#شهید_محسن_حججی
#قسمت_نهم
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
#ادامهدارد...
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸و خدایی که در این نزدیکیست ...🔸
نگاه کردن به دریا عبادت است. نظر به طاووس هم عبادت است! شما اگر توی جانمازتان یک پر طاووس داشته باشید، نگاهش کنید، #گریه کنید که عیبی ندارد! من وقتی مثل شما بودم، از [قبرستان] شیخان #گل_نیلوفر می بردم به حجره ام. نگاهش می کردم. توی این گلها خدا را شناختم. اشک می ریختم. این پُر می شد از اشک! با خودم می گفتم این نقاشی را از دور نمی شود کرد! این رنگ را از دور نمی شود زد! او که نقاشی اش کرده، تویش بوده! من از اینجا فهمیدم که خدا درون اشیاء است.
یک وقتی مدرسهی خان بودم. تدریس می کردم. هنوز هم معمّم نشده بودم. اداره اوقاف آمده بود گُلکاری کرده بود در مدرسهخان و گل میخک کاشته بود. یک #گل_میخکی بود که من ایستاده بودم پایش! خیلی هم برای وقتم ارزش قائل بودم. مثلاً روزی ده تا درس می دادم و چند تا درس می خواندم و کار میکردم. پای این گل شاید #یک_ساعت_و_نیم خیره شده بودم! نفهمیدم کِی ایستادم و کِی رد شدم!
@haerishirazi
هدایت شده از تاریخ و سیره اهل بیت(ع)
🏴 #روضه حضرت #رقیه
دخترکی بود #چهارساله،
شبی از خواب بیدار شد و گفت:
پدرم #حسین(ع) کجاست؟
این ساعت او را به خواب دیدم که سخت پریشان بود.
#زنان و #کودکان جمله در #گریه افتادند و فغان کردند.
#یزید لعنت الله خواب بود و بیدار شد.
آن لعین، دستور داد سر پدر او را ببرند و در کنار او نهند.
ملاعین سر امام را آوردند و در کنار آن #دختر #چهار_ساله نهادند.
پرسید: این چیست؟
گفتند: سر پدر تو است.
آن دختر بترسید، فریاد برآورد، رنجور شد و در آن چند روز، جان به حق تسلیم کرد.
📚طبری، كامل بهایی، ج۲، ص۱۷۹
به نقل از کتاب الحاویه فی مذمات معاویه یا مثالب بنی امیه نوشته قاسم بن محمد مامونی.
📚 ابن فندق #بیهقی از علمای قرن ۶ در لباب الانساب و الالقاب و الاعقاب، ج۱، ص۲۳ نیز به وجود دختری برای امام #حسین(ع) به نام رقیه اشاره کرده است.
📚سیدبن طاوس، لهوف در ص۱۴۱ نیز به دختر امام حسین(ع) اشاره می کند.
📌نکته:
۱. در منابع اسم حضرت رقیه گاهی #فاطمه ذکر شده است.
۲. سن او ۴ساله ذکر شده است نه ۳ ساله.
👇👇
🌻 @ahlebait110
📩 هدیه معنوی
شهید دڪتر مصطفے #چمران🌹
⭐️ #از_فـــــرش_تا_عــــــرش
*لطفا با دقت تا انتها بخوانید*👌
👈#رضـــا_سگـــ_بـــاز(!) یه لات بود تو مشهد هم سگ خرید و فروش مےڪرد ، هم دعواهاش حسابـے سگے بود !!
یہ روز داشت مےرفت سمت ڪوهسنگے براے دعوا (!) و غذا خوردن ڪہ دید یہ ماشین با آرم ”ستاد جنگهاے نامنظم“ داره تعقیبش مےڪنہ .
🌳شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فڪر ڪردے خیلے #مَردے ؟!“
رضا گفت : برو ... بچہ ها ڪہ اینجور میگن ...!!!😡
چمران بهش گفت : اگہ مردے بیا بریم #جبهہ !!🤔
بہ #غیرتش بر خورد ، راضے شد و راه افتاد سمت جبهه ...!
👈 مدتے بعد ....
⭕️شهید چمران تو اتاق نشستہ بود ڪہ
یہ دفعہ دید داره صداے دعوا میاد ..!
چند لحظہ بعد با دستبند ، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن : ”این ڪیہ آوردے جبهہ ؟!“⁉️
⚠️رضا شروع ڪرد بہ #فحش دادن اما چمران مشغول نوشتن بود !
وقتے دید چمران توجہ نمےڪنہ ،
یہ دفعہ سرش داد زد :
”آهاے کچل با تو ام ...! “☹️🤨
❤️یڪدفعہ شهید #چمران با #مهربانے سرش رو بالا آورد و گفت : ”بلہ عزیزم !
چے شده #عزیزم ؟ چیہ آقا رضا ؟
چہ اتفاقے افتاده ؟“
👈رضا گفت : داشتم مےرفتم بیرون ڪہ سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد !!!!
چمران : ”آقا رضا چے میڪشے؟!!
برید براش بخرید و بیارید ....!“
👈چمران و آقا رضا تنها تو سنگر ...
🔺رضا به چمران گفت : میشہ یہ دو تا فحش بهم بدے ؟! کِشیده اے ، چیزے؟!!
شهید چمران : چرا ؟!
