eitaa logo
حامیان انقلاب
273 دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
12.7هزار ویدیو
767 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سرم با شدت هر‌ چه تمامتر درد میکرد و داشتم به درگاهِ خدا ، برای ۱ ثانیه خوابِ بدون سَر درد التماس میکردم! گوشیم زنگ خورد یه کم سلام علیک کرد و از سَر دردم گفتم و اونم خیلی راحت از کنارش گذشت. و وارد اصل مطلب شد. - میتونی یه نمایشنامه برای ایام فاطمیه بنویسی؟ دلم خواست بگم ۱۰ روزه که سر درد امونم رو بریده و هیچ دارویی افاقه نکرده و دکترجان احتمالِ " تومور" داده ...! دلم خواست بگم وقتی دکتر اینا رو میگفت تنهای تنها روی صندلی نشسته بودم و دکتر جای برادر نداشته داشت دلداریم میداد که فوقش جراحی میکنی و برای شبیه سازی عملکرد اون بادوم کوچولوی داخل مغز که بهش هیپوفیز میگن، تا آخر عمرت قرص تیروئید و پرولاکتین و فلان و بهمان میخوری. خواستم اینا رو بگم و زیر برگه ی استعلاجی خودم رو امضا کنم تا بیخیالم بشه و بره سراغِ یه نویسنده ی دیگه! اما نتونستم ... صحبتِ حضرت زهرا بود! نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم : - باشه ببینم چه میکنم. دستمال سرم رو محکم تر بستم و تو تاریکی اتاق زل زدم به سقف ناپیدا. یه قطره اشک از گوشه ی چشمام سر خورد و پایین افتاد. با خودم گفتم : - تو یک عمره که پای هر منبر و هر روضه فقط حرص و جوش خوردی که چرا فقط کتک خوردن فاطمه(س) رو میگن؟ چرا نمیگن کی بود و چه شد و چه کرد؟ با حساب سرانگشتی و اطلاعات صد من یه غاز و ناقصم، فهمیدم که به این راحتی ها نیست. نمیخواستم روضه ی خانم جلسه ای ها رو بنویسم و یه کم اشک جمع کنم! دلم میخواست اونی رو بگم که نمیدونیم و چیزی رو بنویسم که تا حالا نخوندیم...! پس باید خودمم میخوندم و یاد میگرفتم تحقیق میکردم! دردهای وحشتناک سرم رو بوسیدم و روی طاقچه گذاشتم. از فردا خوندم و تحقیق میکردم و نوشتم. نمایشنامه که قرار بود تک قسمتی باشه سریالی شد و از قبل خلقتِ کوثر شروع شد تا به آینده رسید ...! وقتی به قسمت آخر رسیدم از پا افتادم حالم بدتر شده بود. و دیگه جوونی برای نوشتن نداشتم. اون شب با سر درد خوابم برده بود که باز گوشیم زنگ خورد خودش بود با دلخوری گفت : - بابا برسون این قسمت شهادت رو! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : - ان شاالله که امشب مینویسم ... فرار کردن بی فایده بود مریضی هم بهونه بود ..‌. میترسیدم از قسمت آخر! میترسیدم یه چیزی باشه که درست نباشه و نشه و بانو نخره و شرمنده ی دنیا و آخرت بشم ...! گوشی رو روشن کردم و روضه گوش دادم یه دل سیر گریه کردم خوب که دلم آماده شد نوشتم اونقدر نوشتم که پای هر سیلی و هر کلمه ش بازم اشک ریختم. و رسیدم به محسنِ مادر‌ به مُحسنی که دنیا نیومده از دنیای فانی برده بودَنِش ... زمان و مکانی وجود نداشت من همون جا بود تو حیاط خونه ی زهرا(س) ، روز زمین نشسته بودم و همراه اسماء اشک میریختم. یهو دلم حالی به حالی شد زل زدم به خون های ریخته شده ی روی زمین! هِق هِق گریه سر دادم. با نفس های بریده بریده چشم هام رو بستم و گفتم : - میشه منم بخری؟ میشه به حُرمت اون لحظه ای که دلت شکست و محسنِت رو از دست دادی به منم یه بچه بدی؟ یه بچه که سرباز امام زمان بشه. من تربیت بلد نیستم ها تربیت و عاقبت و همه چیزش دست خودت! چشمای غرق اشکم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم. چند روز بعد پاکتِ MRI دستم بود و دکتر با لبخند گفت : - شک داری به حرفای من؟ بفرما اینم جواب متخصص رادیولوژی. هیچ توموری توی هیپوفیزت نیست. سر درد هات چطوره؟بهتر شدی؟ بنظرم یه دگزا بزن. گفتم : - خداروشکر خیلی بهترم. از مطب دکتر با خوشحالی بیرون اومدم و نفر اول به بابا زنگ‌ زدم که خیلی این روزا نگران بودن و الی ماشاالله نذر کرده بودن که چیزی نباشه و چیزیم نشه. خبر خوب رو که دادم غُر غُر های بابا شروع شد : - این سردردهاتم همش بخاطر اون گوشی لامصبه که از صبح تا شب دستته و هی مینویسی! چی شد اون نمایشنامه؟ تموم شد؟ اصلاً چقدر دستمزد گرفتی که۰ این مدت بابت این سر دردهات چندمیلیون خرج کردی! دلم شکست و با ناراحتی جواب دادم : - هیچ پولی بابتش نگرفتم! - نگرفتی؟ پس برای چی مینویسی؟ برای چی خودت رو سر هیچ وپوچ مریض میکنی! اشک تو چشمم حلقه زد و بغض به گلوم فشار آورد و گفتم : - اونی که بهم مزد میده یکی دیگه ست ... مامانم از اون ور داد زد : - همین که خداروشکر سالمه مُزدشه دیگه اینو برای فاطمیه نوشته بود! بقیه ی حرفاشون رو نشنیدم. و مسیر دکتر تا خونه رو اشک ریختم. غافل از اینکه مُزد اصلی توی راه بود ... و من بی خبر بودم! فاطمیه ی سال بعد پسرم توی بغلم بود ...! @Misss_Writter