eitaa logo
هم قدم
26 دنبال‌کننده
274 عکس
63 ویدیو
5 فایل
متاهلا بیان همسر داری،طلاق تربیت فرزند ،فرزنداوری,نوجوانی https://harfeto.timefriend.net/16340696152796 پیام‌ناشناس گروه ما در ایتا eitaa.com/hamghadam313
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۸۸ تو سن ۲۰ سالگی ازدواج کردم، تا جایی که تونستیم از خرجای اضافی زدیم. دوس نداشتم تجملات تو زندگیم باشه. هم دوست نداشتم به همسرم از لحاظ مالی فشار بیاد وبخواد دست جلوی کسی دراز کنن. من عاشق بچه بودم ولی همسرم می گفت زوده، تا بالاخره بعد از ۸ ماه، خداخواسته باردار شدم،، در پوست خودم نمی گنجیدم، انقددررررر خوشحال بودم، دارم مادرم میشم، 😍😍😍 ولی همسرم خیلی ناراحت، و اصرار به سقط بچه😢، ولی من زیر بار نرفتم، گفتم هر کاری بکنی، من این بچه رو نگه میدارم. ویار شدیدی داشتم، خیلی روزای سختی بود. روزا داشت به سختی، ولی پر از لذت مادرشدن داشت میگذشت، که یهو یه روز حالم بد شد، درد زایمان تو هفته ی ۲۰ بارداری اومد سراغم، چند تا دکتر، بیمارستان رفتیم، نتونستن بچه رو نگه دارن، و بچم سقط شد😢 و من بدون بچه از بیمارستان برگشتم خونه... اون روزا هم با اینکه خیلی سخت بود ولی گذشت. یک سال بعد سقط دوباره خدا خواسته باردار شدم، چند تا دکتر رفتم، و می ترسیدم دوباره بارداریم به آخر نرسه، و مشکل منو تشخیص دادن، گفتن باید سرکلاژ بشی. تاریخ عمل رسید، ولی دکتر گفت لازم نیست همه چی خوبه، فقط برو استراحت کن، و استرس نداشته باش. روز ها همینطور با ویار و ضعف می گذشت، که دوباره دردای زایمان تو هفته ۲۰ اومد سراغم😢 و دوباره پسر دوم سقط شد😢. دوباره بعد یک سال از سقط دوم باردار شدم، این دفعه ترس و نگرانی بیشتر شد، دکترمو عوض کردم. دکتر تشخیص سرکلاژ داد، دکتر دلسوز و مهربان، مثل یه خواهر کنارم بود، خانم دکتر کلاهچی، ماه سوم بارداری رفتم برای عمل و استراحت، همچنان مثل بارداری قبلی حالم بد بود، دوباره حالم بد شد، دردای زایمان اومد سراغم، ولی تو هفته ۳۱ بارداری. با استرس با دکترم تماس گرفتم، گفت خودتو برسون بیمارستان، رفتم بیمارستان بعد از ۴۵دقیقه پسرم به دنیا اومد، تولد حضرت معصومه و سالگرد ازدواجمون. چون پسرم با وزن خیلی کم به دنیا اومد، گذاشتن توی دستگاه. من مرخص شدم ولی پسرم بیمارستان بود. بعد از دو هفته با رضایت خودمون اوردیمش خونه. پسرم جون نداشت شیر بخوره و من هم شیرم کم بود. دکتر گفت باید شیر خشک بدید تا بچه زود جون بگیره. تو این گیر و دار زردی گرفت، سختیایی که کشیدیم یه طرف، حرف و حدیثایی که بچت ناقصه، بچت معلوله بماند😢😢 خلاصه روزای سخت گذشت پسرم بزرگ شد. همه عاشقش شده بودن.😍 چند روز بعد از تولد یک سالگی پسرم حالم بد شد، و متوجه شدم خداخواسته باردارم😂 و من همچنان خوشحال ولی نگران، و همسرم ناراحت، که ما بچه ی کوچیک داریم، تو بارداری سختی داری، تنهایی، نمی تونیم. منم گفتم کسی که داده، حواسش به همه چی هست. بارداریم سختیش کمتر از قبل بود، و چون پسرم کوچیک بود، استراحت نمی تونستم بکنم، دوباره تو هفته ی ۲۵ بارداری دردای زایمان شروع شد، رفتم بیمارستان دارو دادن تا جلوی زایمان رو بگیرن، رفتم خونه مادرم استراحت بعد دو ماه دخترم به دنیا اومد😍😍، وزنش کم بود، ولی سر ۳۷ هفته، به اصرار دکترا سزارین شدم، یادم تو آسانسور گریه می کردم که منو سزارین نکنید، می گفتن بچت مشکل داره، نمی تونی طبیعی زایمان کنی، بچه به دنیا اومد صحیح و سالم😍. و این دفعه با بچه به بقل اومدم خونه😂😍. سختیای سزارین با بچه ی کوچیک، دست تنها، بماند. خلاصه دخترم شد یکسالش، همبازی و یه خواهر مهربون برای داداشش😍 بعد تولد یکسالگی دخترم، دوباره حالم بد شد، و متوجه شدم خداخواسته باردارم😳. این دفعه من شروع کردم به ناشکری، دوتا بچه ی کوچیک دارم، بارداری سخت، من نمی خوام، و همسرم گفت این بچه رو نگه میداریم، و راضی نشد برای سقط... خلاصه روزها داشت می گذشت که حالم بد شد، دوباره بیمارستان، که بچه به دنیا نیاد، دیگه نمی تونستم از جام بلند شم، دیگه یک ماه پرستار گرفتم، بعد مادرم و خواهرم اومدن پیشم، پسرم شب چهارشنبه سوری، با سزارین به دنیا اومد😍😍. با وزن بیشتر، سر حال، دوتایی با هم اومدیم خونه😍😍. حالا همه عاشقشن، خیلی پسر خوبیه، خیلللی. با اومدن هر کدوم از بچه ها چه بچه هایی که سقط شدن، چه بچه هایی که زنده ان، رزق و روزیشونو با خودشون اورون، رزق معنوی فراوووووون برای من و همسرم اوردن، خونه رو عوض کردیم، ماشین خوب خریدیم. با اومدن بچه ی سوم بیشتر حضور ملائکه رو احساس می کنم، خدا خودشو نشونم میده، که من هستم، نگران نباش. فقط یه خواهش دارم برام دعا کنید، منتظرم دوباره مادر بشم، ولی همچنان منتظرم، دعا کنید بتونم به حرف رهبرم گوش کنم، به امام زمانم کمک کنم. ان شاالله دامن همه ی خانومای سرزمینم سبز بشه، عزیزای دل، ناامید نشید، خدا حواسش به همه چی هست. عاشقتمممم خدا😍😘 @hamghadam313
۱۹ ساله بودم و ترم دوم دانشگاه که مادر همسرم اومدن خواستگاری 😊 و بعد یه سری جلسات و صحبت ها، در تابستان عقد کردیم💍 ترم سوم رو تو دوران عقد خوندم و اردیبهشت ۸۵ ازدواج کردیم و با یه ازدواج آسان و ساده، زیاد به همسرم سخت نگرفتم چون میدونستم که همه ی هزینه ها پای خودشونه و خودمون باید بعدها تا سال ها قسط عروسی آنچنانی رو بدیم که بازم هرکاری کنی حرف و حدیث پشتشه😏 همسرم هم سرکار می رفت و هم به تشویق من درسش رو ادامه داد🥰 با بالارفتن سرسام آور اجاره ها دیدیم که با پولی که ما داریم پیدا کردن خونه اجاره ای تو تهران سخته، تصمیم گرفتیم که با پول اجاره ای که تو تهران خونه اجاره کرده بودیم و یک وام و با کمک مادرم در حومه ی تهران یک خونه بخریم 🏩 و این اولین خونه ی ما و البته شریکی بود. یادم نمیره بعد مدتها استرس گشتن دنبال خونه و اثاث کشی و... اون شبی که بین خروارها اثاث تو خونه ی خودمون خوابم برد چه لذتی داشت😍 بالاخره درسم تموم شد تو ۷ ترم 🤩 چند ماه بعدش تو یه شرکت وابسته به جهاد کشاورزی مشغول به کار شدم. خیلی محیط کاری خوبی داشتم و