رضا : من یہ عمر بہ هر ڪے بدے ڪردم ، بهم بدے ڪرده ....!
تا حالا نشده بود بہ ڪسے فحش بدم و اینطورے برخورد ڪنہ ....
شهید چمران : اشتباه فڪر مےڪنے ...! یڪے اون بالاست ڪہ هر چے بهش بدے مےڪنم ، نہ تنها #بدے نمےڪنہ ، بلڪہ با #خوبـے بهم جواب میده !
هِے آبرو بهم میده .....
تو هم یڪیو داشتے ڪہ هِے بهش بدے مےڪردے ولے اون بهت خوبـے
مےکرده..!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یڪے بهم فحش بده و منم بهش بگم بلہ عزیزم ...! تا یڪمے منم مثل اون (خدا) بشم …!
😳رضا جا خورد !....
..... رفت و تو سنگر نشست .
آدمے ڪہ مغرور بود و زیر بار ڪسے نمےرفت ، زار زار #گریہ مےڪرد ! 😭😭
تو گریہ هاش مےگفت : یعنے یڪے بوده ڪہ هر چے بدے ڪردم بهم #خوبے ڪرده ؟؟؟؟
✅ اذان شد ...
رضا #اولین_نماز عمرش بود . رفت وضو گرفت .
..... سر نماز ، موقع قنوت صداے #گریش بلند شد !!!!
وسط نماز ، صدای سوت #خمپاره اومد . پشت سر صداے خمپاره هم صداے زمین افتادن اومد .....
رضا رو خدا واسہ خودش جدا کرد ......!
(فقط چند لحظہ بعد از #توبہ ڪردنش😔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_محمد_را_دوست_دارم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
علت خنده و گریه نوزادان!!!
⁉️از امام پرسیده بود: نوزادها، چرا بی دلیل گاهی میخندند و بیدرد، گاهی گریه می کنند؟!
👈امام صادق علیه السلام به مفضل فرمودند: نوزادی نیست مگر اینکه #امام_زمانِ عجل الله خودش را میبیند و با او نجوا میکند
#گریه های نوزاد برای غیبت امام است و #خنده هایش برای آمدن امام به سمت او.
اما زمانی که نوزاد زبان باز می کند، درِ این رحمت بر او بسته میشود و بر دلش مهر فراموشی میخورد...
📚بحارالانوار ج ۲۵ ص ۳۸۲
آقا جان دلخوشم که حداقل در کودکی شما را دیده ام.
💠 این بُعدِ از شخصیت او ناشناخته بود و ماند
🔰 قطعِ نظر از مراتب علمی و ابعاد سیاسیِ مرحوم آیت الله #مصباح یزدی (ره)، او بر خلاف چهره ی قاطع و اَحیاناً خشنی که عمدتاً رسانه های اصلاح طلب از او در ذهن جوانان دهه هشتاد و نود ترسیم کرده بودند، یک شخصیت اخلاقی محسوب می شد.
🔻 ما یک نسبتِ فامیلیِ دوری با ایشان داریم
یکی از اقوام ما می فرمود:
در جوانی خواهان دختری بودم که خانواده مخالفت کردند و اگر آقای مصباح نبود، خودکشی کرده بودم. به نزد او رفتم و بعد از بیان قضیه شروع به #گریه کردن نمودم
ساعت حدود ده یازدهِ شب بود
آقای مصباح با رأفت و #مهربانی در حالی که اشکم جاری بود، سر مرا روی پای خود گذاشت و شروع کرد به دلداری دادن
نفهمیدم کِی خوابم برد!
🔺 وقتی بیدار شدم، دیدم سر بر پای ایشان دارم؛ با شرمندگی برخواستم و متوجه شدم ساعت حدود چهار و پنج صبح است!
ایشان حدود پنج شش ساعت در حالی که سر من روی پای ایشان بود نشسته بودند که مبادا بیدار شوم
این بُعدِ از شخصیت او #ناشناخته بود و ماند...
✍️ حجة الاسلام وافی
#علامه_مصباح
#خانه_طلاب_جوان
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2
✨﷽✨
🏴لزوم راه اندازی دسته های عزاداری از دیدگاه امام خمینی(ره)
✍تکلیف آقایان است #روضه بخوانند. تکلیف مردم است دستههای شکوهمند بیرون بیاورند. دستههای سینه زن شکوهمند…
#دستهها بیرون بیایند، سینه بزنند. هر کاری که میکردند بکنند. اجتماعاتشان را حفظ بکنند. این اجتماعات است که ما را نگه داشته. این هماهنگیها هست که ما را نگه داشته… گولشان میزنند این جوانهای عزیز صافدل را!
میآیند توی گوششان میخوانند، خوب دیگر #گریه میخواهیم چه کنیم؟! #گریه میخواهیم چه کنیم یعنی چه؟!
ما تا ابد هم اگر برای سیدالشهدا #گریه بکنیم، برای سیدالشهدا نفعی ندارد، برای ما نفع دارد، همین نفع دنیاییاش را شما حساب بکنید، آخرتیاش جای خودش!
همین نفع دنیاییاش را حساب کنید و همین جهت روانی مطلب را که قلوب را چطور به هم متصل میکند.
📚صحیفه امام خمینی، ج 11، ص 100
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/1284702208C7c11ed722e