❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . چقدر این روزها بی مادری رو بیشتر حس میکردم .بعد از ناهار
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
باشه برو دونفر باشید هم بهتره .منم خیالم راحت تره البته به ممدعلی میگم که ببره وبیارتتون .خیلی خوشحال شدم که آقام یه دفعه هم شده بی چک وچونه ودعوا وکتک به حرفم گوش داد وگذاشت برم پی آجیم .آماده شدیم وراه افتادیم تا سرجاده .تو راه به سکینه گفتم خوشگذرونی نمیرم ها میرم دنبال خواهرم یعنی باید راه برم وبگردم براش تو تا دستشویی تو حیاط میری ومیای دوساعت ناله میکنی وکمرم وپام ودلم میگی حالا چه جوری میخوای راه بیای که زود گفتی منم بیام .سکینه:راه میام تو چیکار داری نترس تو نمیخواد بهم کمک کنی .
سوار ماشین ممدعلی شدیم وراه افتادیم .تموم راه فکرم درگیر بود راستش ازشهر رفتن ازخاطره خوبی نداشتم دیگه ترسیده بودم از اسم شهر .وقتی رسیدیم شهر ممدعلی گفت من برم پنجری ماشینمو بگیرم .شما هم بریدخونه من ظهر میام درخونه اعظم دنبالتون .ازممدعلی جدا شدیم ورفتم تاکسی گرفتم .سکینه:میگم اول من برم دکتر بعد بریم خونه اعظم ها مریم :ببین سکینه الان چندوقته ازآبجیم بی خبرم تو هم که چیزیت نیست حالا .پس توروخدا یه امروز رو با من باش وبه من کمک کن .وقتی رسیدیم در خونه هرچقدر در زدم کسی درو باز نکرد .از همسایه بعلی پرسیدم که گفت :ما یه چند روزی خونه نبودیم وقتی اومدیم دیگه از اون روز من اعظم وندیدم چندبارم رفتم درخونشون جواب ندادن .ببین با اون خونه در کرم داره با اونا زیاد رفت وآمد داشت یه سوال ازشون بپرس شاید بدونن .
سریع تشکر کردم ورفتم دراون خونه رو زدم .کسی جواب نداد خونه نبودن .نشستم جلو در خونه ودائم سکینه غر میزد .کلافه شده بودم که یه خانم چادری بایه زنبیل دستش .رفت جلو خونه ای که درکرم داشت وباز کرد وسریع بلند شدم گفتم خانم خانم جون ببخشید .بله فرمایید؟من خواهر کوچیک اعظمم همسایه ها گفتن با شما رفت وامد داشته ما الان دوسه سالی هست ازش بی خبریم توروخدا اگه خبری ازش داری بگو بخدا دوساعته اینجا نشستیم والان شب میشه باید برگردیم ده .خانمه زن مهربونی بود .تعارف کرد وبه زور مارو برد خونه وچایی داغ ریخت گذاشت جلومون وگفت:پس کجایید شما هم خانواده اید اگه بدونی طفلک اعظم چی کشید تو این کوچه .شوهرش بیکار شده بود وبا یه چند نفر دوست شده بود که نارفیق بودن و شب تا صبح نمیومد خونه .اعطم بدبخت نون خالی هم نداشت که با بچش بخوره.صاحب خونه هم هرروز جلو در خونه بود تا روز آخر صابخونه وسیله هاشو ریخت تو کوچه شوهر نامردشم نبود .بدبخت اعظم با اون بچه واون شکم نشست گوشه کوچه که من با التماس آوردمشون خونه یه لقمه نون دادم.
.
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قدر داشته ها..... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم . تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد .
تا وقتی تنمان سلامت است نمی فهمیم یک دندان خراب ، یک سردرد تخیلی ، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند .
تا وقتی شب کارنباشید نمی فهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است . تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنیست .
برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد . فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیون ها موجود ریز کله گنده ی دم دار شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد .
فکرکردن به اینکه زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند .
بعد شاید بشود از چیزهای کوچک زندگی ، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر ، یک دوش آب گرم ، یک تن سالم ، یک خواب راحت و یکخانواده بیشتر لذت برد .
بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدم های همیشه ناراضی ، ما خدایگان نک و ناله ، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود ، وقتی قدر ( زندگی) را بفهمیم که دیگر زنده بودنی درکار نیست .
👤بابک اسحاقى
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه باز غیییییژ ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان. یارو پیاده میشه میره جلوی موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده نفس زنان میگه : داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت
نتیجه اخلاقی:
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند، ببینید کش شلوارشان به چه کسی گیر کرده است!😑
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸 چند تا نصیحت مهم و خوشمزه
👌 توو زندگیت مثل قیمه نذری باش
که دیگران برای بدست آوردنت از جون و دل مایه بذارن
👌 توو زندگیت مثل فسنجون باش
که هر کسی وسعش نرسه بخورتت...
👌 توو زندگیت مثل نیمرو باش نه املت
که واسه خودت دوست داشته باشن نه گوجت..
👌 توو زندگیت مثل پیاز باش
که حتی در حال خورد شدنم اونقدر قویه که اشک همرو در میاره
👌 توو زندگیت مثل خیار باش
هر وقت خوبی کردی یه تلخیم بکن که پررو نشن..
👌 توو زندگیت مثل آبگوشت باش
که با سیلی صورتش سرخ نگه داشته همش نخود و لوبیاس ولی اسمش آبگوشت نه آب نخود...
👌 توو زندگیت مثل پشمک باش
که بر خلاف اسمش خیلی خوشمزه ونرمه
👌 توو زندگیت مثل انار باش
همیشه در هر شرایطی نظم و دیسیپلین داشته باش..
👌 توو زندگیت مثل قرمه سبزی باش
که بوی حضورت همه جا رو پر کنه...
👌 همیشه خوشمزه باشید
#همسرانه
📱زنها مثل گوشی موبایلند!
یک روز با باتری پر به زندگی شما می آیند.
رنگی و شاداب، برایتان حرف میزنند، طنازی میکنند، هرکجا هر احتیاجی داشته باشید، به میزان توانایی شان برایتان کم نمیگذارند و تا آخرین نفس ها همه جوره کنارتان هستند.
این زن همیشه مقاوم، از یک جایی به بعد با رفتار و نهایتا با کلام، آلارم میدهد که به اندازه ی قبل انرژی ندارم.
میبینی که به شادابی قبل نیست و رنگ هایش کمرنگ شده.
با این حال باز هم در لحظات مهم کنارت است.
هی این کلافگی ها و بی رنگی هایش به تو هشدار میدهد که شارژش در حال تمام شدن است و تو هی باور نمیکنی. بالاخره یک شب میخوابی و صبح روز بعد میبینی زن همیشه شاداب زندگی ات، ساکت و خاموش شده.
زن ها مثل گوشی موبایلند.
باید آن ها را با یک "دوستت دارم"
یک "دلم برایت تنگ شده"
یک "میخواهم همیشه کنارت باشم"
یک "امروز زیباتر شده ای"
یک بوسه، یک آغوش و یک محبت ِ مداوم شارژ کرد.
حتی پیش از آن که شارژشان به مرز هشدار برسد.
یازده درصد...شارژ لطفا 👌🏻
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
#عشق
🍀پر عشق را بجنبان!
اینکه من الان فکر میکنم «اگر فلان کس یا فلان چیز را داشته باشم چه خوب خواهد شد، چه احساس خوبی خواهم داشت» یک دروغ و وعدهٔ بسیار زیرکانهٔ ذهن است. برای اینکه زندگی را به بعداً موکول کند.
هیچکس و هیچ چیز نمیتواند به تو زندگی و خوشبختی و احساس خوب از زندگی را بدهد.
بهشت یا خوشبختی، درون خود ماست. اگر انتظار داشته باشم با داشتن دیگری خوشبختی و حس خوب از زندگی را حاصل کنم، گرفتار یک توهم، سراب، و خیال هستم...
و آنوقت وقتی دیگری را بدست میآورم، و با این واقعیت روبرو میشوم که او هم برایم خوشبختی و حس خوب نیاورد، فکر میکنم او سراب بوده! در حالیکه من خودم سراب میدیدهام!
اینکه او سراب بوده یک حرف جداست. مهم این است که الان و همین الان متوجه شوم که من گرفتار سراب خودم هستم. این سراب که «خوشبختی را در بدست آوردن دیگری میبینم».
هیچکس و هیچ چیز نمیتواند به من زندگی، خوشبختی و احساس خوب از زندگی را بدهد.
من اگر در تنهایی و تجردم احساس خوشبختی و رضایت از زندگی نداشته باشم، محال است بوسیلهٔ ازدواج، تأهل یا دوستی با دیگری خوشبخت شوم.
ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه کافکا و دختری که عروسکش را گم کرده بود 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند.
روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامهای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفاً گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفتهام».
درباره سفر و ماجراهایم برایت مینویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت.
کافکا در طول ملاقاتهایشان، نامههای عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمههایی میخواند که دختر کوچک آنها را شایان ستایش میدانست.
در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود.
دخترک گفت: «اصلاً شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد
سال بعد کافکا درگذشت.
سالها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست میرود، اما در نهایت عشق به گونهای دیگر باز خواهد گشت.»
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli