💠 لباس پدر بر تن دیوانه
یکی از طلبههای #حوزه علمیه قم میگوید:
▫️ در یک شب زمستانی بسیار سرد، آیت الله شیخ محمد #حقانی برای خواندن #نافله_شب و ادای #فریضه_صبح به مسجد رفت.
پس از طلوع آفتاب و هنگام بازگشت به خانه، برخلاف عادت، از فرزند خود خواست برای او لباسی بیاورد.
فرزندش پرسید: پدرجان! شما که با #لباس به مسجد رفتید، چه شده است که لباس میخواهید؟! شیخ گفت: چیزی نپرس و زود برایم لباس بیاور!
فرزند شیخ میگوید: به خانه رفتم و لباسی آوردم و ایشان پوشید و مشغول #مطالعه شد.
پس از چند ساعت، دیوانه ای وارد خانه شد، وقتی برای او غذا بردم، دیدم لباس پدرم بر تن اوست.
ماجرا را از پدرم پرسیدم. ایشان فرمود:
«وقتی به مسجد رفتم، دیوانه ای را دیدم که از شدت سرما به #مسجد پناه آورده بود و میلرزید. من لباس خودم را به او پوشاندم».
-----+++++-----
📚قصهها و خاطره ها، ص ۵۴،سیره اخلاقی علما - ایثار - صفحه ۱۳۰