#من_میترا_نیستم
#قسمت_هشتم
مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.
مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد.
مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت
روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد.
در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت.
زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت.
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم
جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت
حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم
هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شستوشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود
گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد
دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند.
بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند...
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖 « #قسمت_هشتم »
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_القدس
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۷-۲۶
🔻#قسمت_هشتم
نمیترسی؟! من رو بی خبر نذاری ها...» یک جفت پوتین از پایگاه بهش داده بودند. بندهاش را به هم گره زد. انداخت دور گردنش. مثل سرباز ها، دستش را آورد پا گوشش. گفت «ای به چشم، ننه! منتظر باش. بهت زنگ می زنم.» خداحافظی کرد و رفت.
فرداش هم شب شد و برنگشت خانه، گفتم: حتما از مدرسه که تعطیل شده، رفته پایگاه؛ قبل از آمدن باباش برمی گردد. باباش همین که آمد، توی حیاط صدا زد «حسین، بابا، بیا این میوه ها رو از دستم بگیر...» هول شدم. زودی رفتم توی حیاط. یه کیسه میوه خریده بود. سلام کردم. گفت: «سکینه، حسین کجاست؟» گفتم: «پیش دوست هاش. فردا امتحان دارن. از من اجازه گرفت بره درس بخونه» خدا را شکر زیاد گیر نداد.
آن شب هم گذشت.
داشتم از نگرانی می مردم.
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.
هی پا می شدم، توی خانه قدم می زدم، دوباره می رفتم توی رختخواب. تا صبح چشمم به سقف بود.
دوباره فکری می شدم: خدایا این پسره کجا رفته؟!
اگه پایگاه هم هست، پس چرا زنگ نمی زنه؟!
شماره پایگاه را نداشتم.
دوباره پا شدم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
دم دمای صبح، نزدیک اذان، محمد پا شد وضو بگیرد، نماز بخواند.
گفت: «سکینه،چی شده؟! چرا این قدر بی تابی؟!چرا این قدر زود از خواب بیدار شدی؟!»
دیگر نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم.
خودم را جمع و جور کردم، به خودم جرأت دادم، بهش گفتم «حسین…حسین…»
با تعجّب گفت: «حسین چی؟!»
ادامه دارد…
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۸-۲۷
🔻 ادامه #قسمت_هشتم
گفتم《دو سه روزه خونه نیومده. برو ببین کجا رفته!》
گفت《چی؟! دو سه روزه نیومده و تو حالا به من می گی؟!》گفتم《به من گفته بود می ره پایگاه، همون جا پیش بچّه ها می مونه. از همون جا به من زنگ زد. ولی الآن دو شبه که زنگ نزده. من هم جرات نکردم بهت بگم.》
نمی دانم از شدّت عصبانیت، نمازش را خواند یا نه! کفش هاش را پاش کرد و رفت.
صبح زود رفته بود در خانه ی همسایه مان، از هم کلاسی اش پرسیده بود《حسین کجاست؟!》. او هم گفته بود《من حسین رو ندیده ام.》بعد رفته بود مدرسه. آنجا هم گفته بودند《حسین،سه روزه که مدرسه نیومده.》.تا پایگاه هم رفته بود. آنجا هم از حسین خبری نداشتند.
روز ها گذشت و گذشت دیگر کم کم خبر گم شدن حسین به گوش فامیل و همسایه ها رسیده بود. همگی نگران شده بودیم.
از هر کسی که می شناختیم، سراغش را می گرفتیم؛ اما به بن بست می خوردیم.
آن موقع، زمان انتخابات بود. به خودم گفتم: حتما حسین برای رأی گیری رفته سمت بلوچ ها؛ پای صندوق های رأی بوده
و یادش رفته خبری به ما بدهد. هی سعی می کردم فکرم را پرت کنم؛ اما حسابی نومید شده بودم. من که تا آن موقع حتی یک روز هم از بچه ام دور نبودم، حالا چهل روز بود که ازش بی خبر بودم...
نمی دانستم مرده است یا زنده!
ادامه دارد....
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹-۲۸
🔻#قسمت_هشتم
توی فکر بودم که خوابم برد. خواب دیدم حسین، لباس بسیجی پوشیده؛ با همان پوتین ها.
براش آیینه و قرآن درست کرده بودم. داشتم حسین را راهی جبهه می کردم. از خواب بیدار شدم. به محمد گفتم میدونم حسین کجاست. محمد، هاج و واج به من نگاه می کرد. گفت از کجا میدونی؟! کسی خبری آورده؟! گفتم جبهه است. خواب دیدم. محمد تو دلش گفته بود: از بس تو فکره، این خواب رو دیده. به حرفم اعتنا نکرد. پاشد و گفت انشاالله که جبهه باشه!
محمد، از یک طرف، به خاطر گم شدن حسین به هم ریخته بود و از طرف دیگر، لحظه لحظه ی مردن مرا به چشم می دید.
چاره ای جز این ندیده بود که برود خانه ی ننه جانم، با بچه هام هماهنگ کنند و تصمیم بگیرند نامهای از طرف حسین بنویسند که یعنی حسین، جبهه هست؛ شاید بتوانند با این نامه، مرا از نگرانی در بیاورند.
یکی دو روز هم صبر کرده بودند که از خواب من بگذرد.
ادامه دارد.......
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماببینید👆
مگه میشه ما بیایم سمت شهدا
شهدا برای ما قدمی برندارن؟
اصلا امکان نداره، محاله!
-شماصدایشهیدرحیمکابلیرامیشنوید!
#شهید_رحیم_کابلی
┄خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_هشتم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
جوابش را ندادم با کمال افتخار و سربلند
توی چشماش نگاه می کردم کفری تر از
قبل ادامه داد: «قدر اون ناز و نعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی نه؟»
بر و بر
نگاهش می کردم باز گفت:«انگار دوست داری برگردی همون جا نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم خاطر جمع و مطمئن گفتم :«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو،بشکه،بعد که خالی کردی توبشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
عصبانی گفت: «حرف همین؟»
گفتم :«اگر بکشیدم اونجا نمی رم»......
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات " 1 ".
پاورقی
۱ شروع سربازی شهید برونسی در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۴۱ بوده است.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
#قسمت_هشتم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از این که او رفت . رفتم حرم و یک دل سیر گریه کردم . خیال می کردم تحویلم نگرفته است . خیال می کردم اصلاً مرا نمی خواهد . فکر می کردم اگر دلش می خواست می توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هوای اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گریه و دعاهایم در حرم نتیجه داد . چون فردایش تلفن زد . صدایم از گریه گرفته بود . گفت " صدات خیلی ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصبانی هستی ؟ " گفتم " نه . " هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم " مگر خودتان چیزی بروز می دهید که حالا من بگویم ؟ " گفت " من برای کارم دلیل دارم " داشتیم عادت می کردیم که با هم حرف بزنیم . گفت " تنها وقتی که با خیال ناراحت از پیشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که باید یک فکری به حال این وضعیت بکنم " احساساتی ترین جمله ای بود که تا به حال از دهان او شنیده بودم . ولی می دانستم این بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . این عادت همیشه اش بود . این که یک کاغذ بردارد و جنبه های مثبت و منفی کاری را که می خواهد انجام بدهد تویش بنویسد . حالا هم مثبت هایش از منفی هایش بیشتر شده بود . به او حق می دادم . من دست و پایش را می گرفتم . اسیر خانه و زندگیش می کردم و او اصلاً آدم زندگی عادی نبود .
بهمن ماه ، لیلا سه ماهه بود که دوباره برگشتیم اهواز . سپاه در محله ی کوروش اهواز یک ساختمان برای سکونت بچه های لشکر علی بن ابی طالب گرفته بود . هر طبقه یک راه روی طولانی داشت که دو طرفش سوییت های محل زندگی زن و بچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهی بودند . این جا نسبت به خانه ی قبلی مان این خوبی را داشت که دیگر تنها نبودم . همه ی زن های آن جا کم و بیش وضعی شبیه من داشتند . همه چشم به راه آمدن مردشان بودند و این ما را به هم نزدیک تر می کرد . هر هفته چند بار جلسه ی قرآن و دعا داشتیم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هر کداممان می گفتیم . وقتی می دیدیم جلوی در یک خانه یک جفت کفش اضافه شده می فهمیدیم که مرد آن خانه آمده . بعضی وقت ها هم می فهمیدیم خانمی دو اتاق آن طرف تر می نشست ، شوهرش شهید شده ."
🌸پايان قسمت هشتم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#داستان_عشق_آسمانی_من
راوی:همسر شهید
حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.
چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره
اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#ادامه_دارد..
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_هشتم
♦️می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود .
🔹 یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .
☑️مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت .
🔸گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری!
🔹گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
🌙آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم
🔸گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم
♦️پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ،
🔸گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .
😠مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار میخواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود
آنهم به شکلی غیر قانونی
و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود .
اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم،
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه
قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس
در چشمهایش برق میزند.
ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان
برای صرف چای به خانه شان میرفتم
و من چقدر از چای بدم می آمد
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت
پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد..
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان،
بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند
مهربان و ترسو، درست مثله مادرم
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند
از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند
اما زود راه آسمان در پیش گرفت.
و عثمانی که درست در شب عروسی
نوعروس به حجله نبرده
لیلی اش را به رخت کفن سپرد..
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی
که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم..
بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..
عثمان از دانیال میپرسید
و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم
و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت
که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد
از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته
و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود
و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد
رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد.
شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،
پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد
و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند
از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد..
نه از دانیال، نه هانیه..
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت..
فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی
برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده : زهرا بلنددوست
✨*⃝💛
[🌼] @hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. 🙁
منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی؟ 😐
حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون.
🔥عمو🔥 هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم
اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. 😕خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد
👈ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم
اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی #مسخره میکنه. کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی.....
الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره .
لپ تاب💻 رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت.
نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم 🕊امام رضا. 🕊
خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو #مهمون_قلبم کرده بود تحقیق کنم. 😊اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گونم رو حس کردم 😢 وای چقدر دلم تنگ شده بود.
خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو.
وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. 😢
بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر
بارید.😭
ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم
آرامگاه خواهرشون قم هستش😊 و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست
قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا....😇
وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.😊👌
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#شهید
#غدیر
#عید_غدیر