eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
817 عکس
455 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎🎥دوربین مخفی😎🎥 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
🌷 امام زمان (عجل الله فرجه) فرمودند : ✍ ما را از شیعیان چیزی جدا نمی کند، مگر انجام کارهای ناپسند آنان که خبرش به ما می رسد و ما آنها را روا نمی دانیم. 📖 بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶
🔆چشم پوشى بهرام بهرام ، روزى بعزم شكار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شكارى را ديد. براى آنكه خود آنرا به تنهائى صيد كند مركب تاخت ، مقدار زيادى راه پيمود و از همراهان دور ماند. چوپانى را ديد كه زير درختى نشسته است پياده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار كنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به كنارى رفت . تسمه هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهيدست بيدار كرد، بفكر افتاد چيزى از آنها را بربايد و به زندگى خود بهبود بخشد كاردى را كه با خود داشت بيرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه را جدا كرد. بهرام از دور نگاهى كرد، به عمل چوپان پى برد ولى فورا روى گردانيد، سر بزير افكند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه ميخواهد بردارد، سپس از جا حركت كرد در حالى كه دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزديك بياور غبار به چشمم رفته و نميتوانم آنرا باز كنم . چوپان اسب را پيش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پيوست و فورا مسؤل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بيابان بخشيده ام ، به احدى گمان بد مبر و كسى را در اين كار متهم مكن . 📚المستطرف ، جلد 1، صفحه 116 ✾📚 @Dastan 📚✾
در یکی از مساجد، مؤذنی با صدای ناهنجاری اذان گفتی. امیری او را گفت ده دینار می‌ دهم تا جای دیگر روی. قبول کرد. چندی بعد امیر را در گذری دید. گفت ای امیر، مرا حیف کردی که به ده دینار از آن مسجد به در کردی، اینجا که رفته‌ ام بیست دینار همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌ کنم. امیر بخندید و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند. 📚 منبع: گلستان سعدی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
یک نفر دهقان، سگی را که می خواست او را گاز بگیرد با تبر کشته بود. صاحب سگ او را به محضر قاضی آورد. قاضی گفت چرا سگ را کشتی؟ گفت سگ به من حمله ور شد؛ من هم محض دفاع، تبر را جلو دادم. تبر به کله سگ خورد و سگ کشته شد. قاضی گفت چرا دسته تبر را جلو ندادی؟ گفت اگر از دمش می خواست مرا گاز بگیرد، آن وقت من هم دسته تبر را جلو می دادم؛ اما چون با دندان ها حمله ور شده بود، من هم با تیغه تبر جواب او را دادم. 📚 منبع: صد حکایت، میرزا خلیل خان اعلم الدوله کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ☘@hamkalam
چرا معلّم‌ها اینقدر عزیزند؟! داستانی‌ واقعی در سال ۵۹ با خانم معلّمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم. ایشان معلّم یکی از روستاهای چسبیده به شیراز بودند و پس از دو سال معلّمی، مدیر مدرسه‌ای شدند که مختلط بود. من آن موقع با ژیانی که داشتم در راهِ رساندن ایشان به مدرسه با محل آشنا شدم و زمینی در آن جا خریدم و طبقۀ پایین را مغازه ساختم، خانه‌ای هم در طبقۀ بالا... و این شد شروع قصّۀ عجیب ولی واقعی من که اصالتاً ایلاتی بودم و مردسالار، حالا در محل، بنده را شوهرِ خانم نسیمی می‌گفتند. مگه میشه؟ یک وجب سیبیل داشتم و آقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که در تلویزیون هم کار می‌کردم و احساس این که برای خودم کسی هستم، تو محل شده بودم شوهر خانم نسیمی! دیدم این طور نمیشه، به بهانۀ داشتن بچه وادارش کردم با ۲۰ سال سابقهٔ کار بازنشست بشه فایده نداشت، شدم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق! خوب من هم بیکار ننشستم، واسم خیلی مهم بود، اصالتمان از دست رفته بود، مغازه تنها راه چاره بود، مغازه را کردیم قنّادی و چند شاگرد با اولویت شاگردهای خانم نسیمی، ولی فایده نداشت، می‌گفتند توی مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار می‌کنیم. این دفعه شاگردها را زیاد کردم، بیشتر، از دانش‌آموزان خانم نسیمی مدیر سابق، ولی افاقه نکرد، شاید ده بار شاگردها را عوض کردم ولی جمعیت اون روستا هم زیادتر می‌شد و مریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر... کار را توسعه دادیم و شیرینی را در جنوب ایران پخش می‌کردیم. تو جنوب ایران سرشناس شدیم آقای بازیار، اما توی محل بازم همون شوهر خانم نسیمی مدیر سابق! فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند. موضوع برای من مهم بود، سه تا ماشین پخش خریدم و روی چادرهای ماشین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار، تلفن بازیار ، قنادی بازیار، ولی محلی‌ها باز می‌گفتند ماشین قنّادی شوهر خانم نسیمی یه تابلو دو متر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه دادم نوشتن قنّادی بازیار. مردم محل گفتند قنّادی بازیار شوهر خانم نسیمی. از اون محل خونه‌ام را جا به جا کردم، فایده نداشت. حالا بچّه‌ام ۳۰ ساله شده بود دکان را سپردم دست او و خودمو بازنشست کردم، سه چهار ماهی یک دفعه می‌رفتم درِ مغازه... حالا دیگه شاگردهای خانم نسیمی بچّه داشتن، نوه داشتن، بچه‌هاشون می‌گفتن مغازهٔ شوهرِ خانم نسیمی مدیر سابق مامان و بابا. تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه! الان هم یه ساله درِ مغازه شوهرِ خانم نسیمی! مدیرسابق مدرسه مامان بزرگ و پدر بزرگ ها نرفتم درود بر همســـــرم خانم نسیمی و‌ همه معلّم‌ها ✍شوهر خانم نسیمی، علیرضا بازیار شورابـی این داستان زیبا و در عین حال واقعی تقدیم همه معلّمان عزیز که بدانند در همیشه تاریخ نامشان ثبت و جاویدان است. ارسالی مخاطبین کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
🔴 تربیتی جوانِ ترازِ انقلاب🔴 توجه. توجه. توجه . 🌹 مربیان،مبلغان ،معلمان، سرگروه های صالحین وحلقات معرفتی🌹 دوره های رایگان تربیت جوانِ ترازِ انقلاب با حضور اساتید مجرب با صوتهای کوتاه و هدایای پایان دوره. اگه میخوای برا کارفرهنگی برنامه داشته باشی بیا اینجا👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1076822763Cd21d69f0cb 👆👆👆هرآنچه نیاز دارید👆👆👆
دوستی می گفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند سخنران ادامه داد این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که *سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است* با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید. *قانون زندگی، قانون داد و ستد است* کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
مرد ثروتمندی که فرزندی نداشت و به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. او اینگونه نوشت: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته‌اش را کامل کند و آنرا نقطه‌گذاری کند. برادرزاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادرزاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادرزاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیتنامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.» ✅ به واقع زندگی نیز این چنین است‌. ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست. هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد : 9*1=7 9*2=18 9*3=27 9*4=36 9*5=45 9*6=54 وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد ، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند . وقتی او پرسید چرا می‌خندید ، یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است! معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد. همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید . دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد . پس قوی‌تر از قضاوت‌هایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید ... https://eitaa.com/hamkalam
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 رهبر انقلاب: یک لحظه هم نباید متوقف شد، نوآوری در تسلیحات و شیوه‌ها و شناخت روش‌های دشمن در دستور کار باشد/ بدانید وعده خداوند در دفاع از مومنین حتمی و تخلف‌ناپذیر است ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمانده کل قوا، ظهر امروز یکشنبه در دیدار جمعی از فرماندهان عالی نیروهای مسلح: از تلاشها و فعالیت‌های سپاه، ارتش و نیروی انتظامی، نیروهای مسلح قدردانی می‌کنم، تلاش و حرکت برای مواجهه با دشمنی‌ها و دشمن‌ها با تکیه بر نوآوری و ابتکار توصیه استمرار پیدا کند. ✏️ یک لحظه هم نباید متوقف شد زیرا توقف به معنای عقب گرد است، بنابراین باید نوآوری در تسلیحات و شیوه‌ها و همچنین شناخت روش‌های دشمن همواره در دستور کار باشد. ✏️ حیثیت ملت ایران باید در چشم دنیا برجسته باشد. ضمن شناسایی استعدادها و نیروهای توانمند و خلاق، به خداوند متعال حُسن ظن داشته باشید و به او توکل کنید و بدانید که وعده خداوند در دفاع از مومنین حتمی و تخلف ناپذیر است. ۱۴۰۳/۲/۲ 🖼 💻 Farsi.Khamenei.ir
🌷 امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) : 🖌 آدمی زاده شبیه ترین چیز به ترازوست ، با نادانی سبک میشود و با علم و دانش سنگین میشود. 📖 تحف العقول ، ص۲۱۲
گاهي گمان نمي کني ولي خوب مي شود گاهي نمي شود که نمي شود که نمي شود گاهي بساط عيش خودش جور مي شود گاهي دگر تهيه بدستور مي شود گه جور مي شود خود آن بي مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور مي شود گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود گاهي گداي گدايي و بخت با تو يار نيست گاهي تمام شهر گداي تو مي شود گاهي براي خنده دلم تنگ مي شود گاهي دلم تراشه اي از سنگ مي شود گاهي تمام آبي اين آسمان ما يکباره تيره گشته و بي رنگ مي شود گاهي نفس به تيزي شمشير مي شود از هرچه زندگيست دلت سير مي شود گويي به خواب بود جواني مان گذشت گاهي چه زود فرصتمان دير مي شود کاري ندارم کجايي چه مي کني بي عشق سر مکن که دلت پیر می شو د کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
شیری گرسنه از میان تپه‌های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد. سپس در حالی که شکمی از عزا درمی آورد، هر ازگاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید. صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد. هنگامی که مست پیروزی هستیم بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم. غرور، منجلاب موفقیت است. وموفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است! ( يٰا أَيُّهَا اَلْإِنْسٰانُ مٰا غَرَّكَ بِرَبِّكَ اَلْكَرِيمِ ﴿۶﴾انفطار) کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
🌳 کدهاي بسيار خوب از قرآن🌳 ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه فرزند صالح مي خواهي: رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ رَبِّ لَا تَذَرْنِي فَرْدًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْوَارِثِينَ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه مي ترسي قلبت گمراه بشه: رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّاب ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه ميخواي شهيد از دنيا بري: رَبَّنَا آمَنَّا بِمَا أَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنَا مَعَ الشَّاهِدِينَ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚☝️اگه غم و غصه ي بزرگي داري: حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه ميخواي خودت و فرزندانت پايبند نماز باشيد: رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاةِ وَمِنْ ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه ميخواي همسر و فرزندانت بهت وفادار باشن: رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚 اگه خونه ي خوب ميخواي: رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلًا مُبَارَكًا وَأَنْتَ خَيْرُ الْمُنْزِلِين ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚👌 اگه ميخواي شيطان ازت دور باشه: رَبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَأَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَنْ يَحْضُرُونِ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💢اگه از عذاب جهنم ميترسي: رَبَّنَا اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذَابَهَا كَانَ غَرَامًا ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚اگه ميترسي خدا اعمالت رو قبول نکنه: رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚👆اگه ناراحتي: إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه ▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓ 💚☝️دوستان و عزيزانت رو از اين دعاهاي قرآني مطلع کن انتشار=صدقه جاریه التماس دعا🤲 💫الَلهُمَ جعَل عَواقِب اُمورِنا خَیرا کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
در سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و تنها معلمي بود كه سروقت در مدرسه با بچه‌ها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبۀ هفتۀ آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمی شد و خبری از نماز نبود. روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه مي‌آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش‌کلامی برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هرچه بخواهید خداي مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد. من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. پدر و مادرم هردو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را بازکردم دیدم هردو گریه کرده‌اند. با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هردو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هردو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال مي‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هرچه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانۀ این‌ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجاآوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. حال من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي مي‌دارم و هرسال که می‌گذرد برکت را به واسطۀ نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. 📗 کتاب پر پرواز ، ص ۱۲۲ از آنچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
بسم الله الرّحمن الرّحیم اِصْحَبِ السُّلْطانَ بِالْحَذَرِ، وَ الصَّدیقَ بِالتَّواضُعِ، وَ الْعـَدُوَّ بِالْحـَذَرِ، وَ الْعامَّةَ بِالْبِشْـرِ. / امام رضا (ع) 👈 با حاکم، با احتیاط همنشینی کن، با دوست همراه با تواضع، با دشمن همراه با هشیاری و پرهیز و با عموم مردم با خوشرویی. 📚 بحار الانوار ، ج ۷۵ ، ص ۳۵۵ -------------------------- @hamkalam --------------------------
✍خاطره سال اول خدمت معلمی مدیر آموزگار مدرسه کاظمیه روستای کاظم آباد منطقه فراهان با 13 دانش آموز دختر و پسر در پنج پایه تحصیلی بودم. مدرسه ای خشت و گلی در وسط بیابان که هیچ ترددی وجود نداشت و من هم به ناچار در آنجا بیتوته می کردم. هنگام غروب با آب قناتی که از کنار مسجد کوچک ده می گذشت وضو می ساختم و اذان می دادم؛ به اتفاق بچه ها در مسجد نماز جماعت می خواندیم. البته به مرور زمان بزرگترها هم به جمع ما اضافه شدند. ساعت کاری مدرسه در دو نوبت صبح و بعد از ظهر بود. ساعت شروع کلاس های نوبت عصر ساعت 14 بود لذا قبل از شروع کلاس به اتفاق بچه ها در مدرسه نماز جماعت می خواندیم برای همه بچه ها سجاده زیبایی از اداره گرفته بودم. یک روز در حال برگزاری نماز متوجه ورود رئیس اداره به مدرسه شدم؛ البته ناخواسته استرس وجودم را فرا گرفت.آقای حاج علی اکبر کریمی با یکی از همراهان وارد محل اقامه نماز شدند. تشهد و سلام را که گفتم بلند شدم. برگزاری نماز با آن شکوه و جلال در روستایی دور افتاده باعث آنچنان شور و شعفی در ایشان شده بود که با احسنت، احسنت گفتن های متوالی هویدا بود. به خاطر اهمیت دادن به نماز یک تقدیر نامه مدیر کل و یک بن خرید کتاب به اندازه حقوق یک ماه از ایشان هدیه دریافت کردم. سیدابوتراب میرهاشمی مدیر آموزگار مدرسه کاظمیه سال 1375 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
عارفی را پرسیدند زندگی به '' جبر '' است یا به '' اختیار "؟ پاسخ داد: امروز را به '' اختیار'' است تا چه بکارم اما فردا '' جبر '' است چراکه به '' اجبار'' باید درو کنم هرآنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
༻﷽༺ 🌸 روزی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از یاران خود پرسیدند: می دانید حق همسایه چیست؟ حاضران گفتند: نه حضرت فرمودند: حق همسایه آن است که 👇 🏠اگر درخواست کمک کرد، به او کمک کنید 🏠اگر وام خواست به او بپردازید 🏠اگر تهیدست شد، از او دستگیری کنید 🏠چنانچه خیری به او رسید، به او تبریک بگویید 🏠اگر بیمار شد، عیادتش بروید 🏠اگر مصیبتی به او رسید، به او تسلیت بگویید 🏠اگر ازدنیا رفت درتشییع جنازه‌اش حاضرشوید 🏠بر ارتفاع خانه خود بدون موافقت او نیفزایید تا مانع وزش نسیم و جریان هوا نشود 🏠با بوی غذای مطبوع خود او را میازارید مگر آنکه مقداری برایش بفرستید 🏠هرگاه میوه ای خریدید مقداری به او هدیه بدهید و اگر مایل به این کار نبودید، آن را مخفیانه به منزل ببرید. 📚بحار الانوار، ج۸۲، ص۹۳ کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
امام على عليه السلام: في الانفِرادِ لِعِبادَةِ اللّهِ كُنُوزُ الأرباحِ گنج هاى پر سود در خلوتِ عبادت خداست