✍ #وصیت_نامه_شهید_مهدی_هادیان
🌷 #خواهرم حجاب تو کوبندهتر از خون سرخ من است و خواهرم از شهادتم هیچ گونه ناراحتی از خود نشان ندهید، چون دشمنان اسلام از ناراحتی شما خوشحال میشوند، پس #صبور باشید که خدا صابران را دوست دارد و با استقامت خود مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بزنید. از هموطنان و دوستان تقاضا دارم که دست #تفالههای_طاغوت را از سر مردم محروم و مظلوم ما کوتاه کنند.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
#خاطره_ای_از_شهید_ابوالفضل_شیروانیان
#نشانه_شهادت
🌷زود جوش میآورد. آن صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم میگفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. پس #شهید نمیشوم!»
دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظرهای #صبور شده بود، آنقدر که من سر به سر او میگذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمیزد. دلم میخواست فریاد بزند تا آن نشانهای که میگفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید ابوالفضل به #سوریه برود، شهید میشود.»
حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید میشوند، عرفانی شده است. بعدا خوب میشود.»
مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. به ابوالفضل گفت، «چگونه اینقدر صبور شدهای؟ چرا به مهدی چیزی نمیگویی؟»
ابوالفضل گفت، «بگذار بچه خوشحال باشد و این #روزهای_آخر از پدرش خاطره بدی در ذهن نداشته باشد.»🌷
✍ #راوی: همسر شهید
✍ #وصیت_نامه_شهید_مهدی_هادیان
#خواهرم_حجاب تو کوبندهتر از خون سرخ من است و خواهرم از شهادتم هیچ گونه ناراحتی از خود نشان ندهید، چون دشمنان اسلام از ناراحتی شما خوشحال میشوند، پس #صبور باشید که خدا صابران را دوست دارد و با استقامت خود مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بزنید. از هموطنان و دوستان تقاضا دارم که دست تفالههای طاغوت را از سر مردم محروم و مظلوم ما کوتاه کنند.
الهی بهشت را نشانم نده، چون میترسم بازرگان بمیرم، یعنی برای بهشت بمیرم. الهی جهنمت را نشانم نده، چون میترسم ترسو بمیرم، یعنی از ترس #آتش_دوزخت بمیرم. الهی نور ایمان بر قلبم ده تا در راه رضای تو و برای رضای تو شهید شوم. از تمام دوستان و فامیلان #طلب_عفو مینمایم.
خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی حتی کنار مهدی خمینی را نگهدار🌷
#والسلام_علیکم_و_رحمة_الله_و_برکاته»
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید_یونس_خوشبین فرزند عباس در سال 1322 در سبزوار چشم به جهان گشود. تحصیلات دوره ابتدایی را در دبستان فردوسی گذراند و پس از آن دیپلم خود را در #رشته_ریاضی از دبیرستان اسرار گرفت. از همان کودکی عاشق پرواز بود و دوست داشت به آسمانها برود تا اینکه سال 1342وارد دانشکده افسری نیروی هوایی شد و سپس برای گذراندن دوره های تخصصی به آمریکا اعزام شد. پس از طی دوره به وطن بازگشت و شد یکی از خلبانان جنگنده 5-F پایگاه چهارم شکاری دزفول که به دلیل مهارت بسیاری که در پرواز داشت به عنوان #استاد_خلبان انتخاب شد. به ورزش علاقه زیادی داشت و اوقات فراغتش را به ورزش در #تیمهای_بسکتبال و #کنگ_فو سپری میکرد. ایشان بسیار #مهربان، #خوش_اخلاق ، #مظلوم و #متواضع و در برابر مشکلات #صبور و #مقاوم بود. یونس با خانم قدسی ایزدپرست ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام کسری و کتایون است. با ورود حضرت امام خمینی(ره) به ایران عاشقانه برای استقبال از ایشان خود را به فرودگاه مهرآباد و پس از آن به بهشت زهرا رساند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی به عنوان معلم پرواز، خدمت میکرد. یونس همزمان با اولین روزهای شروع جنگ از طریق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد .مادر محترم او می گوید:یکبار که ایشان به مرخصی آمد متوجه شدم که بسیار ناراحت است وقتی علت را پرسیدم نتوانست خود را کنترل کند و ناگهان با صدای بلند گریست و گفت گاهی با خودم فکر می کنم #خدا میداند، با این همه بمب و خمپاره ای که دشمن بر سر این مردم می ریزد چند طفل معصوم و #بیگناه_کشته میشوند آرزو دارم آنقدر زنده بمانم تا بتوانم بر سر دشمنان این ملت آتش بریزم و در آخر هم #شهید شوم. ایشان پس از 48 پرواز موفقیت آمیز سرانجام در تاریخ 27/8/59 بعد از انجام مأموریت پیروزمندانه انهدام ادوات و نیروهای بعثی در سوسنگرد، در راه برگشت به آشیانه بر اثر برخورد موشک سام به هواپیما به داخل رود کرخه سقوط کرد و به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه 24 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.🌷
🌷خدایا کمک کن
اگر در صف #شهدا غایبیم،
در صف پیام رسانان راهشان
غایب نباشیم..
🌷نثار ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات
اللهّمَ صَلّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍوعَجِّلْ فَرَجَهُم
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهید_یونس_خوشبین فرزند عباس در سال 1322 در سبزوار چشم به جهان گشود. تحصیلات دوره ابتدایی را در دبستان فردوسی گذراند و پس از آن دیپلم خود را در #رشته_ریاضی از دبیرستان اسرار گرفت. از همان کودکی عاشق پرواز بود و دوست داشت به آسمانها برود تا اینکه سال 1342وارد دانشکده افسری نیروی هوایی شد و سپس برای گذراندن دوره های تخصصی به آمریکا اعزام شد. پس از طی دوره به وطن بازگشت و شد یکی از خلبانان جنگنده 5-F پایگاه چهارم شکاری دزفول که به دلیل مهارت بسیاری که در پرواز داشت به عنوان #استاد_خلبان انتخاب شد. به ورزش علاقه زیادی داشت و اوقات فراغتش را به ورزش در #تیمهای_بسکتبال و #کنگ_فو سپری میکرد. ایشان بسیار #مهربان، #خوش_اخلاق ، #مظلوم و #متواضع و در برابر مشکلات #صبور و #مقاوم بود. یونس با خانم قدسی ایزدپرست ازدواج کرد که ثمره این ازدواج دو فرزند به نام کسری و کتایون است. با ورود حضرت امام خمینی(ره) به ایران عاشقانه برای استقبال از ایشان خود را به فرودگاه مهرآباد و پس از آن به بهشت زهرا رساند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی به عنوان معلم پرواز، خدمت میکرد. یونس همزمان با اولین روزهای شروع جنگ از طریق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد .مادر محترم او می گوید:یکبار که ایشان به مرخصی آمد متوجه شدم که بسیار ناراحت است وقتی علت را پرسیدم نتوانست خود را کنترل کند و ناگهان با صدای بلند گریست و گفت گاهی با خودم فکر می کنم #خدا میداند، با این همه بمب و خمپاره ای که دشمن بر سر این مردم می ریزد چند طفل معصوم و #بیگناه_کشته میشوند آرزو دارم آنقدر زنده بمانم تا بتوانم بر سر دشمنان این ملت آتش بریزم و در آخر هم #شهید شوم. ایشان پس از 48 پرواز موفقیت آمیز سرانجام در تاریخ 27/8/59 بعد از انجام مأموریت پیروزمندانه انهدام ادوات و نیروهای بعثی در سوسنگرد، در راه برگشت به آشیانه بر اثر برخورد موشک سام به هواپیما به داخل رود کرخه سقوط کرد و به شهادت رسید. پیکر مطهرش در قطعه 24 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.🌷
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_عمار_بهمنی
🌷از مادرم میخواهم که خبر شهادت من را شنید هرگز از پدرم دلخور نباشد که رضایت داد در این راه قدم بردارم. چون میل خودم بود و خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهادت و #جهاد در راه حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)،
از #پدرم و #مادرم عاجزانه میخواهم که مرا حلالم کنند و دعایم کنند. پدر و مادر و خانواده عزیزم…اگر خبر شهادت من را شنیدید #صبور باشید و بر منگریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و #اهل_بیت و #مصیبتهایشانگریه کنید،
بنده جان ناقابلی در راه اسلام دادهام، اما حسین(ع) نه تنها جان خود بلکه تمام اهلبیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_عمار_بهمنی
🌷از مادرم میخواهم که خبر شهادت من را شنید هرگز از پدرم دلخور نباشد که رضایت داد در این راه قدم بردارم. چون میل خودم بود و خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهادت و #جهاد در راه حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)،
از #پدرم و #مادرم عاجزانه میخواهم که مرا حلالم کنند و دعایم کنند. پدر و مادر و خانواده عزیزم…اگر خبر شهادت من را شنیدید #صبور باشید و بر منگریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و #اهل_بیت و #مصیبتهایشانگریه کنید،
بنده جان ناقابلی در راه اسلام دادهام، اما حسین(ع) نه تنها جان خود بلکه تمام اهلبیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_مدافع_حرم_عمار_بهمنی
🌷از مادرم میخواهم که خبر شهادت من را شنید هرگز از پدرم دلخور نباشد که رضایت داد در این راه قدم بردارم. چون میل خودم بود و خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهادت و #جهاد در راه حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)،
از #پدرم و #مادرم عاجزانه میخواهم که مرا حلالم کنند و دعایم کنند. پدر و مادر و خانواده عزیزم…اگر خبر شهادت من را شنیدید #صبور باشید و بر منگریه نکنید و بر حسین(ع) و حضرت زینب(س) و #اهل_بیت و #مصیبتهایشانگریه کنید،
بنده جان ناقابلی در راه اسلام دادهام، اما حسین(ع) نه تنها جان خود بلکه تمام اهلبیتش را فدای دین و جهاد در راه خدا کرد. دعا کنید و شاد باشید که خداوند پسرتان عمار را انتخاب کرده و خوشحال و سربلند باشید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
✍ #زندگینامه_شهید
🌷 #شهید_رمضان_گود_عاقلی فرزند یدالله در تاریخ 1348/03/03 در روستای کلاته ناصری از توابع شهرستان سبزوار دیده به جهان گشود. بعد از مدتی به همراه خانواده به شهرستان سبزوار نقل مکان کردند. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت گذراند و مدتی به کارهای #کشاورزی، #دامداری و کمک به پدرش مشغول شد. بعد از مدتی به کار مکانیکی پرداخت و در مدرسه شبانه تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد. پس از آن در دبیرستان تا سال اول ادامه تحصیل داد و از طریق بسیج عازم جبهه شد. اوقات فراغت خود را به مطالعه کتب علمی و ادبی می پرداخت و به شعر علاقه داشت و در زمینه های مختلف شعر می سرود. مهربان بود و به #والدین خود احترام می گذاشت و بدون مشورت با آنها کاری نمی کرد. بشاش و خنده رو بود. از هیچ کاری برای کمک کردن به نیازمندان دریغ نمی کرد. کمتر عصبانی می شد و در برابر مشکلات و گرفتاریها #صبور و #مقاوم بود. به انجام فرائض دینی به ویژه #نماز و #روزه اهمیت می داد. بسیار به مسجد می رفت و در مراسم و مجالس مذهبی و محافل سوگواری حضرت سید الشهدا (ع) شرکت می کرد. وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در اغلب صحنه های انقلاب حضور می یافت. در #تظاهرات و #راهپیمایی_ها شرکت می کرد و در تشییع جنازه شهدا حاضر میشد. به حضرت امام علاقه خاصی داشت. در جمع آوری کمک های مردمی و ارسال آنها به جبهه های حق علیه باطل تلاش میکرد. او در سال ۱۳۶۴ #داوطلبانه از طریق بسیج عازم جبهه شد. برای بار دوم مجدداً در سال ۱۳۶۵ به جبهههای نبرد شتافت. مسئولیتش #آرپی_چی_زن لشکر 5 نصر در مناطق عملیاتی جنوب بود. سرانجام در تاریخ 1365/10/24 در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش و متلاشی شدن سر به فیض رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهرستان سبزوار به خاک سپرده شد.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
✍ #وصیت_نامه_شهید_جواد_حقایق_پور
🌷«مدتها در این اندیشه بودم که توفیقى حاصل آید، تا بتوانم وصیتنامه خود را براى شما پدر و مادر و همسرم بازگو نمایم تا بنا بر حدیث روایت شده از #امام_صادق (ع) عمل نمایم.
حضرت میفرمایند: «سزاوار نیست مسلمانى شب بخوابد و وصیتنامهاش #زیر_سرش نباشد.»
مادر جان! سعى کن اگر خداوند لطفى به من حقیر کرد و قبولم نمود که در راهش جان دهم، چون زینب (س) #صبور و #بردبار بوده و اقتدا به زینب (س) و زهرا (س) کنى.
هر وقت یاد من افتادى، به یاد مظلومیت حسین (ع) و یارانش باش که در صحراى کربلا چگونه جان دادند و هرگز تن به #خوارى و #ذلت ندادند.
#مادر_عزیز! به یاد آور که حسین (ع) على اصغرش را داد. برادرش را داد و پیرمرد ۹۰ سالهاش را داد؛ با این همه زینب (س) ایستادگى کرد و در مجلس یزید سخنرانى نمود و دشمن زبون را با سخنرانیاش به #لرزه درآورد.
مادر باید بسوزى و بسازى و با سوختنهاست که انسان آبدیده و محکم میشود.
#پدر_جان! شما براى فرزندانت بسیار فداکارى کردی و ما «خودم را میگویم» نتوانستیم دین خود را نسبت به شما ادا کنیم؛ از شما میخواهم #حلالم کنى و اگر از من بدى و سستى دیدى عفوم نمایی.
پدرم! کلیه زندگیام را در اختیار شما قرار میدهم. موقعى که از دنیا رفتم شما وکیل هستید تا از بچههایم پرستارى نمایید و آنان را #خوب و #مومن بار بیاورید.
سخنى با مردم و فامیل؛ اى مردم! نگویید که من به خاطر بعضى چیزها به #جبهه رفتهام؛ خیر فقط و فقط به خاطر #خدا و گسترش انقلاب اسلامى بوده که وظیفهاى بر گردن همگى ماست.
بعضیها میگویند، بگذار هر وقت واجب عینى شد، خواهیم رفت. اگر بخواهیم اینطور فکر کنیم تا به حال همه چیزمان رفته بود. چرا؟ چون اکنون جبهه نیاز به نیرو دارد. به هر جهت این انقلاب براى همگى ما حجت است و #فرداى_قیامت کسى نمیتواند عذر و بهانهاى بیاورد که من پیر بودم و یا بچه داشتم.
ضمنا قدر #بسیج_محل را بدانید و یاریشان کنید. شبها نگهبانى بدهید و اینها کسانى هستند که مظلومند و با کمترین امکانات کارهاى مهمى انجام میدهند.
خدایا! من #شهادت را پذیرفته و قبول کردهام. یعنى آن را درک کرده و فهمیدهام که شهادت چیست و براى چه #شهید میشوم. من در این راه قدم برداشتم و خدا مرا همراهى کرد. به امید پیروزى کامل در تمام جهان.»🌷
❤️#کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
✍ #زندگینامه_شهید
🌷 #شهید_رمضان_گود_عاقلی فرزند یدالله در تاریخ 1348/03/03 در روستای کلاته ناصری از توابع شهرستان سبزوار دیده به جهان گشود. بعد از مدتی به همراه خانواده به شهرستان سبزوار نقل مکان کردند. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت گذراند و مدتی به کارهای #کشاورزی، #دامداری و کمک به پدرش مشغول شد. بعد از مدتی به کار مکانیکی پرداخت و در مدرسه شبانه تحصیلات خود را تا پایان دوره راهنمایی ادامه داد. پس از آن در دبیرستان تا سال اول ادامه تحصیل داد و از طریق بسیج عازم جبهه شد. اوقات فراغت خود را به مطالعه کتب علمی و ادبی می پرداخت و به شعر علاقه داشت و در زمینه های مختلف شعر می سرود. مهربان بود و به #والدین خود احترام می گذاشت و بدون مشورت با آنها کاری نمی کرد. بشاش و خنده رو بود. از هیچ کاری برای کمک کردن به نیازمندان دریغ نمی کرد. کمتر عصبانی می شد و در برابر مشکلات و گرفتاریها #صبور و #مقاوم بود. به انجام فرائض دینی به ویژه #نماز و #روزه اهمیت می داد. بسیار به مسجد می رفت و در مراسم و مجالس مذهبی و محافل سوگواری حضرت سید الشهدا (ع) شرکت می کرد. وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در اغلب صحنه های انقلاب حضور می یافت. در #تظاهرات و #راهپیمایی_ها شرکت می کرد و در تشییع جنازه شهدا حاضر میشد. به حضرت امام علاقه خاصی داشت. در جمع آوری کمک های مردمی و ارسال آنها به جبهه های حق علیه باطل تلاش میکرد. او در سال ۱۳۶۴ #داوطلبانه از طریق بسیج عازم جبهه شد. برای بار دوم مجدداً در سال ۱۳۶۵ به جبهههای نبرد شتافت. مسئولیتش #آرپی_چی_زن لشکر 5 نصر در مناطق عملیاتی جنوب بود. سرانجام در تاریخ 1365/10/24 در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش و متلاشی شدن سر به فیض رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهرستان سبزوار به خاک سپرده شد.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۵ و ۷۶
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: _اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: _مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: _مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت میدن!
افسرنگهبان: _نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: _هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،
رهای این روزهایش در بیمارستان بود. آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را میخواست؟
چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی؟!
صدرا چه کسی بود؟
در تمام این زندگیاش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟
رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود!
رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: _چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: _چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود، حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترساندهاند؟ این روزها رها از همیشه ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: _پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: _چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: _طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: _ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه! این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربهای که به
سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز بههوش نیومدن؛ دکتر میگه تا بههوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست کی بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید.
سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیهگاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: _تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کردهاند مرد؟
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از همین رضایت میترسید!
صدرا: _من از این خانم...
مکثی کرد....
به رویای روزهای گذشتهاش فکر کرد. رویایی که #تنهایش گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه #متوقع بود و با بهانه و بیبهانه #قهر بود!
رهای این روزهایش همیشه #آرام بود و #صبور... #مهربانی میکرد و #بیتوقع بود!
نفس گرفت:
_شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیتِ خوابیده روی تخت را یا نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگیام شده! اویی که نمازش آرام
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از کلانتری خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود ،
و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و میخواند. چند باری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در بازداشتگاه بود.
تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید...
صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینهها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
✨*⃝💛
[🌼] @hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