❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 معلم که باشی... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💫 معلم که باشی ...
وقتی سی نفر در کلاست نشسته اند، حس می کنی سی خانواده در چند نسل را پیش خود داری. هرچه بگویی، انگار در مقابل هزاران نفر گفته ای.
آسان نیست وقتی ذهنت پر از مشغله ی این دنیاست، همه را در عرض پنج دقیقه از ذهنت دور کنی و با فراغ بال و با لبخندی مهربان وارد کلاس شوی.
اصلا راحت نیست خودت انرژی نداشته باشی ولی به آن ها که مخاطبت هستند، انرژی دهی.
چه مرد باشی چه زن، میدانی وارد کلاس که بشوی، همه به سر و وضع و ظاهرت نگاه می کنند.
آسان نیست وقتی آدم های هفده هجده ساله حتی طرز راه رفتنت را هم برانداز کنند، تو شروع کنی به تدریس.
اصلا کار ساده ای نیست با کسی که تیک عصبی دارد، کار کنی و خنده ات نگیرد.
خیلی سخت است بارها حرفی را باحوصله تکرار کنی و بعد از آن توی چشمانت نگاه کنند و بگویند «خب؟».
باید همه را به یک چشم نگاه کنی صرف نظر از آن که پدرش کارگر است، یا دکتر است یا کارگردان.
سخت است وقتی باید به زبان بیگانه از مباحثی حرف بزنی که خیلی ها حتی به زبان مادری کوچک ترین ایده ای از آن ندارند.
باید مواظب باشی هیچ بحثی راه نیاندازی که به کسی بربخورد.
از معمولی ترین موضوعات اجتماعی مانند بی پولی، طلاق و اعتیاد هم که حرف بزنی، حتما یکی پیدا می شود که یا پدر ندارد یا والدینش طلاق گرفته اند، و یا بی پول و معتادند.
فکر کن از این کلاس که به آن کلاس می روی، آن چنان رفتار کنی که انگار مطالب کاملا تازه اند و مخاطبانت فکر کنند خود به درک و کشف مطلبی رسیده اند و بگویند «وای چقدر آسان بود!»
گاهی می شنوی یکی از آن ها که سابقا به او تدریس کرده ای، دیگر در این دنیا نیست. سخت است بشنوی و جلوی سی چهل جفت چشم، نزنی زیر گریه.
معلم که باشی ...
اما از تو معلم که بپرسند، می گویی همه مشکلات تدریس می ارزد به لذت آن لحظه که دانش آموزانت یاد می گیرند و به تو لبخند می زنند ...
می گویی می ارزد ... به خدا می ارزد.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 ساعت ساز... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.» #مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر #ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق اول پدر بزرگ.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞سال هاست که #پدربزرگ #سیگار را کنار گذاشته بود اما باز هم به سراغ بوی تند و تلخ آن رفته بود .
گوشه گیری می کرد و در یکسال گذشته حتی یک بار هم لبخند نزد.
مادرم اشک می ریخت و دل نگران پدرش بود .
پدرم معتقد بود بحران کهنسالی گریبان گیر پدر بزرگ شده و برای حرفش استدلال های منطقی میاورد.
راست هم می گفت . مگر می شود در سن ۷۸ سالگی دل نگران یا ناراحت مسائل روزمرگی بود؟
گذشت و من برای دیدن پدر بزرگ به روستا رفتم .
پدر بزرگ دمق زیر درخت بید مجنون نشسته بود و آرام بر ته سیگارش پک های تلخی میزد.
آهسته در کنارش نشستم ، بدون آن که مرا نگاه کند گفت :
تو هم مثل بقیه نگران منی که آخر عمری چه بر سر من آمده؟
نمیدانستم چه بگویم ، سرم را پایین آوردم و گفتم .
میدانی پدربزرگ ؟ همه میگویند دچار بحران کهنسالی شدی و این امر طبیعیست . اما من باور دارم حتما چیز دیگریست !
مرا نگاهی غم آلود کرد و بلند شد .
گفتم پدربزرگ اگه ناراحتت کردم مرا ببخش و بابت حرفم عذرخواهی می کنم !
پشتش را به من کرد و آرام گفت همراه من بیا !
در میان جنگل بودیم که پدر بزرگ شروع به خواندن آواز سوزناکی کرد و من در چند قدمی پشت او اشک می ریختم ؛ اما سریع خودم را جمع و جور کردم که مبادا اشک هایم را ببینید ؛ همانطور به مسیر ادامه دادیم که ناگهان در کنار درختی تنومند ایستاد .
شروع به لمس نوشته ای کرد که من نمی توانستم آن را ببینم.
پدر بزرگ با صدای لرزان گفت :
قرارمان این بود اگر نتوانستیم در این دنیا در کنار هم باشیم حداقل در دنیای دیگر از هم جدا نشویم . حال ۱ سال گذشت و آن رفت اما من نتوانستم به قول خود عمل کنم !
دنیا دور سرم می چرخید و نمیتوانستم باور کنم !
در کنار نام پدر بزرگ نام مادر بزرگ نبود ، بلکه نام دیگری حک شده بود !
پدر بزرگ در حالی که سیگار دیگری را روشن می کرد گفت :
حتی سن و سال هم نمی تواند احساس #عشق اول را برای آدم از بین ببرد ، حتی بعد از مرگ !
در کنار درخت نشست و شروع به آواز خواندن کرد و من در کنار پدر بزرگ #اشک می ریختم
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
فوق العاده زیباست داستان عشق ناتمام واقعی🥺
🎈❣🎈❣🎈❣
دوستے می گفت:
خیلے سال پیش که دانشجو بودم،بعضے از اساتید عادت به حضور غیاب داشتند...
تعدادے هم براے محکم کارے دو بار این کار را انجام می دادند .
ابتدا و انتهاے کلاس، که مجبور باشے تمام ساعت را سر کلاس بنشینی!!
هم رشته اے داشتم که شیفته یکے از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس
حاضر بود،حتے اگر نصف کلاس غایب بودند؛جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
استاد امروز همه غایبند!!
هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل با هم ازدواج کردند و دورادور مے شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبر دار شدم که آگهے ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:
«هیچ کس زنده نیست...
همه مُردند...»
شاید عشق همین باشد...!! 🍃🍃🍃
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
🍃🍃🍃🍃🌸
❣دکتر الهی قمشه ای خیلی زیبا گفت ....
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی
ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی ! ! !
اون روز چه لباسی می پوشی؟
چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟
با چه ماشینی گردش می کنی؟
کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟
شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه !
وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه،
برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه .
دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره...
خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه...
طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه...
همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی.
اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه.
شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند.....
قدر همدیگه رو بدونیم !🍃🍃🍃
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد . تا رسیدیم به خونه حسین شب شده بود و اینقدر گرسنم بود که
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
از پتو وبالش حتی دوتا استکان نبود چایی بریزیم بخوریم .فقط یه دبه جو پرک بود که اونم موریانه زده بود .تموم خونه شپش بود موریانه .همه جا کثیف .حسین بیدار کردم وگفتم اینجا استکان پیدا نکردم .گفت زن که نباشه همین میشه خونمون مثل گنج مرنج بود من خودم کاسبم هر ظرفی که تازه بیاد آوردم خونم .ولی تو این چندماه که زن نداشتم همه رو دزدین چندتا النگو زنمو گوشواره هاشو دستبند وظرفها وپتو ها حتی برنج وروغن وقندمون هم بردن .هیچی برامون نزاشتن بمونه .چقدر دلم براش سوخت انگار خواهر مادر حسین از سکینه هم بدتر بودن آخه کی دلش میاد وسیله خونه پسر یا برادرشو بدزده .حسین میگفت برای اینکه بیان خونمون یه جارو بزنن ازمن پول میگرفتن ولی باز خونمون اینجوری کثیفه یه بار نیومدن این دخترا رو حموم ببرن .همه شپش زده سرشون .رفتم به زور دوتا شیشه مربا پیدا کردم تمیز شستم تا چایی خوردیم .چادرو بستم کمرمو تموم وسیله هارو ریختم بیرون خونه پر از موش وشپش بود وبوی گند میداد .یه روسری بستم جلو دهنم وهمه رو ریختم بیرون وفقط یه فرش بود شستم وپهن کردم .بعد هم دخترا رو بردم حموم ده .همه خیره بهم نگاه میکردن سرشو شپش داشت برای همین تمیز نمیشد .اومدیم خونه وتو حیاط یه چادر پهن کردم ودخترا وپسرا رو دونه دونه نشوندم وبا ماشین سرشونو ازته تراشیدم .فقط برای دخترا جلوشونو نزدم که معلوم نباشه مو ندارن وخجالت بکشن .شپش بود که از سرو کول چادر بالا میرفت .بعد هم چادرو گره دادم وحسین برد بیابون آتیش زد .یه پیت نفت برداشتم ودوباره با دخترا رفتم حموم وسراشونو بانفت شستم تا شپش دست از سر این زندگی برداره .با وارد شدن تو حموم تموم زنها دماغشونو گرفته وپیف پیف میکردن که ما بوی نفت میدیم .منم خجالت زده گفتم ببخشید من امروز نفت خالی کردم ریخته به لباسم منم بو میدم .تمیز کردن خونه یه ده روزی طول کشید وکار برد اینقدر خسته شده بودم .ولی حسین خوشحال بود ومدام تشکر میکرد ومیگفت روم نمیشده با دوستام جایی برم شپش سر بچه ها به سر منم اومده بود .بچه ها منو آبجی صدامیکردن وخیلی زمان برد تا بامن راحت باشن .پسر کوچیکه بی قرار بود خیلی اذیت میکرد بهونه میگرفت .پدر حسین اومد با دیدن خونه گفت خوبه خیلی تمیز شده صفا رو بیار ببینم به پسر یه ساله حسین میگفت صفا .گفت نبینم صفا رو اذیت کنی ها هرچیزی خواست بهش میدی .با گفتن باشه چشم رفتم تو اتاق آماده شدیم وبا حسین رفتیم خرید دوتا قابلمه ویه دست استکان وقاشق وچنگال وچاقو قندون ازهرچیزی یکی گرفتیم واومدیم .حسین گفت خودم بار میزنم هرچیزی باشه میارم خونه حالا باهمینابگذرونیم.
·· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli