eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.8هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 اعمال شب اول ماه مبارک رمضان: ۱. غسل ۲. خواندن دعای جوشن کبیر ۳. خواندن سوره فتح که تا ماه رمضان دیگر از بلاها محفوظ بماند. ۴. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: هر کس در شب اول ماه مبارک رمضان چهار رکعت نماز بخواند و در هر رکعت بعد از حمد پانزده مرتبه سوره توحید را بخواند، جز خداوند کسی ثواب آنرا نمی‌تواند بشمارد. ۵. قرائت دعای شب اول ماه مبارک: ـــ ربّى وَ رَبُّكَ اللّهُ رَبُّ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاْمْنِ … پروردگار من و پروردگار تو خدا پروردگار جهانيان است خدايا اين ماه را بر ما نو كن با امنيت ـــ والاِْيمانِ وَالسَّلامَةِ وَالاِْسْلامِ وَالْمُسارَعَةِ اِلى ما تُحِبُّ وَتَرْضی … و ايمان و سلامتى و اسلام و پيشى گرفتن بدان‌چه تو دوست دارى و خوشنود شوى ـــ اللّهُمَّ بارِكَ لَنا فى شَهْرِنا هذا وَارْزُقْنا خَيْرَهُ وَعَوْنَهُ … خدايا بركت ده به ما در اين ماه و خير و خوبى و كمك آن را روزى ما كن ـــ و أصرِف عنّا ضرَّهُ وَ شَرَّهُ وَ بَلاَّئَهُ وَ فِتْنَتَهُ … و برطرف کن از ما زيان اين ماه و شر و بلا و فتنه اش را 📚 مفاتیح الجنان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۵ 💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم  مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده - هوای صبح خیلی عالیه آدم دو بار این هوا بهش بخوره زنده میشه - وایسا صبحانه بخور و برو - نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون  توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد  جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اما ...  سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم  درد جای سوز سرما رو می گرفت 😔 اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن  چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد  تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کلاه نقابدار داشتم  اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم  چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟  پدرش که کار بدی نمی کنه  و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید   زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟  چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن  کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - کلاهت کو مهران؟  مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما  اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟  شاید هرگز ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
حے علی الصلاة.. اذان بگو ابراهیم.. خسته ام از دنیا.. از رنگ رنگ غریب و عجیب این دنیا، با صدای طنین اندازت اذانی بگو؛ بگو که خدا غریب شده است در این دنیا.. بگو دین محمد، رسول خدا فراموش شده... حے علی خیر العمل... اذان بگو ابراهیم.. دلم پر از درد است.. اذان بگو ای ندای زنده شدن دلهای خاموش... اذان بگو ابراهیم .. @shahadat_dahe_haftad
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
دو روز قبل از اینکه اعزام بشه در حالی که تو فکر بود بهم نگاه انداخت گفت باید حلالم کنی؛ من برم دیگه برنمیگردم... نگاهش کردم گفتم این حرفو نزن. گفت دیشب خواب دیدم توی صحرای بزرگی هستیم من و یه عالمه آدم دیگه درحالی که هرکدوم زخمی به تن داریم یا حسین میگیم. بر سر و سینه زنان و دوان دوان از اونجا رد میشیم، شبیه اون دسته‌های عزاداری که روز اربعین از بین الحرمین میگذرند. تعبیر خوابش چه زیبا بود؛ صحرای وعده‌گاه عاشقان... راوی: همسر شهید از شهدای لشکر فاطمیون @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ماه رمضان به سه قسمت تقسیم میشه. ١-دهه اول رحمت ٢-دهه دوم مغفرت ٣-دهه سوم رهایی از جهنم 🌺پس دهه اول را دعا کنیم رحمت خدا نصیب حال ما بشه و کلمه طیبه را زیاد بخوانیم لا اله الا الله. 🌺دهه دوم را استغفار بخوانیم تا عفو شویم.استغفرالله و اتوب الیه. 🌺دهه سوم برای طلب بهشت و رهایی از جهنم دعا کنیم. اللهم اجرنی من النار.اللهم ادخلن الجنت ❤️ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 @shahadat_dahe_haftad
میخوام دعا کنم🙏 نه برای خودم برای اعضای کانالمون که... بعضیاشون خیلی گرفتارن... بعضیاشون خیلی دلشکستن... بعضیاشون خیلی تنهان... بعضیاشون خیلی ناامیدن... 🌷 بعضیاشون درآرزوی رفتن به مکانهای مقدس... بعضیاشون درآرزوی داشتن فرزند... بعضیاشون گره سختی افتاده تو زندگیشون... بعضیاشونو میشناسم... بعضیاشونو نمیشناسم... خداجون هوای دلاشونو داشته باش. یه دستی به سروگوش زندگیشون بکش. نذارایمانشون ضعیف بشه دستشونو بگیر. خدا ، دل این دوستای مهربونو شاد کن. خدایا به یگانگیت قسمت میدم نذار آرزوهاشون آرزو بمونه...🙏🙏🙏 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
نام عملیات : رمضان رمز عملیات : یا علی یا عظیم محل عملیات : منطقۂ عملیاتی نفس امّاره نو؏ عملیات : نفوذی هـدف : پاڪسازی قلوب سلاح : دعا و نیایش بســـــم الله . . . #حلول_ماه_رمضان_مبارڪ #به_رسم_رفاقت_دعامون_ڪنید @Shahadat_dahe_haftad
کاش ، در این رمضان لایق دیدار شوم / سحری با نظر لطف تو بیدار شوم کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان / تا که همسفره تو لحظه ی افطار شوم . . . التمـــــاس دعای فـــرج @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💖 ﷽ 💖 🙏🌻اللهمَ اجْعلْ صِیامی فـیه صِیـام الصّائِمینَ وقیامی فیهِ قیامَ القائِمینَ ونَبّهْنی فیهِ عن نَومَةِ الغافِلینَ وهَبْ لی جُرمی فیهِ یا الهَ العالَمینَ واعْفُ عنّی یا عافیاً عنِ المجْرمینَ.🙏🌻 🍀خدایا قرار بده روزه مرا در آن روزه داران واقعى وقیام وعبادتم در آن قیام شب زنده داران وبیدارم نما در آن از خواب بى خبران وببخش به من جنایتم را در این روز اى معبود جهانیان ودر گذر از من اى بخشنده جنایات كاران.🍀 @Shahadat_dahe_haftad 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
1_8151985.mp3
2.12M
دعای یا علی و یا عظیم باصدای : حاج میثم مطیعی @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
🌷شهید رمضان عالی زاده🌷 سوت خمپاره را که شنید روی زمین دراز کشید و همین طور که لقمه در دهانش بود با لحن طنزآلود هميشگی اش گفت: "بی شرفا نمی ذارن آدم یه لقمه افطار کوفت بکنه".😂 از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید. برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها افطار کنند. 🍽🍶 به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین. هر طور بود گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر.🏃 سنگری که دیگر نبود.😭 روی سر رزمنده های تشنه و روزه دار خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روی سرش.😔 @Shahadat_dahe_haftad به ياد شهدای عملیات رمضان تیر ماه 61
سلام. ✋به هواپیمای ماه مبارک رمضان خوش آمدید😍 شماره پرواز✈️1438هجری مقصد ما به سوی مغفرت و رضایت خداس.👑 مدت زمان پرواز 30روز🌅 میباشد. 👌ودر طول روز 15 تا16 ساعت پرواز✈️ خواهیم کرد ☝️در طول پرواز، خوردن و آشامیدن و سیگار کشیدن🚭 و گناه کردن 🔞📵با هر وسیله‌ای ممنوع⛔️ می‌باشد. 👪از مسافرین محترم خواهشمندیم کمربند ایمان ✨و پرهیزگاری 💥خود را در طول پرواز بسته نگه دارند. 💥📓💥خلبان پرواز: قرآن کریم کادر پرواز (همه فرشتگان) سفر خوشی را برای شما آرزومند هستند. ❤️با آروزی موفقیت شما مسافران عزیز همراه با صبر و تقوی تا إنشاءالله به سلامت به مقصد که همان رضایت خداوند باشد برسیم.🏆 ، ماه رمضان مبارک🌹 @Shahadat_dahe_haftad
🍁رمضان ماهى است كہ ابتدايش رحمت است و ميانہ اش مغفرت و پايانش اجابت و آزادى از آتش جهنم 🌹 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
🔴وقتی از اینترنت استفاده کردی ! ⚠️مواظب باشید: شیطان تو را فریب ندهد. @shahadat_dahe_haftad
❌ وقتی میخواهند برای من و تو جوک بگویند، می گویند یک روز ...! در صورتیکه غضنفر یعنی "شیر، مرد با صلابت و قوی" و از قضا یکی از القاب حضرت (ع) است 😪‼️ ❌ وقتی یک چیز از مُد افتاده به آن می گویند ! و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است. و از قضا از القاب ! ❌ از اسم برای مسخره کردن استفاده میکنند! ولی بتول یعنی پارسا و پاکدامن… که بصورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا و مریم(س) است!😔 ❌ در فیلمها نامهای و را به هزل می آورند! و تقی یعنی با تقوا و نقی به معنای پاک و پاکیزه.. و اتفاقا از القاب امام (ع) و امام (ع) ! ❌ اخیرا (جفر!) هم شده است نماد بلاهت و سفاهت! سوژه جوکهایی با تم مشروب، زن بارگی، لواط و..!! جعفر به معنای ”جوی پر آب” است و کاملا اتفاقی !! اسم ما شیعیان امام صادق (ع) که علم و دانش در جهان اسلام و حتی جهان است! ❌ و هم دارند میکنند سوژه فلان تیپ آدم ها! و باز هم خیلی اتفاقی!! ⚠️⚠️بنظر شما این حجم از جوک سازی و حتی کانال سازی با اسامی (ع)، اتفاقی است؟! چرا در این جوکها، نام شاهان ستمگر جهان در طول تاریخ، سمبل حماقت و زن بارگی و توحش و بزن بهادری و سوژه طنز نمیشوند؟! ✅ دوست خوبم برای از بین بردن مقدسات و هویت یک ملت، اول ⬅️ و میسازند، بعد ⬅️ میکنند، و بعد ⬅️ و نگذاریم به همین سادگی، هویت شیعی و اسلامی ما ایرانیان را بمیرانند.. 🔥 🚫هرگز با اسامی اهلبیت و پیامبران، جوک نسازیم.. کپی نکنیم.. و نخندیم⛔️🚫 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد ❣
❤️ 💠آیت الله بهجت(ره) : 🌷اگر میخواهید در ڪارتان گره 🌷نیوفتد وموفق شوید ، تا 🌷می توانید استغفار ڪنید. اگر 🌷اثر نڪرد جوابگویش من هستم. 💟 @Shahadat_dahe_haftad
✅ 15 قدم خودسازی یاران امام زمان(عج) : .. .. 🔶قدم اول : نماز اول وقت .. 🔷قدم دوم : احترام به پدرومادر .. 🔶قدم سوم : قرائت دعای عهد .. 🔷قدم چهارم : صبر در تمام امور .. 🔶قدم پنجم : وفای به عهد با امام زمان(عج) .. 🔷قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی .. 🔶قدم هفتم : جلوگیری از پرخوری و پرخوابی .. 🔷قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه .. 🔶قدم نهم : غیبت نکردن .. 🔷قدم دهم : فرو بردن خشم .. 🔶قدم یازدهم : ترک حسادت .. 🔷قدم دوازدهم : ترک دروغ .. 🔶قدم سیزدهم : کنترل چشم .. 🔷قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن .. 🔶قدم پانزدهم : محاسبه نفس ... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
🌷شهیدآوینی : ما ، روز بہ روز بہ آرمان هـای بلند اسلام نزدیڪ تر می شویم و اڪنون آرمانِ فتحِ قدسِ شریف افقی بسیار روشن یافتہ است برادران بشتابید قدسِ عزیز در انتظار است... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
🔴نمیدانم ڪہ ڪدام ماده از ،میخواهد لبخند قهرمانانہ ے ڪودڪے ات را محڪوم ڪند...😔 اما تو بخند ڪہ ایستاده جان دادن، اسم رمز خنـده هاے توست... @Shahadat_dahe_haftad
پنج شنبه ، برای من یک روز مثل تمام روزهاست ؛ ولی برای او ! یک قرار است ... و یک دل تنگ... و بوسه ای که هر هفته مینشاند ، بجای گونه ی پسر ، به روی سنگ ... بر دامن مادر شهیدان صلوات @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
... از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین! نامم را صدا زد گفت: توصیه ام بود! چه کردی؟ جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم... دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی! پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها؛ بر سر این کوچه، حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... به سومین کوچه رسیدم؛ شهید محمد حسین علم الهدی! به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند گفت: و ، در کجای زندگی ات قرار دارد؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... به چهارمین کوچه؛ شهید عبدالحمید دیالمه! بر خلاف ظاهر جدی اش در عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت گفت: چقدر برای روشن کردن مردم؛ کردی؟ برای خودت چه کردی؟ برای دفاع از چطور؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... به پنجمین کوچه؛ و شهید مصطفی چمران! صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با خداوند؛ از حال معنوی ام! باز گذشتم... ششمین کوچه؛ و شهید عباس بابایی! هیبت خاصی داشت؛ مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ؛ کم آوردم گذشتم... هفتمین کوچه انگار بود... بله؛ شهید ابراهیم هادی! انگار مرکز کنترل دل ها بود؛ هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود؛ که در خطر لغزش و ، تهدیدشان میکرد! را دیدم؛ از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند! انگار پازوکی هم کنارش بود؛ پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند. شهید محمودوند پرونده ها را، به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم ؛ وساطت میکردند برایشان! اسم من هم بود؛ وساطت فایده نداشت! از تا ! فاصله زیاد بود... دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... تازه فهمیدم... از کوچه پس کوچه های دنیا؛ بی شهدا،نمی توان گذشت! ،گاهی،نگاهی... 😔😔😔😔😔😔 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) 🔸 قسمت۵ 💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم  مادرم تازه می
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶ 💭از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه  می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار - مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟ برق از سرم پرید 😰مات و مبهوت بهش نگاه کردم - نه آقا پدرمون ورشکست نشده یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش   - مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ سرم رو انداختم پایین - آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدیدچرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم - قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن 🙁 و هلش داد حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض گلوش رو گرفته یهو حالتش جدی شد - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ و پیمان بی پروا - تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه احسان گریه اش گرفت حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت - پدر من آشغالی نیست خیلیم تمییزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش، رفتم وسط شون پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر  خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم - کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد  مشکل داری برو بشین جای من؛ من، جام رو باهات عوض می کنم بی معطلی رفتم سمت میز خودم همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد بی توجه به همه شون  خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان - تو بشین سر میز ،من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید - لازم نکرده تو بشینی اینجا... ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad