نه ماه منتظر مانده بود. نور؛ تمام این نه ماه، لحظه به لحظه چشم کشیده بود تا بالاخره چشمش به دوقلوها روشن شود.
خودش لاغر بود و داشتن دوقلو در شکم همیشه کوچکش کار آسانی نبود آن هم با این شرایط تحریم و کمبود غذا و مخلوط آرد و علوفه.
سختی ای بود که گاهی مادرها، از آن شانه خالی میکنند اما نورا و محمد تصمیم گرفته بودند قدر نعمت را بدانند و ناشکیبا نکنند.
نور تا آخر هم غر نزد فقط گاهی وقت و بی وقت که باید جابه جا میشد^مثل همه زنهایی چون خودش_ نفسش از درد و فشار در سینه حبس میشد و بعد با آهی که سعی می کرد محمد را بیدار نکند، جا به جا میشد.
بالاخره این نه ماه با تمام اضطرابهای موشکهای ناگهانی و غم و اندوه شهادت پدرها و مادرها و نزدیکان گذشت.
بالاخره نور، بارشیشه اش را به سلامتی زمین گذاشت. هردو باهم زل زده بودند به دستهای کوچک دوقلوها.
چشمهایشان،لبهای کوچک و تشنه و منتظرشان.اندام کوچک و نحیفشان که میان این موشکباران سالم مانده بودند. نورا نفس عمیقی کشیده بود و به سجده رفته بود و خدا را شکر کرده بود تا اینکه...
تا اینکه امروز صبح بابای دوقلوها رفت برای گرفتن شناسنامه.
خیلی ذوق دارد پدری که نه ماه انتظار تولد کشیده.پشتش گرم میشود به فرزندانش.آن قدر که مهم نباشد از آسمان آتش میبارد یا موشک. بدود و خودش را بالاخره به دو میز کوچک ثبت احوالی برساند که احوالی برایش نمانده بس که شهادت به جای تولد ثبت کرده.
🔹مامور،مرد را که دید و برق شادی را توی نگاهش، ذوق کرد.مثل مَرد.
خوب بود که جوانها میان این آتشباران هفت هشت ماهه، هنوز شوق زیستن داشتند.شوق مبارزه و مبارز پروراندن.
اما خب دیگر دنیا برای همه تلخ است
این چندماه برای فلسطینیها تلختر. اما چه باک! هنوز مشعل المپیک روشن است.
🔹محمد فکرش را هم نمیکرد که بلافاصله بعد از برگشت پیش دوقلوها و مادرشان، یانی فقط ساعتی بعد از ثبت تولد، قرار باشد مهر قرمز شهادت، کنار اسم دو فرزندش، بنشیند...
فقط یک کلمه توانست بگوید:"صلی الله علیک یا اباعبدلله."
و زانوهایش خم شد...
از نور، نگویم...
از دل ✍محنا
#طریق_الاقصی
#غزه
#مادرانه
محنا؛مهنایتان👇
https://eitaa.com/joinchat/1692008458Ce01f99cefb