رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_25
خنده تمام صورتشو پر کرد و لپمو کشيد و گفت :
- آخ آبجی کوچيکه از الان داره خواهرشوهر ميشه .
قهقهه ای زدم و کراواتشو از دستش کشيدم و گفتم :
+ بده من برات ببندم .
کراواتو دور گردنش انداختم و مشغول بستنش شدم ، نگاه خيره و پر محبتش روم بود ، با ذوق گفتم :
+ تموم شد .
دستی نوازشگر روی سرم کشيد و گفت :
- هميشه همينطور معصوم و پاک بمون ، هميشه برای من آبجی کوچيکه بمون ، الان که یک ساله دانشگاه ميری ولی تا اخرش بزرگ نشو ، بزرگی
خطرناکه ، آدم بزرگا زود به زود دلشون ميگره ، داداش بزرگه طاقت دیدن یه قطره اشکتو نداره ، به خاطر یه اخمت حاضرم جونمم فدا کنم .
دستمو روی دهنش گذاشتم و گفتم:
+این حرفا رو نزن ، روز نامزدیته حرفای خوب خوب بزن .
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت :
- به من قول ميدی هيچ وقت بزرگ نشی ؟
صدای مامان نزاشت من قولی بدم :
- بچه ها بياید دیگه ، باید گل و شيرینی هم سر راه تحویل بگيریم .
ای کاش اون روز کمی دیرتر ميرفتيم ولی من به داداش بزرگه قول ميدادم
***
پيراهنو روی تی شرتم پوشيدم و بعد از جمع کردن ساکم از اتاق خارج شدم ، وارد آشپزخونه شدم و قابلمه برداشتم تصميم گرفتم به قدری درست کنم که فردا نهار هم داشته باشم ، مشغول درست کردن شدم ، وقتی به خودم اومدم که سبزی هاشو ریختم و در قابلمه رو گذاشتم
برنجمم در حال پخت بود ، خيار و گوجه و پيازم رو ميز گذاشتم که بعد از نمازم سالاد درست کنم ، ساعتو نگاه کردم 5:30 رو نشون ميداد پس اذان مغرب گفته شده بود جانمازمو از اتاقم آوردم وسط پذیرایی پهن کردم ، وقتی کارلو نيست من هم آزادی عمل بيشتری دارم ، قنوت بستم و نمازمو خوندم ، قرآن جيبيمو از کيفش درآوردم و صفحه مربوط به سوره یس رو باز کردم ، قرآن خوندن یکی از کارهای مورد علاقه هميشه بوده و هست ، شاید چون از بچگی در کنار تمام کلاس هام هميشه کلاس قرآن هم ميرفتم و طرز صحيح خوندنش رو خوب بلدم ،
یادمه مدرسه که ميرفتم زنگ تفریح ها بچه ها یه جا دورم جمع ميشدن و من براشون قرآن ميخوندم ، همه دوستام شيفته صوت و لحن من بودند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