نیمهی ماه مبارک را که رد میکنیم، هر چه به شبهای قدر نزدیک و نزدیکتر میشویم یک هول و ولایی میافتد به جانم. قلبم را میگیرم توی مشتم و هی به ساعت نگاه میکنم. روزی صدبار تقویم را نگاه میکنم که نوزدهم چند شنبه است و بیست و یکم چندم ماه میشود و تا بیست و سوم چند روز راه دارم؟ از این دست محاسبات بیهوده که از سر به ته میروی و از انتها به ابتدا.
نیمهی اول ماه اما کودک نوپایی هستم که تاتی تاتی کنان روزها را جلو میآیم و قد میکشم. زبان باز میکنم. سرخوشم از مهمانی، از سفرههای رنگین افطار و هیجان بیدارباشهای سحر.
به میلاد کریم اهل بیت که میرسیم همچنان تازه نفسم و پرنشاط. اینجا دیگر اوج است. بزرگ شدهام، شاید چیزی شبیه به نوجوانی، به بلوغ، به غرور...
بعد از اینجا اما همه چیز طور دیگری است. انگار شب بخوابی صبح بلند شوی ندانی کجایی. بیابانی از پسِ گردنهی کوهی سرسبز رخ نشان میدهد.
دلم میخواهد برگردم، اما جاده یکطرفه است.
دلم میخواهد با سرعت از این گردنه عبور کنم اما جاده باریک است.
دلم میخواهد بایستم اما خطر ریزش سنگ وجود دارد.
دلم میخواهد چشمهایم را ببندم اما پایم لب دره میلغزد.
خدایا...
هر شب قدر، شیب تند رو به بالایی است که نفس میزنم، عرق میریزم، استخوان میترکانم تا به جان کندنی آن بالا برسم.
آخرین ضلع این مثلث را که پیمودم کوهی عظیم از شانههایم برمیدارند. بیوزنی را حس میکنم. به دستهایم نگاه میکنم، به پاهایم، به قد و قامتم. به رنگ و رویم. چهقدر بزرگ شدهام. چهقدر تغییر کردهام. جوان، رعنا، پاکیزه، خواستنی. چهقدر از خودم خوشم میآید.
پایان جاده معلوم است. دلم بهانه میگیرد. به عقب نگاه میکنم. به راهی که تا اینجا آمدم. به پوستی که انداختم. به رنگهایی که عوض کردم، رختهایی که از تنم کندم...
حالا بعد از این چه در پیش دارم؟ نمیدانم.
این حال خوش، این روی زیبا، این خلق گشاده، این انبساط خاطر تا کی با من میماند؟ نمیدانم.
باز هم گذارم به این جاده میافتد؟ نمیدانم.
هیچ چیز برایم قطعیت و حتمیت ندارد، فقط یک اطمینان مرا سر پا نگه میدارد تا دلسرد نشوم، نترسم، ادامه بدهم... آن هم تویی که حضورت وابسته به این ماه و راه نیست.
تویی که در نبض حیاتیترین شریان من نشستهای.
تویی که اینجا، هرجا، همیشه تا ابد به من نزدیکی
یَا مَنْ هُوَ قَرِیبٌ غَیْرُ بَعِیدٍ .
#جوشن_کبیر
#زره_هزار_گره
#روزهای_پایانی_مهمانی
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
تا بیرونمان نکنند جایی نمیرویم. ما تازه جا خوش کرده بودیم.
باید چراغها را خاموش کنند تا کورمال کورمال باروبندیلی را که یک ماه پخش و پلا کرده بودیم از هر گوشه جمع کنیم و با اکراه مچاله و چروک توی کوله فشار دهیم.
کسی باید قبل از آن که قامت نافلههای دقیقه نودی را ببندیم مُهرها را از مقابلمان بردارد.
ما هنوز حرفهایمان تمام نشده است؛ درد دلهای نیمهشبی پیچیده لای خمیازه و چرت و حس خوشایند و امن همجواری با تو. صدای کسی از توی بلندگو باید مدام پخش شود که مهمانان عزیز! مهمانی تمام شده است، بقیه حرفهایتان را بیرون بزنید.
باید هُلمان بدهند بیرون.
کفشهایمان را بدهند دستمان بگویند خوش آمدی، به امید دیدار مجدد. بعد درها را قفل کنند و به ما لبخند بزنند و دور شوند. به ما که هنوز پشت درهای بسته با بغض زل زدهایم به این خانه و روزگاری که خوش خوشان از سر گذراندیم.
#الوداع
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
میگویند ائمه مدیون کسی نمیمانند.
امام رضا در روز میلادش چه عیدی باشکوه و کریمانهای به خادم دیرینش داد.
این خاندان که برای این کرامتها، دست و چشم و دهانشان به نفرینها و کینهها و بیانصافیها و تهمتهای ما نیست. چه خاکسترها که الک میکنند تا طلا دستچین کنند.
حیف بود برای چنین خادمی که روز عید دست خالی برگردد.
امام مهربان ما دست و جان و روحش را پر از شعف و سرور و آرامش کرد. جز این اگر میشد باید شک میکردیم.
گوارای وجودت مرد! که بیم هیچ قضاوت و تهمت و ناروایی را نداشتی، بسا ورد مدام تو این آیه بود:
"وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ"
خدا هم تو راشنید هم از ضمیر تو آگاه بود، هم به وعدهاش عمل کرد و به تو عزتی ابدی داد.
نوش نوش نوش
بگذار دعاهای ما به استجابت نرسد، اما حق به حقدار برسد.
و شگفتا از خدایی که حجت پشت حجت بر ما تمام میکند.
و چنان با عزت و قدرت و منت میگوید:
«لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الغَىِّ»
که بدا به حالمان اگر نبینیم، نشنویم، نفهمیم.
فدای کلام حق امیرالمؤمنین بروم که فرمود: "قَدْ أَضَاءَ الصُّبْحُ لِذِي عَيْنَيْنِ"
صبح براى آنها كه دو چشم بينا دارند روشن است...
#آیه_۶۵_یونس
#آیه_۲۵۶_بقره
#حکمت_۱۶۹_نهجالبلاغه
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
حنانه: مامان! آقای رئیسی عینکشم با خودش برده پیش خدا؟
من: نه مامان جان، اونجا دیگه کسی احتیاج به عینک نداره.
حنانه: یعنی دیگه عینک نمیزنه ولی خوب خوب میبینه؟
من: اوهوم
حنانه: چه خوب... پس چرا تو ناراحتی؟ چرا گریه میکنی؟
من: من دلم تنگ شده مامان جان!
حنانه: عیب نداره، باید تحمل کنی. مثل وقتی موهای منو شونه میکنی من دردم میاد تو میگی باید دردشو تحمل کنی تا گرهها باز بشه و مرتب بشی.
من: راس میگی...
حنانه: عوضش آقای رئیسی دیگه نمیخواد هر جا میره نگران گم شدن عینکش باشه.
#رئیسی_عزیز دیگر نگران هیچ چیز نمیخواهد باشد.
عینکش هم به میراث بماند برای ما بلکه بهتر ببینیم.
دردها را هم باید تحمل کنیم تا گرهها یکی یکی باز بشوند.
اوضاع ما هم یک روزی بالاخره مرتب میشود.
اینطورها نمیماند، چون آنطورها هم نماند...
#وَ_بَشِّرِ_الصّابِرین
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
از دیروز رفتهام در قامت زنی که صبحها آب جوش نیامده، قوری را پر میکند و میگذارد روی سماوری که هنوز خودش بلاتکلیف است چه رسد به قوری که بارش کردهاند. سفره را نیمه پهن میکند، ظرفها و قاشق چنگالهای تابهتا را بیهیچ نظم مهندسی میچیند، نان یخزده را سُر میدهد لای تای سفره. جوراب پوشیده نپوشیده تا دم در حیاط لیلیکنان میرود. بعد همینطور که زور میزند لقمهی وامانده و نجویده را قورت بدهد، خواب کفشها را بلند میکند و چادر را که پر میدهد توی هوا و تا دم در ورودی پرواز میکند داد میزند:
"پاشید ظهر شد. من دارم میرم زیارت عاشورای صبحای عصمت خانم، بعدشم با خانوما میخوایم جمع شیم بریم دیدن مادر شهید. بعد از ظهر هم خانم ملکی روضه داره. برای غروب هم میرم مسجد. دلواپسم نشید".
بعد هم تا اهالی خانه چشم و گوششان باز شود و بفهمند دنیا دست کیست، از پیچ کوچه فر خورده توی خیابان.
نقش جدیدم برایم غریبه است. اصلا نمیفهمم چرا در این نقش فرو رفتهام.
یک جور عجیبی افتادهام به جان خودم. هنوز صدای فش فش ته گریههایم پای یک تصویر تمام نشده، تصویر بعدی را بیرون میکشم و زار میزنم. از این کانال ایتا میپرم توی آن یکی صفحهی اینستا، از آن صفحه به یک گروه دیگر. بست نشستهام پای ذکر مصیبتها. اشکم که خشک میشود مویه میکنم. صدایم که خسته میشود روی پایم میکوبم. روضه که سوز و آب و تابش کم باشد، نمیمانم. باز چادر میکشم سرم و میروم خانهی بعدی. هرجا پرچم سیاه سر در خانهشان زده باشند و در را نیمه باز گذاشته باشند با یک یا زهرا و یا حسین اذن دخول میگیرم و قدر یک روضهی سرپایی هم که شده، همین که نَمی به چشم نشست ادای دین میکنم.
یک جاهایی که رمقم کمرنگ میشود به زخمم نگاه میکنم که کدر شده است. ناخن میاندازم زیر دلمهی بسته شده و بلندش میکنم. خون تازه و شفاف که جاری شد میسوزم و اشک از نمیدانم کجاآباد میجوشد.
این جوش زدن را دوست دارم. خون، مرا هوشیار میکند. سوختن مرا بیدار نگه میدارد. خیلی چیزها را به یادم میآورد. این زخم بالاخره یک روز خوب میشود اما دوست دارم فعلا تازه بماند. دوست دارم رنگدانههایش لک بیندازند روی تنم ، داغش مهر شود به دلم. میخواهم هر بار که نگاه میکنم یادم بیفتد باید هر روز به چیزهایی فکر کنم که در برنامهام نبوده. مثلا به مرگ، به اخلاص، به روز حشر، به إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ...
پ.ن.
از حضرت پرسيدند: "هَلْ يَحْشُرُ مَعَ الشُّهَداءِ أَحَدٌ"
آيا احدى از غير شهيدان با شهدا محشور مى شود؟
فرمود: "نَعَمْ مَنْ يَذْكُرُ الْمَوْتَ فِى الْيَوْمِ وَ اللَّيْلَةِ عِشْرينَ مَرَّةً"
آرى كسى كه در شبانه روز، بيست بار به ياد مرگ بيفتد.
#سوره_ص_آیه_۴۶
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
1_11805888602.ogg
112.9K
ترکیبی از
تسبیحات جاروی پاکبان محله
و پرندههای محله بعد از اذان صبح
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِيهِنَّ ۚ وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَٰكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ ۗ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا
#سوره_إسراء
#آیه_۴۴
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust
💔💔💔
دوست عزیزی دارم که بعد از یک عمل سنگین اصلا شرایط خوبی نداره.
منت بذارید به سرم و دعاش کنید 🤲
بسا نفسهای حقی بین شما باشه که قضای الهی رو بگردونه و شفای کامل دوست جوانم رو به پدر و مادرش هدیه بده 😢
مأجور باشید الهی... 🙏
💔🖤
بد داغی به دل ما گذاشتی رفیق!
اما فدای سرت،
اگر تو با این پریدن از یک عمر قفس، دیگر از همهی درد و غمها رها شدی،
اگر دیگر بال و پر بسته و شکسته نیستی،
اگر دیگر هر جا دلت بخواهد آزاد و رها میتوانی پر بکشی...
ملالی نیس، ما بالاخره یک جوری با غم فراقت کنار میآییم، میسوزیم و میسازیم اما تو دیگر خوش باش...
ولی خودمونیمها نگفته بودی حرفت پیش خدا انقدر برو دارد که حریف این همه نذر و نیاز و دعای ما شدی 😢😭
🖤🖤🖤
دوستان!
منت میگذارید به سرم اگر دوست جوان پرکشیدهی منو به فاتحهای مهمان کنید و برای دلآرام پدر و مادرش والعصر بخوانید 😔
✨ و مسافرِ به سوی تو، مسافتش بسیار نزدیک است...
▪️تشییع خواهرمان، خانم رحمانی، فردا(یکشنبه)، ساعت ۱۰صبح در امامزاده حمیدهخاتون خواهد بود.
🔻نشانی محل تشییع:
گلزار شهدای باغ فیض
▫️https://nshn.ir/c4sbvoNc0x-NTZ
#تشییع
| @mabnaschoole |
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
دیروز مراسم رونمایی از مجلهی "مدام" بود.
اگر دوست دارید این تداوم را از همین اول سر بگیرید با ما همراه باشید:
https://modaam.yek.link/
مجرای تنگ و تاریک را که رد کرد نور چلچراغها خودش را به بلور تنش رساند. این پایان راه بود. عاقبت به خیر شده بود. آن هم چه خیری! اشکها پشت سرش صف کشیده بودند و هر لحظه متراکمتر میشدند. حالا که به اینجا رسیده بود، حالا که خیالش از سرانجام کارش مطمئن شده بود، دوست داشت این لحظه کش بیاید. دوست داشت قبل از آن که در این راه بمیرد، کمی نفس بکشد. کمی تماشا کند. کمی تن خیس و تبدارش را به شمیم گلاب و اسفند پیچیده در فضا معطر کند. سیل اشک پشت سرش اما زور داشت و هر آن ممکن بود او را از لبهی پلک زن بیندازد.
زن پلکها را روی هم گذاشت. سیل تا پشت دیوارِ قد علم کرده بالا آمد. طولی نکشید که دیوار از وسط شکافت و سیل دیوانهوار روی گونههای زن سرازیر شد. اشک کوچک اما خودش را میان تاب مژگان زن گیراند و بالا نشست.
سیل بند نمیآمد. اشکها، مجنون و سرگشته در مسیر جان میدادند. بعضی خودشان را روی روسری مشکی میانداختند، بعضی روی سفیدی دستمال، بعضی روی گلهای قالی...
مداح با چنگ صدایش زخم به دلها زد:
"در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم..."
زن دوباره پلک زد. اشک روی سه تار مژگان زن لغزید و با مداح همنوا شد:
"یک قطرهی آبم که در اندیشهی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم"
اشک فکر کرد یک بار کم است. کاش میتوانست هزار بار فرو بچکد و از نو زنده شود و بجوشد و دوباره به پای این مسیر بیفتد. کاش میتوانست هزار بار در این راه بمیرد. اصلا کاش آب نبود، کاش آتش بود تا زبانه میکشید، بیآن که خاموش شود. گر میگرفت و خودش را و عالم را به آتش میکشید.
"خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم..."
شانههای زن تکان خورد. بر سر و سینه زد. مداح به دعای آخر رسیده بود. زن اما استکان چای را که از سینی مقابلش برمیداشت همچنان داشت میگریست. پلکها را روی هم فشار داد. اشک ترسید جا بماند، ترسید به عاقبت خوشش لگد بزند. دیگر مقاومتی نکرد. سه تار را رها کرد و با شوق و شرم خودش را پایین انداخت. اشک توی استکان چای روضه افتاد. زن چای را لاجرعه سر کشید.
#چای_روضه
#اشک
#فاضل_نظری
#حدیث_دوست
#حدیثه_میراحمدی
@hadise_dust