eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤ ﺯﻧﺪﮔﯽ “ﺑﺎﻏﯽ” ﺍﺳﺖ؛ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ “ﺑﺎﻗﯽ” ﺳﺖ... ”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”... ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛ ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ؛ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ...
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 .... 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #پندانه.... 🌸🍃🍃🍃
🔅 ✍️ اگر زندگی بهتر می‌خواهی، خودت را تغییر بده نه دیگران را 🔸مردی برای مشاوره نزد من آمد. او پسر مؤمنی است. 🔹شروع به تعریف از زندگی‌اش می‌کند و می‌گوید: یک بار همسرش طلاق گرفته و ازدواج دوم کرده و اکنون زن دوم او هم از او طلاق می‌خواهد. 🔸می‌گویم: متوجه شدم! کفایت می‌کند. 🔹در خودرو یک چرخ شیارداری هست که به آن فولی می‌گویند و تسمه بر آن سوار می‌شود . اگر این فولی خراش برداشته و نامیزان شود هر تسمه‌ای بخواهد آن را بگرداند، به‌مرور رشته‌رشته شده و پاره می‌شود. 🔸اکنون نیز فولی تو ریش‌ریش شده و باید اصلاح شود، که اگر اصلاح نشود هر زنی که برای تسمه و گرداندن زندگی‌ات بر زندگی تو وارد شود، دیر یا زود عاصی شده و طلاق خواهد خواست. 🔹تو باید خودت را اصلاح کنی تا زندگی‌ات اصلاح شود، چراکه تغییر همسر هیچ تغییری در زندگی تو ایجاد نخواهد کرد. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . (بهادر) هنوز تو شوک حرفهایی بودم که از پسره شنیدم...
📜 🩷 . به خدمه ای که کنار مادرم بود گفتم پزشک خبر کنه، به سمت مادرم چرخیدم و گفتم:...... مامان جان خواهش میکنم آروم باش..... فرصت برا صحبت زیاده،جان من، تو رو به روح بهداد، به خودت فشار نیار، من کنارتم، تو‌ مادر منی و منم پسر تو..... از مادرم جداشدم و به سمت باغ که پسره اونجا یه گوشه نشسته بود رفتم و گفتم:... لطفا برو..... خواهش میکنم، مادرم حالش خوب نیست و دوست ندارم از این بدتر بشه..... پسری که تازه فهمیده بودم اسمش شهریاره بهم گفت، باشه بهادر خان من میرم و هر چه زودتر با مادرم برمیگردم، جلو اومد و خواست باهام دست بده، اول نخواستم باهاش دست بدم ولی وقتی به قیافه داغونش نگاه کردم، دلم به رحم اومد و باهاش دست دادم و اونم رفت..... رفتم سراغ مادرم، بی حال و کم جون دراز کشیده بود و دکتر هم درحال معاینه بود.... دکتر بعد معاینه گفت: فشار عصبی هست و باید استراحت کنه و عصبانی نشه، عصبانیت و هیجان زیاد براش سمه، خیلی مراقبش باشید و سعی کنید شاد باشه و بگو و بخنده.... دکتر رو راه انداختم و به سمت مادرم که خوابیده برگشتم و بوسه ای رو پیشونیش زدم و به خدمه سپردم که چهار چشمی مواظب مادرم باشن، خسته و کوفته از یه روز نحس به طرف اتاقم رفتم...... شیشه مشر....وب جلوم بود و فکرم پیش این اتفاقات اخیری که تو این مدت سپری شده بودن.... اشتباه دلربا و کیارش باعث شده بود زندگی چند نفر تباه بشه، ولی الان تنها چیزی که برام مهم بود این بود که بفهمم چه خبره و مادر واقعیم کیه و حرفهای این پسره چقدر صحت داره؟؟!!!.... یاد گلبهار افتادم، با چه شور و اشتیاق و چه نقشه هایی به سمت روستا حرکت کردم ولی چه اتفاقاتی افتاد؟؟!!....‌‌ سیگار رو خاموش کردم و آخرین پیک مش.روب رو سرکشیدم و به سمت اتاق مادرم راه افتادم.... دیگه خسته شده بودم،باید همه چیز مشخص میشد..... با ورودم به اتاق مادرم با دیدنم تکونی خورد و گفت:..... بیا جلو بهادرم.... هیچ موقع قرار نبود بفهمی بهادر جان... ولی گلناز!!...... بهادر، گلناز همه چیز رو خراب کرد، قرار ما این نبود..... مادر من ازت خواهش میکنم، تو رو به روح بابا و بهداد قسمت میدم، همه ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی بهم تعریف کن....... چرخید و به سمت پنجره خیره شد و با چشمهای اشکی گفت:.... ازدواج من و پدرت نه عاشقانه بود، نه ازدواجی سنتی.... من عروس خونبسی بودم که تقدیم پدرت شدم...... .
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 هیچ کس زنده نیست همه مرده اند... 🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 هیچ کس زنده نیست همه مرده اند... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 دوستي ميگفت: خيلي سال پيش که دانشجو بودم،بعضي از اساتيد عادت به حضور غياب داشتند. تعدادي هم براي محکم کاري دو بار اين کار را انجام ميدادند.ابتدا و انتهاي کلاس...که مجبور باشي تمام ساعت را سر کلاس بنشيني هم رشته اي داشتم که شيفته يکي از دختران هم دوره اش بود؛ هر وقت اين خانم سر کلاس حاضر بود،حتي اگر نصف کلاس غايب بودند،جناب مجنون ميگفت:استاد همه حاضرند!و بالعکس اگر تنها غايب کلاس اين خانم بود و بس،ميگفت:استاد امروز همه غايبند!!هيچ کس نيامده!در اواخر دوران تحصيل با هم ازدواج کردند و دورادور مي شنيدم که بسيار خوب و خوش هستند. امروز خبر دار شدم که آگهي ترحيم بانو را با اين مضمون چاپ کرده است: هيچ کس زنده نيست...همه مردند... شايد عشق همين باشد...♥️ جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 #هنوز_دو_قورت_و_نيمش_باقي_مانده 🍃🍃🍂🍃
مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است . روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي مونده
✍️ تلنگر ✅ دو متن کوتاه بسیار با ارزش : ❣️1- از دیگران شکایت نمی کنم بلکه خودم را تغییر می دهم، چرا که کفش پوشیدن راحت تر از فرش کردن دنیاست. ❣️2- مبارزه انسان را داغ می کند و تجربه انسان را پخته می کند! هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته اى ديگر خام نمي شود! جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
همسرداری ⛔️ هشدار ⛔️ ✅ گله گذاری و انتقاد رو با این جملات همراه نکنید: 🔅 دیگه صبرم تموم شد 🔅 اصلا دارم دیونه میشم 🔅میخوام سر به بیابان بزارم خانومها زیاد از این جمله ها میگویند و در این صورت اقایان واقعا فکر میکنن شما دارین فرو میریزید .واقعا همه چیز تموم شده. چون شماها همه چیرو در اون لحظه بزرگ می کنید و اصولا مردها واقعی تر حرف می زنن برای همین فکر می کنن این جملات واقعیه! اقایان میخوان باهاشون اینطوری حرف نزنین تا به حرفتون درست گوش بدن... ❤️
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . به خدمه ای که کنار مادرم بود گفتم پزشک خبر کنه، به سمت
📜 🩷 .خدای من!!!!!..... داشتم شاخ درمیاوردم... چی میشنیدم، بعد این همه سال.... مادرم ادامه داد:.... ۱۵ سالم بود، یه خواهر بزرگتر از خودم به اسم‌ اعظم داشتم و یه برادر بزرگتر به اسم ارسلان..... من نشان شده پسر عموم بودم و اعظم هم نشان شده پسرخالم...... از وقتی خودمو شناختم پسرعموم همیشه هوام رو داشت..... همه جوره پشتم بود و از همون بچگی هم نمیذاشت کسی اذیتم کنه و مثل سایم شده بود..... کمی که بزرگ شدم و زمزمه های مراسم عروسی اعظم تو خونمون پیچید، روز شماری میکردم برای وصال خودم به بهمن.... چند باری تو تنهایی از روزهای بهم رسیدنمون و زندگی شیرینی که قرار بود باهم بسازیم‌ برام میگفت و من هم غرق عشقش میشدم.... اون شب لعنتی اومد، قرار بود خاله اینا نشان بیارن برای اعظم.... از صبح مادرم ما رو به کار گرفته بود و همه جا رو مو به مو بهمون تمیز میکرد..... ولی اعظم تو یه حال و هوای دیگه بود، اصلا صحبت نمیکرد و حواسش به کار نبود و کلی استرس داشت، شایدم راضی به وصلت نبود؟؟.... مامان بیچاره هم به پای حجب و حیاش میذاشت و زیاد پیگیر نبود.... ای کاش اون شب شوم هیچ موقع نمیرسید.... نزدیکای غروب بود که خانواده عمو اومدن خونمون، بهمن تو یه فرصت تنهایی پیدام کرد و گفت با بابام صحبت کردم و قرار شده امشب بعد این که نشان اعظم تموم شد، با عمو راجبه ازدواجمون صحبت کنه. نیر فقط یه ذره دیگه صبرکن، امشب برا خودم‌ میشی...... اون حرف میزد و منم تو دلم انگاری رخت میشستن، خیلی استرس داشتم، دیگه طاقت نیاوردم، لپام گل انداخته بود و بوضوح داغی صورتم رو حس میکردم، ازش جداشدم و به سمت آشپزخونه رفتم....... دوروبر ۹ شب بود که خاله اینا اومدن، همگی با هم نشسته بودیم و حرفهایی این بین رد و بدل می‌شد که مامان بهم اشاره کرد و گفت: نیر بگو اعظم چایی بیاره.... وارد آشپزخونه شدم ولی اعظم نبود، به سمت اتاق مشترکمون با اعظم رفتم و صداش کردم، بازم جوابی نشنیدم...‌‌ خواستم برگردم که دیدم صدای فین فین از پشت رختخوابها میاد، نزدیکتر رفتم دیدم اعظم پشت لحاف و تشک قایم شده و داره گریه میکنه، متعجب به سمتش رفتم و گفتم‌ چی شده آجی؟؟!!..... گفت ارسلان رفت؟؟..... خواستم جوابشو بدم که با صدای مامان به خودم اومدم که سراغمون رو میگرفت، اون لحظه شاید متوجه نشدم که ارسلان رفت یعنی چی؟؟!!..... مراسم نشان خلاصه برگزار شد و شوهرخالم با اجازه از پدرم و جمع یه صیغه محرمیت بین اعظم و رضا خوند.... .