eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.3هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🍀پر عشق را بجنبان! اینکه من الان فکر می‌کنم «اگر فلان کس یا فلان چیز را داشته باشم چه خوب خواهد شد، چه احساس خوبی خواهم داشت» یک دروغ و وعدهٔ بسیار زیرکانهٔ ذهن است. برای اینکه زندگی را به بعداً موکول کند. هیچکس و هیچ چیز نمی‌تواند به تو زندگی و خوشبختی و احساس خوب از زندگی را بدهد. بهشت یا خوشبختی، درون خود ماست. اگر انتظار داشته باشم با داشتن دیگری خوشبختی و حس خوب از زندگی را حاصل کنم، گرفتار یک توهم، سراب، و خیال هستم... و آنوقت وقتی دیگری را بدست می‌آورم، و با این واقعیت روبرو می‌شوم که او هم برایم خوشبختی و حس خوب نیاورد، فکر می‌کنم او سراب بوده! در حالیکه من خودم سراب می‌دیده‌ام! اینکه او سراب بوده یک حرف جداست. مهم این است که الان و همین الان متوجه شوم که من گرفتار سراب خودم هستم. این سراب که «خوشبختی را در بدست آوردن دیگری می‌بینم». هیچکس و هیچ چیز نمی‌تواند به من زندگی، خوشبختی و احساس خوب از زندگی را بدهد. من اگر در تنهایی‌ و تجردم احساس خوشبختی و رضایت از زندگی نداشته باشم، محال است بوسیلهٔ ازدواج، تأهل یا دوستی با دیگری خوشبخت شوم. ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه کافکا و دختری که عروسکش را گم کرده بود 🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه کافکا و دختری که عروسکش را گم کرده بود 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 فرانتس کافکا در ۴۰ سالگی که هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، در حال قدم زدن در پارکی در برلین با دختر کوچکی که در حال گریه کردن بود برخورد کرد زیرا عروسک مورد علاقه خود را از دست داده بود دختر کوچولو و کافکا به دنبال عروسک گشتند ولی بی نتیجه بود.‏کافکا به او پیشنهاد داد که روز بعد دوباره همانجا ملاقات کنند و با هم به دنبال عروسک بگردند. روز بعد، کافکا که هنوز عروسک را پیدا نکرده بود، نامه‌ای را به دختر کوچک داد که توسط عروسک نوشته شده بود: «لطفاً گریه نکن، من برای دیدن دنیا به سفری رفته‌ام». درباره‌ سفر و ماجراهایم برایت می‌نویسم. بدین ترتیب داستانی آغاز شد که تا پایان عمر کافکا ادامه یافت. کافکا در طول ملاقات‌هایشان، نامه‌های عروسک را که با دقت نوشته شده بود، همراه با ماجراها و مکالمه‌هایی می‌خواند که دختر کوچک آن‌ها را شایان ستایش می‌دانست. در نهایت کافکا عروسک را به او بازگرداند (یکی خرید) که گویی به برلین بازگشته بود. دخترک گفت: «اصلاً شبیه عروسک من نیست» سپس کافکا نامه دیگری به او داد که عروسک در آن نوشته بود: «سفرهای من، مرا تغییر داده» دختر بچه عروسک جدید را در آغوش گرفت و خوشحال شد سال بعد کافکا درگذشت. سال‌ها بعد، دختر کوچکی که اکنون بالغ شده بود، پیامی را در داخل عروسک پیدا کرد در نامه کوتاهی که کافکا آن را امضا کرده بود، نوشته بود: «هر چیزی که دوست داری احتمالاً از دست می‌رود، اما در نهایت عشق به گونه‌ای دیگر باز خواهد گشت.» جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
🌿🌺﷽🌿🌺 🌿من به خودم قول میدهم … 🌿آنقدر روی رشد خود وقت بگذارم که دیگر وقتی برای انتقاد از دیگران نداشته باشم. 🌿آنقدر آزاده باشم که فرصتی به نگرانی، 🌿 آنقدر بلند نظر که فرصتی به خشم، 🌿 آنقدر قوی که فرصتی به ترس و 🌿آنقدر خوشبخت که فرصتی به بدبختی ندهم. 🌿 تصورم از خود نیک باشد و این را به جهان اعلام کنم؛ نه با صدای بلند، بلکه با انتخابها،رفتارها،ارتباطات،و افکار نیک خود. 🌿 با این اعتقاد زندگی کنم که خداوند حامی من است؛ مادامی‌ که به آن وفادار بمانم . جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . باشه برو دونفر باشید هم بهتره .منم خیالم راحت تره البته
📜 🩷 . خودش که پوست واستخون خیلی بدبختی کشید من تا الان فکر میکردم پدرم نداره .واقعا متاسفم چه جوری دلش اومده پدربچشو ول کنه .مریم:الهی بمیرم برای آبجیم .حاج خانم من اصلا نمیدونستم که تو این وضعیت واصلا خبر نداشتم که دوباره باردار شده یا اینکه عباس اینقدر بد شده وآبجیمو اذیت میکنه آخه اونا خیلی خیلی همدیگرو دوست داشتن با بدبختی وخودکشی کردن وتهدید به هم رسیدن بخدا .توروخدا حاج خانم بگو بعدش چی شد الان کجاست آبجیم .رقیه خانم:هیچی دیگه دخترم یه دوسه روزی اسباب اساسیه تو کوچه بود واعظم وملیحه هم به زور آوردم تو خونه ما موند .عباسم ازش خبری نبود تا بعد دوروز اومد وقتی دید که چی شد رفت ویه روز بعد اومد وسیله ها رو اعظمم برد یه چندروزی من ازشون بی خبر بودم چون اعظم خودشم نمیدونست کجا میخوان برن .تا چندوقت بعد اعظم زنگ زد وگفت که تو محله چشمه پایین یه اتاق گرفتن ونشستن (چشمه بالا اسم یکی از پایین ترین وداغون ترین محله های شهر هستش که اصلا جای بردن وزندگی کردن با زن وبچه نیست بیشتر مجرد ها ومعتادها وساقی ها اونجا سکونت دارن )گفت بالاخره یه روز مریم خواهرم میاد دنبالم بهش بگو که من کجام فقط اون سراغمو میگیره .با شنیدن حرفای رقیه خانم جیگرم آتیش گرفت اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم کجا باید برم کل شهر دور سرم میچرخید چقدر دلم برای بدبختی های خودمون میسوخت .بلند شدم وگفتم توروخدا رقیه خانم ادرسو برام دقیق بنویس من سواد ندارم زیاد میترسم اسمش یادم بره به سکینه هم گفتم تو ممدعلی برو دکتر یا برو خونه یکی از خواهرات چون من معلوم نیست کی برگردم .ولی قبول نکرد وگفت منم میام حاجی بفهمه که تنها رفتی برای دوتامون بد میشه .رفتم پرس با پرس سه چهار بار اتوبوس سوار شدیم ویه دوساعت هم پیاده رفتیم .انگار اون سر دنیا خونه گرفته بودن .وقتی رسیدیم سرکوچه خونه سر کوه بود یعنی باید نزدیک هزار تا پله شایدم بیشتر بالا میرفتیم تا برسیم .محل کر وکثیف وداغون که اصلا ماشین وموتور ازش رد نمیتونست بشه .تموم کوچه ها ومحله های جوونهای داغون وکه هرکی رد میشد تیکه مینداختن .نصفه راه سکینه وایساد وای مریم من دیگه نمیتونم بیام .رفتم وگفتم توروخدا سکینه من که بهت گفتم نیا حالا هم که اومدی باید بیای دیگه میخوای بمونی تو کوچه پیش اینا ؟پاشو من کمکت میکنم .دستشو انداختم رو شونمو ویه دستمم دور کمرش گرفتم و با هر بدبختی بود رسیدیم ته کوچه .یه خونه با یه در آبی رنگ که رنگش ریخته
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید.. دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری.. پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند. دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام. شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم.. مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند.. پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست. آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم. آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند.. شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد. این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
‍ . 🚨 چه زمانی باید یک رابطه را تمام کرد؟ ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ 🔺وقتی رابطه باعث شود به جای زندگی در زمان حال در گذشته ها زندگی کنی! 🔺وقتی رابطه بیشتر برایت رنج آور است تا لذت بخش!. 🔺 وقتی از تو خواسته می شود خودت را تغییر دهی! 🔺وقتی از طرف مقابلت می خواهی برای خوشایند تو تغییر کند! 🔺وقتی که کارهایش را توجیه می کنی! 🔺وقتی به تو صدمه های روحی، جسمی یا بیانی می زند! 🔺وقتی موردی ناپسند در مدت زمانی کوتاه بارها اتفاق می افتد! 🔺 وقتی می بینی طرف مقابلت هیچ تلاشی برای ادامه ی ارتباط نمی کند! 🔺وقتی ارزش ها و عقاید اصلیتان متفاوت است! 🔺وقتی که به امید بهبود شرایط، رابطه را ادامه می دهیم! 🔺وقتی هیچ کدام از طرفین احساس قبلی را نسبت به هم ندارند! 🔺وقتی بده بستان یک طرفه است. یک طرف فقط می دهد و طرف مقابل فقط می گیرد. ⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨ ✅ کانال رسمی دکتر انوشه ✌️️براي اوني كه مفيده ارسال كن💏 . ۰ ♡@hamsaraneeeee •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 _قشنگه ‌
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #بخونی _قشنگه ‌
⊱ 📗 آنتونی ۴۰ ساله بود ڪه دڪترها به وی گفتند، یڪ سال دیگر بیشتر زنده نیست؛ زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود ڪه پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت. آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود، اما در درون خود میل و ڪششی به داستان نویسی حس می ڪرد و می دانست ڪه استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد. بنابر این تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ ڪرد. او حتی مطمئن نبود ڪه آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ ڪند یا نه ولی می دانست ڪه باید ڪاری انجام دهد. در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت: من فقط یڪ زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت و پاییز آینده، همراه با برگریزان، خواهم مرد. در این یڪ سال وی ۵ داستان را به انتها رساند و یڪی دیگر را تا نیمه نوشت. (بهره وری او در این یڪ سال برابر با بهره وری نصف عمر فورستر و دو برابر سلینجر بود.) اما "آنتونی برجس" نمرد. سرطان وی ناپدید شده بود. وی تا پایان عمرخود، ۷۰ ڪتاب نوشت. مشهورترین ڪتاب وی پرتقالهای ڪوڪی است ڪه به همت خانم پری رخ هاشمی به فارسی ترجمه شده است. پس امید وار باش معجزه همیشه هست ڪافیه ایمان داشته باشی☘
🌿🌺﷽🌿🌺 همه‌ٔ ما تا زنده‌ایم بین اوقاتِ غم و شادی تاب می‌خوریم زندگی یک تابِ بازی است دنیا ما را بین غم و شادی تاب می‌دهد تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم باید هنگامِ شادی با فروتنی و هنگامِ غم با اُمید خودمان را محکم نگه داریم و به خدایی مطمئن باشیم که ما را نخواهد انداخت پس با آرامش و اطمینان زندگی را بازی کنیم یه نگاه به خودت بنداز ببین خودتو چقدر درگیر چیزای بی ارزش کردی ببین چقدر داری به خودت ظلم میکنی غم میخوری و استرس داری می ترسی از آینده ای که هنوز نیومده می ترسی از اتفاقاتی که اصلا قرار نیست اتفاق بیفتن و دلیل این همه ترس و احساس بی پناهی اینه که یه جایی در اعماق وجودت خدا رو فراموش کردی و فکر میکنی تنهایی چرا خدا رو حس نمیکنی دیگه خدا چه جوری باید بهت بگه که من هستم چقدر آیه و نشانه باید بفرسته که باورش کنی و بفهمی که بالاسرت قدرتی هست به اسم خدا خدایی که بی اذنش برگی از درخت نمی افته و خدایی که اگه برات بخواد هیچکس جلودارش نیست پس خودت رو دست غم و غصه نده و توکل به خدا مطمئن باش خدا خودش بغلت میکنه و آرومت میکنه. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli