eitaa logo
انتشارات حماسه یاران
2.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
34 فایل
انتشارات حماسه یاران نشر تخصصی جهاد و شهادت حس خوب خواندن را با ما تجربه کنید... روابط عمومی (ارتباط با ادمین) @hamasehyaran1 بخش فروش @hamasehstore1 پیگیری سفارش‌های سایت @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
📕برشی از کتاب فاو تا شلمچه (برشی از بخش نبرد فاو) 🖌طی بیست روز جنگ نفس‌گیر، دشمن برای چندمین بار به‌طور گسترده‌ای اقدام به تک شیمیایی کرد. منطقه به‌شدت آلوده شده بود. یک شب سرفه، قرمزی پوست و زدن تاول‌های ریز و درشت در بدنم نمایان شد. دکترها گفتند باید اعزام شود. حاج مهدی مخالفت کرد: "اعزام به عقب؟ ما کسی رو نداریم!"..‌... حاجی مخالفت می‌کرد و من هم تابع بودم. چون با کمبود نیرو مواجه بودیم و رزمندگان در خط مقدم هم از ما توقع پشتیبانی داشتند... تا اینکه وضعیت تنفسم خیلی سخت شد و دیگر.... انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب حاج فلسطین 🖌علاوه بر تعداد زیادی ساچمه، هشت گوی آهنین به بدن او اصابت کرده و حاج رضوان به حالت سجده بر روی زمین افتاده بود. کار از کار گذشته و بی‌هیچ توضیحی مشخص بود در لحظه به شهادت رسیده است. لحظه‌ای که حکم مزد سال‌ها مجاهدت او را داشت و کسی نبود که نداند حاج عماد هیچ‌گاه باکی از رویارویی با آن نداشته است. هرکس او را می‌شناخت، بارها و بارها از وی شنیده بود: «این خیانت است که از مرگ بترسم و برادران خود را به انجام تکالیف جهادی فرا بخوانم؛ آن هم در شرایطی که مطمئن هستم برخی از آن‌ها به شهادت خواهند رسید. ضعیف‌ترین درجات ایمان آن است که آنچه را برای آن‌ها می‌پسندم، بر خود نیز بپسندم.» انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب درس‌های مجید 🖌شهدا را نباید از دست رفته خیال کرد؛ این آخرین درسی است که از زندگی گرفته‌ام. بعدها اتفاقاتی در زندگی من، علی و بچه‌ها افتاد که این درس را بارها و بارها گرفتم و از بر کردم. یک بار علی، پسر کوچکم امید را که بعد از شهادت مجید به دنیا آمد، تنبیه کرد. مجید به خوابش آمد و به او گفت: "این بچه امانته، نباید کتکش بزنید." روزگار از این درس‌ها خیلی به ما و مثل ما داده است! انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب خوش به حال میرزا 🖌شب ها وقتی آقا مهدی زین‌الدین از شناسایی برمی‌گشت، دراز می‌کشید. آن‌قدر خسته بود که خوابش می‌برد. آنجا پشه‌های بزرگی داشت. توی خواب و بیداری دیدم که ابوالفضل چفیه‌ای خیس کرده و آرام پشه‌ها را بیرون می‌کند. این ماجرا را برای آقا مهدی تعریف کردم، گفت: «خوش به حال میرزا، که تمام کبر و تکبر رو کنار گذاشته و اومده اینجا خدمت می‌کنه! خوش به حال میرزا!» این جمله را چند بار تکرار کرد‌. انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب چشم احمد 🖌حاج احمد متوسلیان انگشتان استخوانی دو دستش را گذاشت روی دو چشمش. دوزانو نشسته بود جلوی من و حاجی؛ انگار نشسته بود جلوی پدر و مادر خودش. چشم در چشم حاجی گفت: "این حرف‌ها چیه حاج‌آقا؟! آقا تقی چشم ماست!" حاجی، نفسی به‌راحتی کشید؛ انگار خیالش راحت شد که پسرمان سربار نیست. حاج احمد متوسلیان طوری جواب داده بود که حاجی دیگر حتی به ذهنش هم راه ندهد از حاج احمد بپرسد: «پسر ما به دردتان می‌خورد یا نه؟!» انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب تب ناتمام 🖌روزهای قبل از اعزام به آلمان، در اوج مریضی‌ها و بدحالی‌های حسین، وقتی همه دنبال راه چاره بودیم، وقتی دوست و آشنا و حتی همسایه‌ها دلواپسش بودند، وقتی روز و شبمان دعا شده بود برای سلامتی‌اش، رفتم آسایشگاه و خبرها را برایش بردم. گفتم که چقدر نذر و نیاز کرده‌اند، چقدر دعا خوانده‌اند و ختم گرفته‌اند برای شفا گرفتنش. حرف‌هایم که تمام شد، اشاره کرد سرم را جلو ببرم. ته مانده صدایش به‌زحمت تا گوش‌هایم رسید. «مامان! بهشون بگو برای شفای من دعا نکنن، چرا می‌خوان خوب بشم؟ من به این وضعیتی که دارم راضی‌ام، به دست و پاهایی که دادم، به این سختی‌ها و دردها، به همش راضی‌ام...» ریه‌های عفونت ‌کرده مجال ندادند. سرفه‌ها پشت هم آمدند و رنگ صورتش را بردند. چند قاشق آب ته حلقش چکاندم. سرفه‌ها که خوابید و چند باری که نفس گرفت، باز اشاره کرد جلو بروم. این بار گوشم را به دهانش چسباندم. «هرکس متاعی داشته باشه، می‌گرده بهترین خریدارو براش پیدا می‌کنه. ما جانبازها متاعمونو به خدا فروختیم. خدایی که از همه‌ی خریدارها بالاتره. من هیچ‌وقت این معامله رو به هم نمی‌زنم. هیچ‌وقت از خدا نمی‌خوام دست‌هایی رو که در راهش دادم پس بده، پاهام رو برگردونه. هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنم مامان، هیچ‌وقت...» | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب موسیو کمال 🖌از همان اول دعا گریه‌وزاری بچه‌ها بلند شد. فکر می‌کنم همان اوایل دعا بودیم، همان بندی که طلب آمرزش می‌کنیم. دیدم ژروم هم دارد نرم‌نرم گریه می‌کند. صدایش خیلی آرام بود. برایم جالب شد که «ژروم؟! دعای کمیل؟! خدایا چه خبر است؟! چه‌کار می‌خوای بکنی؟!» بعد هرچه دعا جلوتر رفت، به‌مرور صدای گریه‌ی ژروم هم بلندتر شد؛ یعنی دیگر به یک جاهایی رسید که فهمیدم اصلا حال خودش را نمی‌فهمد. «یا سریع‌الرضا. إغفِر لمَن لا یَملکُ إلا الدعاء.»؛ یعنی طوری شد که من کامل از حال دعای کمیل بیرون آمدم. محو تماشای ژروم شدم. خدایا! این یک الف بچه برای اولین بار دارد با تو حرف می‌زند، ببین چه به روزش آمده. آن‌وقت منِ...! آن شب دعای کمیل تمام شد؛ اما برای ژروم تازه شروع شده بود. انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب آقازاده‌ها (به مناسبت سالروز شهادت شهید سیدعلی روحانی. ۱۳۶۲/۱۲/۳)🌹 🖌روحانی گردان بود، ولی پاپه‌پای بچه‌ها عرق می‌ریخت و در آموزش پ‌ها شرکت می‌کرد. آموزش‌های نظامی را که به اتمام رساند، به جبهه برگشت. تا دیروز به میدان اخلاق و تقوا، امام و راهبر بود و حالا به میدان جنگ، رزمنده ای بسیجی و بی ادعا. 💳🛍برای خرید اینترنتی کتاب آقازاده‌ها اینجا کلیک کنید. انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب آقازاده‌ها (به مناسبت سالروز شهادت شهید سیدمحسن عبادی. ۱۳۶۶/۱۲/۳)🌹 🖌محمدعلی که رفت، محسن بی‌تاب‌تر شد. پسرِ نوجوانی که باید جز خیال درس و مشق در سرش نباشد را، از شروع جنگ فقط خیال جبهه در سر بود و بعد از رفتن برادر، خیال بال گشودن و اوج گرفتن... رفتن برادر، آتش به دلش انداخته بود. می‌نشست و لحظه‌ی شهادت محمدعلی را از روی شنیده‌ها تجسم می‌کرد. برادرش، عزیزِ جانش، در آن لحظه که جان به گلوگاهش رسیده بود، به‌اندازه‌ی گفتن یک جمله راه گلویش باز شده بود: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام‌الله‌علیها).‌» دوستانش می‌گویند روزهای آخر، ذکر از لب محسن نمی‌افتاد. آن‌قدر در قنوت نمازهایش «اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک» گفت که بعد از یک سال و اندی خودش را به محمدعلی رساند. 💳🛍برای خرید اینترنتی کتاب آقازاده‌ها اینجا کلیک کنید انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
📕برشی از کتاب خودسازی به سبک شهدا 🖌نمی‌دانم چرا وقتی باهم بودیم و صحبت می‌کردیم، وسط حرف‌هایم عباس ته خودکار را می‌گذاشت توی دهانش و فشار می‌داد. علتش را نمی‌دانستم، می‌پرسیدم هم جواب نمی‌داد و بحث را عوض می‌کرد. یک بار آن‌قدر پاپی آن شدم تا به حرف آمد و گفت تو خیلی نسبت به غیبت حساس نیستی، می‌ترسم من هم آلوده بشم؛ برای همین ته خود کار رو می‌ذارم توی دهنم که حواسم باشه توی غیبت نیفتم و ادامه دهنده‌اش نباشم. 🇮🇷 @hamasehyaran 💻 hamasehyaran.ir
📕برشی از کتاب سه مبارز در خط آتش 🖌بعد از پایان تمرین، مسعود به سمت تانک خرابی رفت که در گوشه‌ی میدان انگار به او چشمک می‌زد. با دو پرش، روی لوله تانک نشست و به آسمان زل زد؛ جوری که انگار سوار بر موشک، می‌خواست کاخ صدام را هدف بگیرد! مسعود ستاره‌ها را یکی‌یکی می‌شمرد و با خودش فکر می‌کرد: «من دوست دارم مثل یه مبارز در خط آتش باشم؛ یا مثل فرمانده‌ای که عراقیا اونو عقرب‌زرد لقب داده بودن، از اونا زهرچشم بگیرم؛ یا شهید بشم و مثل این ستاره‌ها توی دل آسمون نقش ببندم!» 🇮🇷 @hamasehyaran 💻 hamasehyaran.ir
📕برشی از کتاب سه مبارز در خط آتش 🖌بعد از پایان تمرین، مسعود به سمت تانک خرابی رفت که در گوشه‌ی میدان انگار به او چشمک می‌زد. با دو پرش، روی لوله تانک نشست و به آسمان زل زد؛ جوری که انگار سوار بر موشک، می‌خواست کاخ صدام را هدف بگیرد! مسعود ستاره‌ها را یکی‌یکی می‌شمرد و با خودش فکر می‌کرد: «من دوست دارم مثل یه مبارز در خط آتش باشم؛ یا مثل فرمانده‌ای که عراقیا اونو عقرب‌زرد لقب داده بودن، از اونا زهرچشم بگیرم؛ یا شهید بشم و مثل این ستاره‌ها توی دل آسمون نقش ببندم!» 🇮🇷 @hamasehyaran 💻 hamasehyaran.ir