واقعا هیچ چیزی هم از لحاظ خونه داری کم نمیذاشتم. تو دلم به خدا گفتم خدایا هر چیزی خواستم بهمون دادی ( البته منم چیزهای غیر معقول نخواستم) خودت میدونی که تو حومه ی تهرانیم و همسرم هم بعضی شب ها خونه نیست و تو این شرایط بدون وسیله بارداری سخته، اگر بشه یه ماشین بخریم ما هم زود تصمیم نی نی آوردن میگیریم😉 خدا صدام رو شنید و گفت از من برکت و از شما هم حرکت😅 یه ماشین دست دوم قسطی خریدیم، کم کم به فکر این افتادیم که دیگه وقت این رسیده که ما هم بچه دار بشیم👼 و خیلی سریع خدا خواستمونو اجابت کرد و یه بارداری نسبتا راحتی داشتم ولی با ویاری که تا اتاق عمل هم رهام نکرد😫 سال ۸۹ بود که ماه آخر بارداری رو دکتر دیگه برام مرخصی نوشت و گفت دیگه تو خونه استراحت کنم و منتظر دنیا اومدن پسرم باشم👶 بعد از به دنیا اومدن فرزندم هم ۶ ماه مرخصی زایمان عین برق و باد گذشت و روز جدایی فرا رسید😔 محل کارم تقریبا بین منزل خودمون و منزل مادرم بود و همسرم هم کارش شیفتی و مجبور بودیم بیشتر اوقات منزل مادرم باشیم و آخر هفته ها بریم خونه ی خودمون😑 پسرم اصلا شیشه نمیگرفت و مادرم به سختی با قاشق بهش شیر می داد. البته اینم بگم که واقعا مدیرمون بر خلاف اینکه واقعا سختگیر بودن، تو این مورد نرمی زیادی به خرج دادن و گفتن که صبح ها ساعت ۹ سرکار باشم و بعدازظهر ها هم ساعت ۱۴ میتونم برم منزل و در واقع ساعت شیردهی که دو ساعت بود رو برای من سه ساعت کردن☺️ مدیرمون گفت اگر هم یه روز دیدی بچه مشکلی چیزی داره تماس بگیر و بگو و نیا🤩 تقریبا یکماه به این منوال گذشت ولی من دیدم تا کی میتونم با این شرایط پیش برم و یا مدیرمون تا کی میتونه انقدر باهام راه بیاد🤔 بالاخره یه روز دل و زدم به دریا گفتم که استعفا میدم و بهترین روزهای زندگی خودم و پسرم رو کنارش بدون هیچ دلشوره و دغدغه ای میگذرونم😍 اینم بگم که من از روز اول بیمه بودم و حقوق و مزایای عالی داشتم به طوری که ما هیچ وقت مرغ و گوشت و ماهی و آجیل شب عید و... نمیخریدیم از طرف محل کارم کاملا تامین بودیم و در واقع حقوق من پس انداز میشد ولی با همه ی این امتیازات شغلی استعفا دادم. نمیشه گفت هیچ وقت از این کارم پشیمون نشدم ولی اگرم این فکر میومد به سراغم به خانواده هایی نگاه میکردم که روز و شب ندارن و از بودن در کنار بچه هاشون لذت نمیبرن. خدا رو شکر روزیمون کمتر که نشد هیچ تونستیم دو سال بعد از تولد فرزندم خونه ی شریکی اطراف تهرانمون رو به خونه ی شش دانگ برای خودمون تو تهران ارتقاء بدیم🥰 هرچند کوچولو بود و خییییلی قدیمی، دادیم اجاره و دوباره بعد چندسال با کلللی قسط و وام و پیرو صحبت های در گوشی من و خدا☺️ یه خونه ی بزرگتر خریدیم و بالاخره مزه ی نشستن تو خونه ی خود خودمون رو چشیدیم🥺 الانم با وجود سه فرزند پسر ۱۱ ساله و دختر ۵ ساله و پسر ۱۴ ماهه از همون روزهای بعد بیکاری آروم نگرفتمو کلاس های مختلف هنری قالیبافی، قلاب بافی و... شرکت کردم و کلی آثار هنری خلق کردم 😍 👈 ادامه در پست بعدی @hamghadam313