#داستان
پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
دوستی، از او پرسید: علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هر سویی نروند.
دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آن را حبس کرده ام.
شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم..
مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا جمع کند و مراقبت کند..
پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست.
آن دو باز شکاری🦉، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
آن دو خرگوش🐇 پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
آن دو عقاب🦅 نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.
آن مار🐍، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
شیر🦁، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا کارهای شروری از وی سرزند و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد.
این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده.
.
🚨 چه زمانی باید یک رابطه را تمام کرد؟
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
🔺وقتی رابطه باعث شود به جای زندگی در زمان حال در گذشته ها زندگی کنی!
🔺وقتی رابطه بیشتر برایت رنج آور است تا لذت بخش!.
🔺 وقتی از تو خواسته می شود خودت را تغییر دهی!
🔺وقتی از طرف مقابلت می خواهی برای خوشایند تو تغییر کند!
🔺وقتی که کارهایش را توجیه می کنی!
🔺وقتی به تو صدمه های روحی، جسمی یا بیانی می زند!
🔺وقتی موردی ناپسند در مدت زمانی کوتاه بارها اتفاق می افتد!
🔺 وقتی می بینی طرف مقابلت هیچ تلاشی برای ادامه ی ارتباط نمی کند!
🔺وقتی ارزش ها و عقاید اصلیتان متفاوت است!
🔺وقتی که به امید بهبود شرایط، رابطه را ادامه می دهیم!
🔺وقتی هیچ کدام از طرفین احساس قبلی را نسبت به هم ندارند!
🔺وقتی بده بستان یک طرفه است. یک طرف فقط می دهد و طرف مقابل فقط می گیرد.
⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨
✅ کانال رسمی دکتر انوشه
✌️️براي اوني كه مفيده ارسال كن💏
.
۰
♡@hamsaraneeeee
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #بخونی _قشنگه
⊱
📗#داستان_کوتاه
آنتونی ۴۰ ساله بود ڪه
دڪترها به وی گفتند،
یڪ سال دیگر بیشتر زنده نیست؛ زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود ڪه پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت.
آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود،
اما در درون خود میل و ڪششی به داستان نویسی حس می ڪرد و می دانست ڪه استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد.
بنابر این تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ ڪرد.
او حتی مطمئن نبود ڪه آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ ڪند یا نه ولی می دانست ڪه باید ڪاری انجام دهد.
در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت:
من فقط یڪ زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت و پاییز آینده، همراه با برگریزان، خواهم مرد.
در این یڪ سال وی ۵ داستان را به انتها رساند و یڪی دیگر را تا نیمه نوشت.
(بهره وری او در این یڪ سال برابر با بهره وری نصف عمر فورستر و دو برابر سلینجر بود.)
اما "آنتونی برجس" نمرد.
سرطان وی ناپدید شده بود.
وی تا پایان عمرخود، ۷۰ ڪتاب نوشت.
مشهورترین ڪتاب وی پرتقالهای ڪوڪی است ڪه به همت خانم پری رخ هاشمی به فارسی ترجمه شده است.
پس امید وار باش معجزه همیشه هست
ڪافیه ایمان داشته باشی☘
🌿🌺﷽🌿🌺
همهٔ ما تا زندهایم بین اوقاتِ غم و شادی تاب میخوریم
زندگی یک تابِ بازی است
دنیا ما را بین غم و شادی تاب میدهد
تا یاد بگیریم چگونه به تعادل برسیم
باید هنگامِ شادی با فروتنی
و هنگامِ غم با اُمید
خودمان را محکم نگه داریم
و به خدایی مطمئن باشیم
که ما را نخواهد انداخت
پس با آرامش و اطمینان زندگی را بازی کنیم
یه نگاه به خودت بنداز ببین خودتو چقدر
درگیر چیزای بی ارزش کردی ببین چقدر
داری به خودت ظلم میکنی
غم میخوری و استرس داری می ترسی از
آینده ای که هنوز نیومده می ترسی از
اتفاقاتی که اصلا قرار نیست اتفاق بیفتن
و دلیل این همه ترس و احساس بی پناهی اینه که
یه جایی در اعماق وجودت خدا رو فراموش کردی
و فکر میکنی تنهایی چرا خدا رو حس نمیکنی
دیگه خدا چه جوری باید بهت بگه که من هستم
چقدر آیه و نشانه باید بفرسته که باورش کنی و بفهمی
که بالاسرت قدرتی هست به اسم خدا خدایی که بی
اذنش برگی از درخت نمی افته و خدایی که اگه برات بخواد
هیچکس جلودارش نیست پس خودت رو دست غم و غصه نده
و توکل به خدا مطمئن باش خدا خودش بغلت میکنه و آرومت میکنه.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 بخونی_قشنگه 🌸🍃🍃🍃
نمی دونم تا حالا چند هزار بار پشت چراغ قرمزها واستادی. دنیای" پشت چراغ قرمز، دنیای جالبیه.
شده تاحالا زل بزنی ب قرمزی چراغ و تو دلت بشماری... یک، دو، سه ... یا مثلا شمارش معکوس: ۸۹، ۸۸، ۸۷، ۸۶ ...؛
بعد یهو با صدای بوق ممتد پشت سری ت ، پاتو بذاری رو گاز و قیییییییژژژژ ؛
چقدر شبیه زندگی ان این خیابونها با چراغ های قرمز و پیچ ها و چهارراه ها و تقاطع هاشون؛
درست همون لحظه ک تو داری با اعصاب داغون، یکی یکی ثانیه های عمرتو میندازی دور،
پسرک روزنامه فروش، داره برای مامانش تصویر کفش پاشنه کوتاهی رو میسازه ک هنوز پشت ویترین مغازه جاخوش کرده؛
و دخترک گل فروش، شاید برای کشدار شدن شماره های قرمز، دعا می خونه.
..
راستی ک آدمهای شهرم، چ ساده ساده میشمارند مردنشان را ؛و تندتند تمام شدنشان را ؛_
و بعد تا چراغ سبز میشود، دستت را روی بوق می فشاری و پایت را روی گاز ؛
و ویترین مغازه ترک برمیدارد و عروسکی از قفسه فکر دخترک فرو می افتد.
و من و تو می مانیم و خسران
ان الانسان لفی خسر ...
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃 زندگی رو جور دیگه ای ببینید 🌸🍃🍃🍃🍃
سلام ما آدم ها گاهی بعضی چیزا رو برای خودمون بزرگ میکنیم در حالیکه خیلی کوچیکن
من ی که این حرف رو میزنم خرید عروسیم رو تقریبا دوسال بعد از عقدم انجام دادم،
اونم فقط و فقط اقلامی که لازم داشتم در قالب خرید عروسی داشتم ! مثلا لوازم آرایش به هیچ عنوان پک کامل برنداشتم و مثلا گفتم خط چشمم تموم شده
، یه براش لازم دارم و و و و ... تمام اقلامی که داشتم حتی وقتی بهم پیشنهاد دادن قبول نکردم و گفتم
وقتی دارم برا چی بخرم
در واقع خرید عروسی برای دوره هایی بود که دخترها کرم به صورتشونم نمیزدن !
تازه میرفتن چهارتا چیز بخرن تا مثلا بتونن برای همسرش آرایش کنن نه اینکه الان اکثر دخترا یه پا آرایشگرن 🙈
یا مثلا آینه شمعدون نخریدم چون به نظرم توی خونمون فضای مناسب براش نداشتم و مجبور میشدم دکور رو مدلی دیگه ای بچینم،
لباس خاص و از سر تا پا خرید که اصلا ! ولی خب هر از چندگاهی وسایل مورد نیازمو با همسرم میخریدم
منظورم اینه که شما
مهم اینه که چیزایی که نیاز داری داشته باشی، اینکه در قالب خرید عروسی و با فلان مدل و فلان کیفیت واقعا لازم نیست
مثلا کیف سفید من هیچوقت دست نمیگیرم ! پس براچی میرفتم میخریدم؟؟ چون خرید عروسیه؟؟؟
عزیزان به این فکر کنید که قراره شمادوتا زندگی کنید با هم،
قرار نیست نمایشگاه بسازید برا بقیه اطرافیانتون، قرار نیست مسابقه بدید با دخترای فامیلتون،
قرار نیست زندگی یه عده _که الان قربونش برم توی فضای مجازی پر شده از توقع سازی های بی مورد_ کپی کنید!
شما خودتون رو ببینید وهمسرتون
تلاشش رو ببینید و علاقه ش رو
روزهای خوشتون رو با توقعات اشتباه تلخ نکنید
اگه همسرتون ترجیحش اینه که با پول خودش همه خرجا رو کنه ، باید بهش افتخار کنید، که اینقد استقلال داره، که نمیخواد کسی جز خودش برای زندگیش هزینه کنه
پسری که حتی از خانواده خودش توقع نداره مطمئنا از خانواده همسرش هم توقع بیجا نخواهد داشت
همسرتون الان نیمی از شماست
اون درد بکشه شما هم درد خواهید کشید
اون بخنده شما هم شاد میشید
زندگی رو جوری دیگه ای نگاه کنید باور کنید ضرر میکنید
@actorsgallery💖
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . خودش که پوست واستخون خیلی بدبختی کشید من تا الان فکر میک
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
لای در باز بود درو باز کردم ورفتم تو حیاط یه بیست تا بچه گوشه حیاط بازی میکردن وگریه میکردن .یه سری لباس میشستن ویه سری سبزی پاک میکردن .دورتا دورحیاط اتاق های کاهگلی وداغون بودو یه پیرمرد با عصای ویه ماه گرفتگی بزرگ روی صورتش روی پلها نشسته بود جلو رفتم وگفتم اتاق عباس کجاست اسم خانمش اعظم هست نگاهی از سر تا پای ما انداخت وبا عصا به یه اتاق کوچیک ته حیاط اشاره کرد .سریع پر کشیدم سمت اتاق در زدم یه دختر بچه درو باز کرد گفتم ملیحه تویی خاله آره تو ملیحه ای ..با شنیدن صدای من اعظم ازتو اتاق گفت بالا خره اومدی مریمم چقدر دلم برات تنگ شد بود .یه نیم ساعتی تو بغل هم گریه کردیم .پا تو اتاق گذاشتم .هیچی هیچی تو اتاق نبود یه گلیم پاره زیر پاشون ویه گاز پیکنیکی ویه کتری داغون گوشه اتاق ودیگه هیچی .گفتم آبجی چی شده چرا اینجوری شدی چرا به ما یه زنگ نزدی .میدونی چه بدبختی کشیدم تا پیدات کنم تو هم مارو فراموش کردی اره .؟
اعظم:ای آبجی زندگیمون خیلی خوب بود وخوش بخت بودیم .یه دفعه عباس شروع کرد بداخلاقی کردن وشبا دیر میومد ووقتی هم میومد میخوابید وقتی هم میگفتم چرا نمیری سرکار هیچی نداریم منو ملیحه رو میگرفت به باد کتک واسه جون بچمم که شده مجبور بودم ساکت بمونم وهیچی نگم .ولی کم کم دیگه هیچی برای خوردن نداشتیم وصابخونه هم پنج شش ماه بود کرایه خونه نداده بودیم .عباس هم دیگه دوسه روزی یه بار میومد خونه اونم با سرو صدا ودعوا .تا اینکه دوباره فهمیدم باردارم ولی با این شرایط ملیحه اصلا نمیخواستم یکی دیگه رو هم بیارم بدبخت کنم واسه همین واسه یه دکتر که بتونم بچه رو سقط کنم گشتم وپیدا کردم ولی نمیدونم کدوم از خدا بی خبر به عباس خبر داد وسر بزنگاه اومد ومنو با کتک آورد بیرون وتموم مطب دکترو هم به هم ریخت .عباس بد درگیر مواد شده مریم دوستای نابابش بیچارش کردن .یه شب دوستاش آورد خونه وهمه مست ونعشه بودن ومن وملیحه از ترس اینکه به ما نزدیک نشن گوشه حیاط کز کردیم تا برن .ولی به عباس گفته بودن که زنت بازم بچتو میندازه وواسه کوتاه کردن زبونش که بهت گیر نده بهش مواد بده تا دیگه نتونه بهت زخم زبون بزنه وبعد از رفتنشون عباس حسابی مهربون شده بود وهی به من تعارف میکرد که حالت خوب میشه وکمردردت خوب میشه واین حرفا وقتی دید زیر بار نمیرم تا میخورد کتکم میزد دنده هام شکسته بود وتموم بدنم زخم وزیلی که از ترس اینکه مرده باشم .منو ملیحه رو میبره جلو بیمارستان وولمون میکنه ومیره که با گریه ملیحه بالای سرم دکترا میفهمن ومارو میبرن..