دو بار حتی جوانه زد اما هنوز فِرِ برگ‌ها باز نشده سرشان سیاه شد و سوخت. انگار می‌خواست به من بفهماند قهر نکرده است، قصد آزارم را ندارد که بالعکس قدردان هم هست اما دیگر جسمش یاری نمی‌کند. فردوس‌ها صبورند، مقاومند، قانعند، خوش‌قلبند اما برای همه‌ی این‌ها بودن باید دست‌کم باریکه نوری باشد که ببلعند، جرعه آبی که نفسشان تازه بماند و اندک بستر خاک پاکیزه‌ای که ریشه‌هایشان فاسد نشود. همین. من یک فردوس را نکشته بودم اگر واژه‌ها را برایم درست و کامل تعریف کرده بودند. من یک فردوس را کشتم. پ.ن. چندی قبل یادداشتی از بزرگواری خواندم که جرقه‌ای شد برای این یادداشت. می‌توانید با هشتک و در صفحه‌ی @hornou یادداشت اول را بخوانید. @hadise_dust
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
من معتقدم هر کس مثل منحصر بفرد است.
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
من بارها ظرف شستن مادرم را دیده‌ام، به نظرم یک جورهایی تماشا کردن دارد، طوری اسکاچ را روی لبه‌ی گرد بشقاب‌ها حرکت می‌دهد و همزمان بشقاب را در دست می‌چرخاند که انگار یک وسیله برقی را روشن کرده‌ای و دستگاه بلافاصله و خودکار، نرم و یکنواخت، بی‌هیچ توقف و کندی شروع به کار کرده است. لیوان‌ها را که می‌خواهد آب بکشد همه‌ را دقیقا از یک نقطه‌ی مشخص زیر شیر آب قرار می‌دهد. لیوان‌ها با یک حرکت کوچک موجی تاب برمی‌دارند و می‌چرخند. چندبار از آب پُر و خالی می‌شوند و در یک مسیر ثابتی داخل آبچکان قرار می‌گیرند. گویی یک نوار نقاله در یک کارخانه‌ که بخشی از وظایف خط تولید را انجام می‌دهد. نوبت به آب کشیدن پُرهیاهوی دسته‌ی قاشق چنگال‌ها که می‌رسد‌ شک ندارم تک‌تکشان به یک میزان از آب سهم می‌برند. صدای برخورد دائم النگوهای ظریف و باریکش با سینک هم جزء لاینفک این روند است. داستان من اما کمی متفاوت است. من موقع ظرف شستن تَه وسواسی قلقلکم می‌دهد؛ ظرف‌ها باید توی گودی سینک از بزرگ به کوچک روی هم سوار شوند و مخروطی بالا بیایند. قاشق‌ها باهم، چنگال‌ها باهم، لیوان‌ها یک‌جا... ظرفها باید جوری در آبچکان چیده شوند که کاملا مهندسی شده باشد و کمترین هدررفت در فضا را داشته باشیم. همه چیز از بلند به کوتاه، از ریز به درشت، همه چیز از جلو نظام. کوچکترین بی‌نظمی هم قابل چشم‌پوشی نیست و اقدامات اصلاحی چندفوریتی انجام می‌شود. در آخر نتیجه باید چیزی شبیه به خلق یک اثر هنری دقیق شود که از سبک و مکتبی که پیرو آن است، حرفی برای گفتن داشته باشد. همسرم اما درست نقطه‌ی مقابل من است، این‌ همه دنگ و فنگ برای بقول خودش گربه‌شور کردن چهارتا کفگیر ملاقه کاری عبث است. ظرف شستن از نظر او اصلا قد و قواره‌ای ندارد که بخواهیم عرصه‌ای برای عرض اندام به آن بدهیم. هیچ چشم انداز یا پیش‌بینی‌ای برای کارش ندارد. برنامه‌ای که شروعش معلوم است اما پایانش ناپیداست، مبدأ مشخص است اما مقصد ناپیداست؛ سه قاشق ته سینک، رویش یک قابلمه، داخل قابلمه هر آن‌چه جا شود از لیوان و چنگال و پیش‌دستی و پیاله، کنارش سه لیوان، داخل یکی از لیوان ها یک چنگال، آن طرف چند بشقاب با اندازه‌های مختلف... آبچکان هم که همیشه با دو قابلمه‌ی حجیم پُر می‌شود و باقی ظرف‌ها در سینی سینک و کنار ظرفشویی بی‌هیچ هم‌صحبت هم‌سنخی باید تا صبح یک لنگه پا بایستند و خشک شوند. آخر یک لیوان خیس دمر روی پارچه که از درون هی عرق می‌ریزد و کلافه است چه صنمی با یک درِ قابلمه می‌تواند داشته باشد؟! ظرف شستن با خواهرم شاد و هیجان‌انگیز معنا می‌شود. او ظرافت‌ها و ترفندهای خاص مادرم را ندارد، خودش را با قواعد خشک و دست و پاگیر من محدود نمی‌کند، اما به اندازه‌ی همسرم هم آن را هیچ نمی‌انگارد. خواهرم ظرف‌هایش را با‌هم جمع می‌کند و در سینک می‌ریزد درست مثل کودکی که اسباب‌بازی‌هایش را بغل می‌کند و همه را به یک‌باره روی زمین می‌ریزد. بعد دست می‌کند توی سینک و تصادفی یک ظرف را بیرون می‌کشد و خودش را غافلگیر می‌کند. قبل از آب کشیدن ظرف‌ها یک برآیند کلی می‌کند تا همه را در آبچکان جا دهد اما اگر در میانه‌ی راه محاسباتش غلط از آب دربیاید، حتما قابل اغماض است. ظرف‌ها که همیشه نباید در آبچکان خشک شود، گاهی تنوع در کار بد هم نیست... من مطمئنم ظرف شستن هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیست، چون اصلا هیچ دو نفری در عالم شبیه به هم نیستند. و این خیلی عجیب است. یک دنیا پر از های منحصر به فرد با های اختصاصی! @hadise_dust
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
‌بابا هیچ‌وقت اهل هدیه دادن و تبریک گفتن روز زن به مامان نبود. در این یک مورد اصلا دوست نداشتم‌ جای مامان باشم؛ روز زن باشد و تنها مرد زندگی‌ام مثل روزهای عادی بیاید خانه؟ نه شاخه گلی، نه جعبه‌ی فریبنده‌ و پر زرق و برق کادویی، نه حتی لبخند کمرنگی؟ حاشا و کلا! مامان اما به دل نمی‌گرفت. لباس قشنگ می‌پوشید، گیره‌ی نگین‌دار روی موهایش می‌نشاند، گوشواره‌های بلندش را تاب می‌داد، غذای ویژه می‌پخت، خانه را برق می‌انداخت...انگار نه انگار که باید از بابا توقعی داشته باشد و بابت برآورده نشدنش رو ترش کند. شب هم که بابا می‌آمد شوخ و شنگ سر به سرش می‌گذاشت و بساط مفصل و خوش عطر و رنگ پذیرایی‌اش به راه بود. من اما خاطرم از بابا مکدر بود. در همان عالم بچگی خودم دل دل می‌کردم کاش بابا برای یک بار هم که شده شب میلاد حضرت زهرا، لااقل با یک جعبه شیرینی خانه بیاید، خودش دست کند توی جعبه و در قبال این‌همه مهر بی‌دریغ مامان، لابلای آن خنده‌ها و خوشامدها شیرینی به کامش بنشاند.
۶ تیر ۱۴۰۲
آن‌ شب هم میلاد بود. خانه، مامان، من و خواهرم همه سراسر عید بودیم و نور و روشنی. بابا که از در آمد دست خالی بود. مامان شربت آلبالو به دست به استقبالش رفت. نور مامان افتاده بود توی بلور یخ‌های لیوان که داشتند خوش‌رقصی می‌کردند. لبخندش هم افتاد روی خستگی صورت بابا. بابا یک قلپ از شربت را سر کشید. عرق سرد لیوان را که به دست‌هایش نشسته بود به پهلوهای پیراهنش مالید. بعد دست کرد توی جیب شلوارش و یک پاکتِ از سه جا تا خورده را درآورد و به مامان داد. کارش اصلا خنده‌دار نبود اما خودش داشت می‌خندید. از ذوق بود یا خجالت نفهمیدم. انگار می‌خواست "روزت مبارک" ی را که گفت لابلای آن خنده‌ها گم کند. من فکر کردم بعد از این همه سال چشم‌انتظاری چه چیزی می‌تواند داخل آن پاکت باشد که چروک و تا خوردگی‌اش را به آن ببخشم؟ نمی‌شد بابا پاکت را مرتب‌تر به مامان می‌داد؟ نمیشد برگ گلی معطر ضمیمه‌اش می‌کرد؟ نمی‌شد کمی با سلیقه‌تر؟ ظریف‌تر؟ دلرباتر؟... شاید اگر مثل الان اصطلاح "فرم و محتوا" بلد بودم، می‌‌توانستم یادداشتی اعتراضی بنویسم در نکوهش قربانی کردن فرم به پای محتوا. اما وقتی مامان پاکت را باز کرد در چشم‌هایش خواندم: "تمام فرم‌های عالم به فدای چنین محتوایی" مامان هر سال ایام حج، روزی چند بار زنگ می‌زند خانه‌مان و اصرار می‌کند تلویزیون را روشن کنیم و بزنیم فلان شبکه. بعد با هر تصویری که روی صفحه نمایش می‌آید، با آب و تاب یک خاطره تعریف می‌کند از حج دو نفره‌اش با بابا. خاطره‌ها را جوری تعریف می‌کند انگار دارد از ایام جوانی و خاطرخواهی‌ها و عاشقانه‌‌هایش با بابا می‌گوید. بین هر خاطره هم مدام می‌گوید: "روحت شاد مرد، روحت شاد، اگر تو منو نمی‌بردی من کجا دیگه می‌تونستم هم‌چین سفری رو برم، روحت شاد..." و پشت‌بندش خاطره‌ی بعدی. خاطراتی که هر کدامش را هزار بار از زبان مامان شنیده‌ایم اما مامان انگار بار اول است که دارد برایمان تعریف می‌کند. با همان شور و شوق و حرارتی که آن شب وقتی پاکت را باز کرد فهمید بابا یک سفر حج به او هدیه داده است... @hadise_dust
۶ تیر ۱۴۰۲