فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁ماساژ فقط بزغاله ای #طنز
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حل مشکل به این سادگی
#طنز
@hal_khosh
ﺩﯾروز ﺭﻓﺘﻢ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﭘﻮﻝ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺩﮐﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺯﺩﻡ ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩ!!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎﻧﮏ ﻣﯿﮕﻢ :
ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻭﺿﻌﯿﻪ!!! ﻋﮑﺲ ﻗﺒﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ😐
ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻨﻈﻮﺭ عابر بانک اینه وقتی پول توحسابت نیست از سرقبرت بیارم!
عابربانکا چه فهمیده شدن...
#طنز
@hal_khosh
شبها وقتی سر سفره شام نشستی
دستهای خاليت رو با خلوص و بی آلايش بالا ببر و چند دقيقهای نگه دار تا بقيه هم بتونن يه چيزي بخورن تو این گرونیا
#طنز
@hal_khosh
یه بارم رفتم مصاحبه کاری رئیس شرکت پرسید : زبانت چطوره؟
گفتم : خوبه, دیشب موقع شام گازش گرفتم یه کم درد میکنه
گفت : حقوق دو ماه رو بهت میدم فقط دیگه این طرفا پیدات نشه #طنز
@hal_khosh
يارو پاش لنگ بوده با کشتي ميره سفر
وقتي برميگرده رفيقش ميگه خب سفر خوش گذشت
ميگه نه بابا همش استرس داشتم
هي مي گفتن لنگرو بندازين تو آب
#طنز
@hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
#داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم) صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#جزیره_خوشبختی (قسمت پنجم)
هنوز تاریکی شب کاملاً فرا نرسیده بود که آن ها با بارهای فروان از میوه و آب و هیزم سوار کشتی شدند و شادمان راه بازگشت را در پیش گرفتند.
اما در این میان مردی، با حسرت شاهد دور شدن کشتی از جزیره بود و فریادهای دلخراش او در همهمه شادمانه همسفرانش به گوش کسی نمی رسید و او کسی نبود جز مراد که مسحور زیبایی طبیعت شده بود و غافل از سرنوشتی که برایش رقم می خورد و دوستانش نیز به واسطه شور و شوق زیاد در زیر چادر کمرنگ شب متوجه غیبت او نشده بودند.
مراد می دانست که اگر خود را به کشتی نرساند، هرگز نخواهد توانست از آن جزیره رهایی یابد و برای همیشه تنها خواهد ماند و شاید هم با دندانهای تیز جانوران وحشی تکه پاره شود. با این فکر از ترس به خود لرزید و با تمام نیرو در موازات کشتی شروع به دویدن کرد و در همان حال دوستانش را با فریادهای بلند به کمک می طلبید.
ناگهان فکری به خاطرش رسید. از دویدن باز ماند. اطرافش را نگاه کرد و به سوی کنده درختی که در چند قدمی او افتاده بود، خیز برداشت. با تمام قدرت آن را بر روی زمین کشید و به داخل آب انداخت و خود را بر روی آن قرار داد و به کمک دستانش به سمت کشتی که آرام آرام آب های حاشیه جزیره را می شکافت و به سوی آب های نیلگون میانه دریا پیش می رفت، شنا کرد. او خستگی نمی شناخت و همچنان برای رسیدن به کشتی دست و پا می زد. افسوس که تلاشش بی فایده بود و کشتی در سیاهی شب از مقابل دیدگانش دور شد و او چون مرغ سرکنده، بال بال می زد. امّا امیدی به رفتن دوباره نداشت. با سیلی موجی کوچک کنده درخت غلطید و او را به زیر آب فرو برد. با آخرین تلاش دوباره خود را به کناره های جزیره رسانید و در حالی که خیس آب بود، روی شن های ساحل دراز کشید و به فکر فرو رفت. به یاد سلیمه افتاد. به یاد آخرین حرفهایی که از او شنیده بود:
- مراد! بیا از خیر این سفر بگذر.
حالا می فهمید که آن کابوس وحشتناکی که در خواب دیده بود، حقیقت داشت. تنهای تنها در میان جزیره ای که تا آن روز برای همه ناشناخته مانده بود و بر حسب اتفاق بدان سو کشیده شده بودند.
راهی برای خروج از آن جزیره ناشناخته نمی دید، مگر این که حادثه دیگری بر سرنوشت او رقم بخورد، امّا باید آن روز زنده می ماند و زندگی می کرد.
آن شب را با خیال های گوناگون به صبح رسانید. نگاهی به دورو برش انداخت و با خود گفت: لااقل در مکانی زندانی شده ام که آباد و سرسبز است و همه چیز در آن پیدا می شود. با این فکر راه افتاد و به سوی اعماق جزیره پیش رفت. صخره های بلند، درختان انبوه و گیاهان بسیار، همراه با میوه های رنگارنگ و چشمه های زلال آب، روحش را تازگی می بخشید و هرچه جلوتر می رفت، آبادتر و سرسبزتر به نظر می آمد تا جایی که چشم قادر به تماشای آن همه سبزی و طراوت نبود.
روزها را به جستجو و گردش می گذراند و شب ها چشم به آسمان می دوخت و به یاد گذشته اشک می ریخت هر روز خود را به بلندترین نقطه جزیره می رساند و به بستر آرام و خفته دریا به امید دیدن یک کشتی چشم می گرداند امّا چیزی که نشان از کشتی داشته باشد به چشم نمی خورد، جز آب های بی کرانی که در زیر چتر آفتاب نشسته بود و باد بر پیشانی او چین می انداخت.
آن روز هم طبق معمول شروع کرد از تخته سنگی بالا رفتن؛ در بین راه نفسی تازه کرد و دوباره راه افتاد، چند بار سنگ های زیر پایش لغزیدند و به طرف پایین سرازیر شدند، امّا او بی اعتنا با نفس های بلند و بریده، خود را بالا می کشید تا آن که به جایی رسید که تمام جزیره در مقابل چشمانش قرار می گرفت. نخست در میان آب های نیلگون اطراف جزیره به جستجوی کشتی پرداخت. ولی باز اثری از کشتی نبود. از سر تأسف آهی کشید و نا امیدی در چشمانش رنگ گرفت و خستگی، وجودش را ناتوان ساخت. بی اختیار نگاهش به دامنه های سرسبز جزیره افتاد. با تمام دردی که در سینه داشت نمی توانست لب به تحسین آن همه زیبایی نگشاید. امّا... !
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh