❤️هم دلی❤️
🌸🍃🌸🍃🍃🍃 قشنگه بخونید
مادر بزرگ اواخر عمرش آلزایمر گرفته بود. هر از گاهی پیشش میماندم. حواس پرتی اش خفیف بود. آدم ها را یادش نمیرفت.
زمان ها را قاطی میکرد. یک بار که چای تازه دم را توی فنجانِ کمر باریکش میریختم دیدم بلند شد و به سمت تلفنِ نارنجیِ قدیمی رفت و کنارش نشست.
با فنجان چای رفتم کنارش و گفتم: " ماه منیر، منتظر کسی هستی ؟" آرام گفت : " آره جانم.
حاج آقا این وقتا زنگ میزنه احوالمو میپرسه. دوست نداره به زنگ دوم سوم بکشه.
اوقاتش تلخ میشه فکر میکنه بلا مَلا سرم اومده. " فنجان را دستش دادم و گفتم : " تا زنگ بزنه ما هم چاییمونو میخوریم. "
با لبخند همراهش منتظر ماندم. چند دقیقه بعد سرش را بلند کرد، با چشمانِ خیس نگاهم کرد و گفت : " ببخش مادر.
کاش حاجی فوت نکرده بود .. " دستانش را روی زانوهایش گذاشت و بلند شد. رفت سمتِ صندلی. به خودش آمده بود... رفتم کنارش و دستانش را گرفتم و گفتم : " ناراحتش نباش ماه منیر. منم یه وقتایی منتظرم.
انگار قراره زنگ بزنه، یا بیاد. اما خب .. کاش نرفته بود " دستی کشید روی سرم و گفت : " میدونم دلت شکسته .. فکر نکنی یادم نیست .....
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
🟢#داستان
🔻خدا چه نیازی به اعمال ما دارد؟؟
پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند...
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برده و کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند
پادشاه از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،
پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند.
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.
وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید.
اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.
و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد.
🔴نکته :خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد.در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خوشبختی گاهی ....
🌸🍃🍃🍃
🌿🌺﷽🌿🌺
🦋خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود ،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ،
خنده های کودکیهامان، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ، اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ،
چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است ، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ،
گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم،
خوشبختی را ندیدیم یا شاید نخواستیم ببینیم، اما، حالا ، دوست نازنینم، هرکجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ،
با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی ها که همه مان داریم
💕امروز را قدر بدان، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن، عشق را بهانه کن
، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد،
هنوز هست، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، رفیق جانم ، خوشبختی ها ماندنی نیستند،
اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . داد زدم، خفه شو دلربا...... گمشو بیرون....... باعث و
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
امشب جلوی چشم خودم این دختره رو تصاحب میکنی تا بعد این دیگه غلط اضافی نکنه......
بهادر باتوام، بهم نگاه کن، هر چه زودتر باید این دختر رو برا خودت کنی، میفهمی چی میگم تا دوباره فکر فرار نزنه به سرش.......
پای آبرومون تو روستا درمیونه....
نذار انگشت نمای خاص و عام بشیم و از این به بعد همه با انگشت نشونمون بدن....
با کلافگی گفتم مادر جان، من دیگه هیچ صنمی با این دختره ندارم...
همونطور که شنیدی و دیدی، گفتم که به عنوان یه خدمه اینجا مشغول بکار میشه......
همین و بس.....
اگه حرفی نمونده من باید برم، برگشتم که برم یکدفعه مادرم صدام زد، بهادر بیا اینجا کارت دارم، برگشتم به سمتش، یهو از جاش بلند شد و مشتی به سینم زد و گفت:......
پسره ی احمق و نادون!!.....
میفهمی چی میگی؟؟!!.......
من باهات اتمام حجت کردم یا این کارو تموم میکنی یا من حلالت نمیکنم!!.....
حق نداری منو مادر صداکنی و منو ببینی، حق نداری باهام هم کلام و هم سفره بشی...
یا این دختره پتیاره خونبس یا من......
از اول بهت گفتم و ازت قول گرفتم، این دختره باید تقاص پس بده....
فهمیدی چی میگم: یک کلام ختم کلام...
گفتم دختره رو آماده کنن......
امشب منتظرتم.....
دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود، بلافاصله از باغ اومدم بیرون...
خوب میدونستم بحث با مادرم بی فایده هست، پس زیاد کشش ندادم...
حرف اول و آخرش همین بود،: این دختره خونبس بود و باید دخترانگیش رو میگرفتی تا فکر فرارر دوباره به سرش نزنه.....
بی حوصله از پله ها بالا میرفتم که دلربا رو دیدم....
داداش خواهش میکنم، یه لحظه به حرفم گوش کن.....
داری اشتباه میکنی، اونطور که فکر میکنی نیست!!!.....
کاری نکن که پشیمون بشی...
برگشتم و با دادی که سرش زدم ساکت شد....
لحظه اخر صدای دلربا رو شنیدم که گفت:....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
هدایت شده از تبلیغات گالری هنرمندان🎻
🔞🔥آقایان و خانوم ها مشکلات دیابت شما راه حلش اینجاست👇❌👇👇👇👇👇👇👇
❌درمان انواع بیماری ها به روش اصولی
https://digiform.ir/w4a7b25a4
https://digiform.ir/w4a7b25a4
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍂🍃 داستان شیرین و کفشهای نارنجی .... 🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
داستانک
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم.
شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟
زندگی کوتاه است
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . امشب جلوی چشم خودم این دختره رو تصاحب میکنی تا بعد این
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
داداش مامان بهت دروغ گفته....
اون دختره.....
یکدفعه صدای مادرم رو شنیدم:...
دختره ی گستاخ......
ورپریده دیگه کارت به جایی رسیده که به من میگی دروغگو....
مادرم دست دلربا رو گرفت و ازم دورشدن...
حوصله جر و بحثشون رو نداشتم، به اتاقم رفتم و بازهم شیشه م.ش.ر.و.ب دیگه ای رو باز کردم.....
قبل از این ماجرا شاید سالی یکی دو بار سراغ م.ش.ر.و.ب میومدم ولی الان دیگه شده بود کار هر شبم....
از عمد اینقدر خوردم که نایی برای حرکت کردن نداشته باشم......
دوست داشتم همه چیز رو فراموش کنم و برای لحظه ای هم که شده خلا و پوچی رو تجربه کنم...
آخر شب شد و مادرم اومد سراغم....
وقتی منو تو اون حال دید عکس العملی از خودش نشون نداد و بدون هیچ ناراحتی
دستمال سفیدی به دستم داد و گفت:.......
من اینجور ادا و اطوارا تو کتم نمیره بهادرخان،پاشو خودتو جمع و جور کن...
امشب خودم باید شاهد زف.اف باشم تا باور کنم که کار از کار گذشته.....
بعد حالت غمگین و ناراحتی به خودش گرفت و گفت: بهادر تورو به روح پدرت و بهداد قسم میدم که امشب منو خوشحال کن، شاید امشب بتونی مرحمی بزاری رو قلب سوختم....
(گلبهار)
تو تاریکی و سرمای استخوان سوز انباری نمیدونم چندمین باری بود که بهوش میومدم و دوباره از هوش میرفتم.....
بشدت دلم گرفته بود و دیگه انگیزه ای برای ادامه زندگی نداشتم، خدایا چرا منو نمیبینی، من که تا این سن دختر خوبی برای پدرو مادرم بودم،هیچکس رو اذیت نکردم، حتی آزارم به یه مورچه هم نرسیده....
خودت میدونی نمیتونم زندگیم رو تموم کنم پس خودت تمومش کن،دیگه جون ادامه دادن ندارم...
با خدای خودم دردو دل میکردم و آروم اشک میریختم، خدایا تو جای حق نشستی خودت به دادم برس،این همه ظلم به یه دختربچه واقعا رواست....
تا الان هم خیلی پوست کلفت بودم که دووم آوردم، تو همین فکرها بودم که....
در باز شد و دوتا نگهبان اومدن داخل، بلندم کردن و کشون کشون منو به سمت عمارت بردن.....
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
شبی نبود که بهش فکر نکنم،شده بود تنها چیزی که آن روزها می خواستم؛بعد از ماه ها انتظار به چیزی که می خواستم رسیدم، یک قطار ریلی اسباب بازی... فوق العاده بود،ریل هایش را که بهم وصل می کردی یک مسیر دایره شکل درست می شد و وسط آن می نشستم و قطار را روشن می کردم، می چرخید و می چرخید. حسابی لذت می بردم از اینکه بالاخره به دستش آورده بودم...
اما این لذت همیشگی نبود،چند هفته که گذشت دلم را زد، پس تصمیم گرفتم به سلیقه ی خودم آن را تغییر دهم تا شاید دوباره دوستش داشته باشم.شروع کردم ریل ها را جا به جا کردن،مسیر قطار را تغییر دادن اما نمی شد،به سلیقه ی من تغییر نمی کرد،هر کاری می کردم یا ریل ها بهم وصل نمی شدند یا اینکه آخرین ریل به اولین ریل نمی رسید و قطار چپ می کرد!!! آنقدر به تغییر دادنش اصرار کردم که ریلش شکست ، دیگر حتی مثل اولش هم نشد.من ماندم و تمام خاطرات روزهای خواستنش...
آدم ها هم همینند ، اگر بخواهی به اجبار با سلیقه خودت تغییرشان بدهی می شکنند... از مسیر زندگی خارج می شوند.من سال هاست گوشه ی ذهنم حک کرده ام " اگر کسی را دوست داری، همانطور که هست
دوستش داشته باش...
نه با این فکر که با سلیقه ی خودت
تغییرش می دهی!"
#حسین_حائریان🌿
🍃🍃🍃🌼🍃
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli