eitaa logo
⚜ بزم اندیشه ⚜
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
108 ویدیو
0 فایل
💠 گزیده‌ای از بیانات سرکار خانم فاطمه میرزایی، در قالب کدهای کوتاه، عکس‌نوشته و نکات برگرفته از دروس 💠 🌐 سایت: hamgaman-institute.ir 📱ارتباط با ادمين: @Admiin_Kanall
مشاهده در ایتا
دانلود
شب‌به‌خير فرمانده يادم نمی‌رود شب‌هایی كه چشمانت باز بود و تنها در سايهٔ امن نگاهت می‌توانستيم يک دل سير استراحت كنيم. اين شب‌ها اما بی تو خواب، بعيدترين اتفاق ممكن است! مثلاً همين امشب هرقدر تمركز كردم، ذهنم از رفتنت خالی نشد كه نشد. بعد شروع كردم به شمردن معكوس؛ اعداد كم می‌آمد. و بيشتر كه سعی كردم، ديدم ديگر دلم نمی‌خواهد بخوابم. آن شب هم همهٔ ما خواب بوديم كه تو رفتی! می‌ترسم در ميان اين‌همه سايه‌روشن و لابه‌لای لابی‌های دنيای سياست فراموشت كنيم! يادمان برود كه شب‌ها چرا بيدار می‌ماندی و به ما شب‌به‌خير می‌گفتی! اينجا در اتاق من ساعت شماطه‌داری است كه عقربه‌هايش روی ١:٢٠ گير كرده و هرچه تلاش می‌كنم، زمان نمی‌گذرد! فرمانده جان حالا پس از سال‌ها بی‌خوابی می‌توانی يک دل سير استراحت كنی. هرچند با شناختی كه از چشمان عاشقت دارم، می‌دانم باز هم روح مهربانت همچون پدری وظيفه‌شناس از عالم ملكوت، مراقب سرزمين قلب‌هامان هست و هرگز رهايمان نمی‌كند. شب‌به‌خير، فرمانده عشق. ما تا صبح بيداريم. آيا صبح نزديک نيست؟ @Lotfiiazar
تقصير هيچ‌كس نيست. ما سال‌هاست لابه‌لای ذهن‌های زمينی‌مان گير كرده‌ايم و دنيایی كه می‌بينيم، نه است، نه واقعيت؛ تنها سايه‌ای است از ساخته‌های ذهنمان. و اين‌گونه است كه یک روز دنيا برايمان زيباست، روز ديگر زشت و روز بعد از آن... . نمی‌دانم! تنها می‌دانم كه اين بالا و پايين‌ها زندگی با حاكميت است. گاهی فكر می‌كنم زمين، آسمان و تمام كائنات از دست ما خسته‌اند. واقعاً خسته‌اند و ديگر نمی‌دانند چه كنند كه خوشحالمان كرده باشند! باران بيايد، ناراحتيم؛ نيايد، ناراحتيم. برف نمی‌داند بيايد، نيايد؛ خورشيد بتابد، نتابد؟ حتی اگر رفراندوم كنند، بعيد می‌دانم به توافق برسيم. خوب است كه آسمان از ما دستور نمی‌گيرد! مدتی است صبح‌ها كه از خواب بيدار می‌شوم، از خودم می‌پرسم: من كه هستم؟ من بدون برداشت‌های ذهنم کیستم؟ اگر تمام داشته‌هايم را كنار بگذارم، حقيقتاً چه كسی هستم؟... بعد ياد حرف‌های استادم می‌افتم. خودم را خارج از لباس‌هايم تصور می‌كنم، خارج از چهره و بدنم، خارج از خانواده و آنان كه دوستشان دارم؛ بدون عناوين و القابم، بدون مدرک، بدون شغل، بدون مقام و بدون تمام چيزهایی كه می‌توانند از من جدا شوند! كم‌كم در آيینه گم می‌شوم. هرچه فكر می‌كنم، تصويری را كه می‌بينم، به خاطر نمی‌آورم. اگر من اين هستم، پس آن‌همه من‌های قديمی چه بودند؟! اين روزها ديگر چيزی نمی‌تواند خارج از منِ حقيقی‌ام مرا ناراحت يا خوشحال كند. آسمان ببارد يا نه، آفتاب باشد يا نه، زمين باشد يا نه، منِ من هميشه هست؛ چون ظهور حقيقتی ازلی، ابدی و سرمدی است. بدون تمام تعلقات و عوارض، حالا ذهن‌های محبوس در زمين و زمان می‌توانند هركدام تصويری از من داشته باشند. مثل نقاشی‌های متفاوت از يک منظرهٔ واحد. كدام سبک، حقيقت من را نشان خواهد داد؟ رئاليسم‌ها راست می‌گويند يا امپرسيونيسم‌ها يا اكسپرسيونيسم‌ها يا كوبيسم‌ها؟ يا آن دخترک كوچک، صبا سه‌ساله از تهران؟ من فكر می‌كنم كه بيايد، همه چيز روشن می‌شود. آيا صبح نزديک نيست؟ @Lotfiiazar
تقديم به روح مبارک خواب بد ديده‌ام و چشم دلم پرآب است و كسی زنگ زده، باز پدر بی‌تاب است باز هم زنگ، همان زنگ نفس‌گير زمان باز پرواز كسی، آخر شب، چرخ‌زنان ماجرا چيست كه دنيای خبر می‌گريد؟ نفَس خانه گرفته است و پدر می‌گريد گفت اخبار كه طوفان بلا آمده است قاسم از سوريه تا كرببلا آمده است إرباً إربا شده تا بی تن و بی سر برود لب أحلای حسين(ع) از قدحش سر برود گفت اخبار كه چشمان تو سردار شده و به خال لب يک دوست، گرفتار شده و شنيديم كه تصوير تو ديشب در ماه شده رؤيت به بلندی، چو علمدار سپاه آخرين عكس تو را هركه تماشا می‌كرد «جُرمش اين بود كه اسرار، هويدا می‌كرد» راز يک خاتم و انگشت سليمان يعنی... تا ابد هست سليمانی و ايران يعنی... قاسم قصه دگرباره جوان خواهد شد «نفس باد صبا مشک‌فشان خواهد شد» خبر عاشقی‌ات در همه جا پيچيده باغی از سرو، پی هر قدمت رویيده خون تو در رگ دوران به خروش آمده است آسمان، صيحه، خبردار! سروش آمده است داغ سختی است، ولی باز به پا می‌خيزيم هركه باشيم، چو سرباز به پا می‌خيزيم منتقم، منتظر و فصل كمين آمده است عطر يوسف پی قاسم به زمين آمده است مژده ياران كه در اين باغ، ثمر نزديک است پای اين عهد بمانيد، ظفر نزديک است شاعر: @Lotfiiazar
تقديم به (س) يادتان هربار می‌افتم، نمی‌دانم چرا در ميان كوچه‌ای می‌افتم و گويا شما دامنی از عرش را دنبال حيدر(ع) می‌كشيد چادری خاكی، زمين، مسمار، خون مصطفی(ص) می‌دوم دنبالتان تا انتهای كوچه و باز هم گم می‌شوم در ذكر «يامهدی بيا» دودی از غربت، تمام شهر را پر می‌كند جای باران می‌چكد كوثر ميان كوچه‌ها بوته‌های ياس از بالای در سر می‌كشند می‌روی، رد می‌شوی از پشت اين ديوارها گاه می‌افتی و دستی روی پهلو می‌كشی باز هم پا می‌شوی با ذكر نام مرتضی(ع) رد پاي جبرئيل است اين به دنبال شما «صبر كن بانو؛ شما آخر كجا؟ اينجا كجا؟!» می‌روی و اين رسالت را به پايان می‌بری در ميان مسجدی از قلب‌های بی‌خدا! اين صدای احمد(ص) است، آری؛ ولی نه آخر او... بی‌گمان، وحی است اين فريادها، اما چرا... شايد اين نامردمان از ابتدا كر بوده‌اند! شايد؛ اما باز هم در كوچه می‌آيد ندا: «هركه را من سروَرم، باشد امامش مرتضی(ع) حق هميشه با علی(ع) يار است، باشد هركجا» آه، نه بانو! كسی اينجا نمی‌آيد به خود دوره‌های جهل می‌چرخند در تقويم‌ها اين جماعت، پشت بر حق، رو به باطل می‌روند راهشان از ابتدا كج بود و از فطرت، جدا راز خلقت در دل و پنهان از اينجا می‌روی می‌روی مانند هر شب تا ملاقات خدا كوچه‌های پرخم تاريخ را طی می‌كنی تا كسی شايد شود بيدار در دوران ما می‌روی تنهای تنها، باز هم وا می‌شود كوچه‌ای از اشک در چشمانم و گويا شما... شاعر: @Lotfiiazar
عبور را از پشت پنجره به تماشا نشسته‌ام و به روزهایی فكر می‌كنم كه حقيقت، ملموس‌تر بود. روزهایی كه می‌شد بهار را در آغوش گرفت و بوسيد؛ و عطر باران را بدون ماسک، استشمام كرد. آه ای روزهای سختِ ادامه! فقط خدا می‌داند چقدر دلم برای شكوفه‌های گيلاس تنگ شده است؛ برای قدم زدن در باغ و خاكی شدن؛ برای باد كه بيگاه بيايد و... . نمی‌دانم قهر ، تاوان كدام ماست. تاوان دروغ‌ها و غيبت‌ها؟ يا بی‌تفاوتی‌مان در عبور از كنار باغ‌های زرد؟ يا چشم بستن بر سرخی خون هزاران بيگناه كه فرياد دادخواهی‌شان را شنيديم و از ترسِ به هم ريختن آسايشمان كاری نكرديم! نه، نگران نباشيد! نمی‌شود، خانه‌هايمان ويران نمی‌گردد. همه چيز سر جايش است، همه چيز. ما در خانه‌هايمان در آسايش كامل حبس شده‌ايم! نمی‌توانيم بی‌صدا نفس بكشيم. نمی‌توانيم فرياد بزنيم. نمی‌توانيم حتی فراتر از چارچوب خانه‌هامان راه برويم. اين است سرانجام آسايش‌طلبی‌های بی‌هدف! حالا تمام مردم جهان، تفاوت و را درک می‌کنند. چه بسیار کسان كه در بدترين شرايط جنگی، قلبشان آرام است شبيه اقيانوس‌های دور. درحالی‌كه ما و مردم شهرهای پيشرفتهٔ جهان در برج‌هايمان و در اوج امكانات، طوفانی‌ترين لحظات عمر را سپری می‌كنيم! گاهی احساس می‌كنم كائنات از چالش‌های سيل و زلزله كه تنها قشر آسيب‌پذير جوامع را تحت تأثير قرار می‌دهند، خسته شده‌اند! اين بار در صفحات خود، چالش جديدی طراحی كرده‌اند كه عدالت‌محور باشد: ويروسی كه دسته‌بندی‌های اجتماعی، سياسی، جغرافيایی، اقتصادی و... برایش فرق ندارد و همه را به يک اندازه تهديد می‌کند؛ حتی كسانی را كه فكر می‌کنند خودشان را ساخته‌اند! چه روزهای عجيبی است؛ ساكت اما ژرف... هنوز پشت پنجره ايستاده‌ام، به رسم عاشقان روزگاران دور؛ و به تو فكر می‌کنم. به اينكه اين روزها بيشتر از هر زمان، دوری‌ات را درد می‌كشیم. كاش زودتر بيایی و ما بردگان دنيا را از حبس‌های خانگی در ذهن‌های تنگمان نجات دهی؛ عشق را به طور مساوی بين اهالی اين سياره تقسيم کنی و نورهای مردهٔ كهكشانمان را از زير آوارهای توهم نجات دهی. ما منتظر طلوع چشمانت هستيم؛ و آيا صبح نزديک نيست؟ @Lotfiiazar
فصل باران و غزل، چشم تو، یک فنجان ماه عطر حلوا و رطب، لحظهٔ تحويل و نگاه گردش پرهیجان دل من دور دلت سرعت نوری یک فاصله در آخر راه سبقت هر شب و روز از پی هم، از پی هم سبقت چشم تو از هر شب و هر چشم سیاه از ازل، سهم من از ثانیه‌ها سود نبود قیمت آینه‌ها می‌شکند با یک آه عاقبت، دوری چشمان تو یعقوبم کرد آب شد چشمم و از سوی تو پیکی کوتاه... باز هم بغض مؤذن، و غروبی دیگر باز از مصر دلم می‌شنوم بسم‌الله می‌رسد پیرهنت؟ یوسف من، ای صدیق تشنه‌ام، تشنه‌تر از خاک ترک‌خوردهٔ چاه شاعر: @Lotfiiazar
اين روزها زمان را گم كرده‌ام. اما هنوز ، روح نوشتن را در من بيدار می‌كند. می‌روم كنار حوض آينه و مُشت‌مُشت، ماه می‌ريزم روی چشم‌هام، گونه‌هام، لب‌هام چک، چک، چک... آن‌قدر كه با آب و ماه، يكی می‌شوم. بعد خاطراتی دور از روزهای نبودنم را به خاطر می‌آورم و روح مثالی‌ام در عالم مُثُل، شروع می‌كند به حرف زدن و شعر خواندن... و ديوانگی از همين جا آغاز می‌شود. فكر كن در جهانی سفيد و پر از سكوت، گم شده باشی؛ بدون هر آشنا، دوست، غريبه و هرآنچه موجود است! چه كار می‌كنی با حجمِ بودنت؟ با هجوم وجود؟ با ميل به ظهور؟ كم‌كم سر می‌روی از چشم‌هات و ريزريز می‌ريزی بدون آنكه ذره‌ای از وجودت كم شود. ناگهان شعری متولد می‌شود، نقاشی زيبايی، تمثالی نورانی يا صدايی از جنس . فرقی نمی‌كند كدام، تو هستی و نوعِ بودنت مساوی است با ظهور. اين روزها با خودم فكر می‌كنم اگر شعرها و نقاشی‌ها و متن‌های عاشقانه‌ام مثل مردم دنيا می‌خواستند با هم بر سر محبوبيت و موفقيت بيشتر نزاع كنند، چه بلايی بر سر دفترم می‌آمد! لابد جایی می‌شد شبيه زمين! و چقدر خوب است كه آثار من كاملاً مطيع و سربه‌زيرند و سرشان به كار خودشان گرم است. شايد اين حرف‌ها مثل روح سَحَر، پنهان و مستور باشند؛ اما صبح كه برآید، ترجمان اين شوق، به گوش همه خواهد رسيد. و آيا نزديک نيست؟ @Lotfiiazar