#روایت_نویسی
سرم با شدت هر چه تمامتر درد میکرد
و داشتم به درگاهِ خدا ،
برای ۱ ثانیه خوابِ بدون سَر درد
التماس میکردم!
گوشیم زنگ خورد
یه کم سلام علیک کرد و از سَر دردم گفتم
و اونم خیلی راحت از کنارش گذشت.
و وارد اصل مطلب شد.
- میتونی یه نمایشنامه برای ایام فاطمیه بنویسی؟
دلم خواست بگم ۱۰ روزه که سر درد امونم رو بریده
و هیچ دارویی افاقه نکرده و دکترجان احتمالِ
" تومور" داده ...!
دلم خواست بگم وقتی دکتر اینا رو میگفت تنهای تنها روی صندلی نشسته بودم
و دکتر
جای برادر نداشته داشت دلداریم میداد
که فوقش جراحی میکنی
و برای شبیه سازی عملکرد اون بادوم کوچولوی داخل مغز
که بهش هیپوفیز میگن،
تا آخر عمرت قرص تیروئید و پرولاکتین و فلان و بهمان میخوری.
خواستم اینا رو بگم و زیر برگه ی استعلاجی خودم رو امضا کنم
تا بیخیالم بشه
و بره سراغِ یه نویسنده ی دیگه!
اما نتونستم ...
صحبتِ حضرت زهرا بود!
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم :
- باشه ببینم چه میکنم.
دستمال سرم رو محکم تر بستم
و تو تاریکی اتاق زل زدم به سقف ناپیدا.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سر خورد و پایین افتاد.
با خودم گفتم :
- تو یک عمره که پای هر منبر و هر روضه فقط حرص و جوش خوردی
که چرا فقط کتک خوردن فاطمه(س) رو میگن؟
چرا نمیگن کی بود و چه شد و چه کرد؟
با حساب سرانگشتی و اطلاعات صد من یه غاز و ناقصم،
فهمیدم که به این راحتی ها نیست.
نمیخواستم روضه ی خانم جلسه ای ها رو بنویسم
و یه کم اشک جمع کنم!
دلم میخواست اونی رو بگم که نمیدونیم
و چیزی رو بنویسم که تا حالا نخوندیم...!
پس باید خودمم میخوندم و یاد میگرفتم تحقیق میکردم!
دردهای وحشتناک سرم رو بوسیدم و روی طاقچه گذاشتم.
از فردا خوندم و تحقیق میکردم
و نوشتم.
نمایشنامه که قرار بود تک قسمتی باشه
سریالی شد
و از قبل خلقتِ کوثر شروع شد تا به آینده رسید ...!
وقتی به قسمت آخر رسیدم از پا افتادم
حالم بدتر شده بود.
و دیگه جوونی برای نوشتن نداشتم.
اون شب با سر درد خوابم برده بود
که باز گوشیم زنگ خورد
خودش بود
با دلخوری گفت :
- بابا برسون این قسمت شهادت رو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- ان شاالله که امشب مینویسم ...
فرار کردن بی فایده بود
مریضی هم بهونه بود ...
میترسیدم از قسمت آخر!
میترسیدم یه چیزی باشه
که درست نباشه و نشه و بانو نخره
و شرمنده ی دنیا و آخرت بشم ...!
گوشی رو روشن کردم و روضه گوش دادم
یه دل سیر گریه کردم
خوب که دلم آماده شد نوشتم
اونقدر نوشتم که پای هر سیلی و هر کلمه ش بازم اشک ریختم.
و رسیدم به محسنِ مادر
به مُحسنی که دنیا نیومده از دنیای فانی برده بودَنِش ...
زمان و مکانی وجود نداشت
من همون جا بود
تو حیاط خونه ی زهرا(س) ،
روز زمین نشسته بودم و همراه اسماء اشک میریختم.
یهو دلم حالی به حالی شد
زل زدم به خون های ریخته شده ی روی زمین!
هِق هِق گریه سر دادم.
با نفس های بریده بریده چشم هام رو بستم و گفتم :
- میشه منم بخری؟
میشه به حُرمت اون لحظه ای که دلت شکست
و محسنِت رو از دست دادی
به منم یه بچه بدی؟
یه بچه که سرباز امام زمان بشه.
من تربیت بلد نیستم ها
تربیت و عاقبت و همه چیزش دست خودت!
چشمای غرق اشکم رو باز کردم
و نوشتم و نوشتم و نوشتم.
چند روز بعد پاکتِ MRI دستم بود
و دکتر با لبخند گفت :
- شک داری به حرفای من؟
بفرما اینم جواب متخصص رادیولوژی.
هیچ توموری توی هیپوفیزت نیست.
سر درد هات چطوره؟بهتر شدی؟
بنظرم یه دگزا بزن.
گفتم :
- خداروشکر خیلی بهترم.
از مطب دکتر با خوشحالی بیرون اومدم
و نفر اول به بابا زنگ زدم
که خیلی این روزا نگران بودن و الی ماشاالله نذر کرده بودن که چیزی نباشه
و چیزیم نشه.
خبر خوب رو که دادم غُر غُر های بابا شروع شد :
- این سردردهاتم همش بخاطر اون گوشی لامصبه
که از صبح تا شب دستته
و هی مینویسی!
چی شد اون نمایشنامه؟ تموم شد؟
اصلاً چقدر دستمزد گرفتی که۰ این مدت بابت این سر دردهات چندمیلیون خرج کردی!
دلم شکست و با ناراحتی جواب دادم :
- هیچ پولی بابتش نگرفتم!
- نگرفتی؟ پس برای چی مینویسی؟
برای چی خودت رو سر هیچ وپوچ مریض میکنی!
اشک تو چشمم حلقه زد
و بغض به گلوم فشار آورد و گفتم :
- اونی که بهم مزد میده یکی دیگه ست ...
مامانم از اون ور داد زد :
- همین که خداروشکر سالمه مُزدشه دیگه
اینو برای فاطمیه نوشته بود!
بقیه ی حرفاشون رو نشنیدم.
و مسیر دکتر تا خونه رو اشک ریختم.
غافل از اینکه مُزد اصلی توی راه بود ...
و من بی خبر بودم!
فاطمیه ی سال بعد پسرم توی بغلم بود ...!
#مریم_علیپور
@Misss_Writter