.
شاید اگر سعدی مردم این زمانه را می دید، این گونه می سرود:
بنی آدم ابزار یکدیگرند
گهی پیچ و مهره گهی واشرند
یکی تازیانه یکی نیش مار
یکی قفل زندان یکی چوب دار
یکی دیگران را کند نردبان
یکی می کشد بار نامردمان
یکی اره تا نان مردم برد
یکی تیغ تا خون مردم خورد
یکی چون قلم خون دل می خورد
یکی خنجر است و شکم می درد
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها در پی كسب و كار
خلاصه پر از نفرت و کین و آز
یکی همچو کرکس یکی چون گراز
تو كز محنت دیگران بی غمی
در این عصر نامت نهند آدمی 👇👇👇👇👇
🆔 @hal_khosh
#حدیث
امام صادق عليه السلام :
ما نَعلَمُ شَيئا يَزيدُ فِى العُمرِ اِلاّ صِلَةَ الرَّحِمِ، حَتّى اِنَّ الرَّجُلَ يَكونُ اَجَلُهُ ثَلاثَ سِنينَ فَيكونُ وَصولاً لِلرَّحِمِ فَيَزيدُ اللّه فى عُمرِهِ ثَلاثينَ سَنَةً فَيَجعَلُها ثَلاثا وَ ثَلاثينَ سَنَةً، وَ يَكونُ اَجَلُهُ ثَلاثا وَ ثَلاثينَ سَنَةً فَيَكونَ قاطِعا لِلرَّحِمِ، فَيَنقُصُهُ اللّه ثَلاثينَ سَنَةً وَ يَجعَلُ اَجَلَهُ اِلى ثَلاثِ سِنينَ؛
🌴ما، غير از صله رحم، چيزى نمى شناسيم كه بر عمر بيفزايد،
تا آن جا كه گاهى عمر كسى سه سال است، و وقتى كه اهل صله رحم مى شود، خداوند هم سى سال بر عمرش مى افزايد و آن را سى و سه سال مى كند
و گاهى عمر كسى سى و سه سال است و قطع رحم مى كند و خداوند هم سى سال از عمر او مى كاهد و عمرش را به سه سال، كاهش مى دهد.
📚كافى ج 2، ص 152 و ص153
کانال حال خوش 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
👆👆👆👆 🌸
کانال #داستان و #طنز حال خوش
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 6 ) پیچک بغض مجال نداد و در گلوی میهمان پیچید. لحظه ای سکوت
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 7 )
و سر بلند می کند و باز رو به آزر بانگ می زند: «چرا؟ چرا؟ چرا؟ …. مگر من دستور به اجرای اوامر منجمان ندادم؟ …. مگر هر طفل پسر به دنیا آمده را نکشتیم؟ مگر زنان را از مردان جدا نکردیم؟ تا آن طفلی که ویرانی دولتم به دست اوست تولد نیاید…. پس چگونه است که آن طفل تولد یافته و از مکانش بی اطلاعیم و من آرام و قرار ندارم آزر؟!»
و خاموش می ماند.
آزر که مجال یافته؛ پیش می آید و نرم و ملایم می گوید: «آری چنین است …» اما همانجا می ماند به نظاره نمرود که سر به زیر افکنده و چشم بسته در درد و آتشی پنهان و ناپیدا شعله ور است. آزر در اندیشه می شود و در سکوت به یاد می آورد و با خود واگویه می کند: «آری! درست است…. منجمان خواب شما را ناگوار و بد فرجام تعبیر کردند، اما به خیال خود، با دور اندیشی و علاج واقعه قبل از وقوع ما خواستیم از وقوع آن واقعه شوم پیشگیری نماییم به طوری که تمام زنان را از مردان جدا کردیم تا از تولد آن طفل در سرزمین بابل پیش گیری کنیم، اما بی ثمر و بی حاصل بود، چون آن طفل تولد یافت؛ این را منجمان گفتند، اما من با چشمان خود دیدم…. آخر آن طفل پسر برادر خودم بود نمرود! فرزند برادرم و همسرش که در غار زایمان کرد از ترس ماموران…».
نمرود متوجه آزر می شود که سخت در اندیشه است؛ معترض به او بانگ می زند: «باز هم که تو با خود حرف می زنی آزر! من تو را خواستم تا بیایی و بر این دردم درمان باشی، اما آمده ای و همچون دیوانگان با خود زمزمه داری؟!…. بگو منجمان و حکیمان به دربارم بیایند؛ با نقل و قول آنان است که اندکی آرام می شوم، برو که چهره عبوس و گرفته تو مرا خوش نمی آید…. برو!»
دور می شود آزر و در همان حال در گذر از تالار به یاد می آورد که اول بار با شنیدن سخن همسر برادرش؛ ناباورانه به خدا بودن نمرود شک کرد، اما بروز نداد و هیچ نگفت و با همسر برادرش به آن غار رفت و دید که به دور از چشم نمرود و مامورانش، طفلی از همسر برادرش تولد یافته….
همان زمان خواست برود و به نمرود بگوید، اما برادرش مانع شد؛ ولی او مصمم بود که بگوید و رفته بود؛ چندین و چند بار رفته بود، اما نگفته بود؛ نیرویی پنهان مانع می شد و آزر توجیه می کرد که اگر این طفل همان طفل باشد؛ خودم مانع خواهم شد که علیه نمرود دست به کاری بزند… .
بیرون قصر، نوری داشت کم کم جان می گرفت که آزر تصمیم گرفت به خانه نرود و رفت به سمت غار تا برای چندمین بار طفل برادرش را ببیند و اطمینان یابد که او پسر است!
به نزدیک غار که رسید، از اسب پایین آمد و نگاهی به اطراف افکند و دور تا دور از نظر گذراند، اما هیچ ندید و نیافت. اسب را به درختی بست و با مشعلی که با خود آورده بود روانه شد. از میان سنگلاخ ها راه جست و رفت تا به ورودی غار رسید. باز هم به پشت سرش نگاه کرد و از همانجا تمام آنچه در تیررس نگاهش بود را کاوید، اما هیچ نبود و با اطمینان وارد غار شد.
مشعل را به محض ورودش به سیاهی غار، روشن کرد و رفت و رفت تا به صدایی رسید که هر لحظه به آن نزدیک و نزدیک تر می شد.
صدا از آن کسی نبود جز نوجوانی که به یک باره مقابل آزر ایستاد.
آزر خیره به آنچه دیده بود؛ لختی درنگ کرد آنگاه ترس خورده و حیرت زده راه آمده را پیش گرفت و شتابزده از غار خارج شد در حالی که زمزمه می کرد: «معجزه…. معجزه…. شده! طفل دیروز امروز نوجوانی شده است».
و با مشعل به بیرون غار دوید و از نظر نوجوان محو شد.
🔵روایت سوم: میلاد حضرت موسی کلیم الله
فرعون در بالکن قصرش رو به نیل واگویه دارد: «اگر تو نبودی موسی نبود، اگر موسی نبود، ذلت و خواری من نبود و همچنان تاب نگاه کردن داشتم؛ به کسی که در زندگیم ظاهر شد و در این قصر، در کنار من و همسرم رشد کرد و حالا اژدها دارد که از آن سخت در هراسم، ای نیل! سخت در هراس….»
چشم بر هم می گذارد و در تاریکی محو پشت پلک هایش در عمق تاریکی ها قصرش را می بیند که در آتش می سوزد و آتش همچنان پیش می آید؛ به سوی او و می خواهد او را فرا گیرد که چشم می گشاید؛ هیچ نیست جز صدای آرام گذر نیل که از مقابل قصرش می گذرد و دور می شود، . . .
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
@hal_khosh
وفاداری یک زن
زمانی معلوم میشود
که مردش هیچ نداشته باشد؛
و وفاداری یک مرد
زمانی معلوم میشود
که همه چیز داشته باشد!
♥️
🍁🍂🍁🍂
یه بارم رفتم خواستگاری گفتن :آقا داماد شغلش چیه؟
گفتم:اطلاعاتی هستم
بابای دختره گفت : اتفاقا ما از شرکت کنندگان همیشگی راهپیمایی هستیم و در انتخابات حضور فعال داریم؛ حالا تو کدوم قسمت اطلاعات هستید.؟
گفتم : اطلاعاتِ بیمارستان پرتم کردن بیرون
#طنز
@hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اختلاف بهترین هیجان تابستونی😨😄😂
#طنز
@hal_khosh
خداییش دقت کردین چن وقته آمار دزدی از منازل به شدت کاهش یافته
چون تو هر خونه ای دو سه نفر تو ایتا تا صبح بیدارن
حالا قراره دزدا تظاهرات کنن 😄
#طنز
@hal_khosh
تنها برنامه بدردبخور گوشيم ماشين حسابشه، اونم واسه وقتايي كه ميرم دكتر،
حساب كنم اگر هر ساعت ١٥ تا مريضو ويزيت كنه سر ماه چند كاسب شده!!
#طنز
@hal_khosh
بچه یارو ازش میپرسه :
بابا چرا فقط برای ما جوک میسازن
یارو میگه : اون قابلمه رو بده تا بهت بگم‼️
بعد میزنه ته قابلمه : تق تق تق تق تق
بچه داد میزنه : کیه ⁉️
یارو میگه : فهمیدی چرا
حالا قابلمه رو بگیر من برم در و باز کنم‼️
#طنز
@hal_khosh
باید یه روز بشینم پای درد دل هندزفريم ببینم چشه،
چرا انقد به خودش میپیچه
#طنز
@hal_khosh