❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . گلناز گفت: این همه سال دیگه از عذاب وجدان اینکه بهادر
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
بچم رو بده بهم ببینم!!....
گفت: همین که من میگم فهمیدی؟؟
و گرنه همونطوری که بچه من مرد این بچه رو هم جلوی چشمای خودت میکشم.....
با درد شدیدی که داشتم به زور و زحمت بلند شدم و به سمت نیرخاتون رفتم تا بچمو ازش بگیرم.....
ولی اون بچه رو بهم نمیداد و تو این دست، اون دستش بچه رو میچرخوند....
با صدای ما خدمه ها اومدن بالا ولی در کمال ناباوری نیر یه شیشه کوچیک از جیبش درآورد و گفت ببین.!!...
خنده ای بلند سر داد و گفت....
ببین گلناز اینو برا تو آماده کرده بودم....
نگاش کن، این زهره، آورده بودم قاطی غذات کنم و تموم، ما رو به خیر و تورو بسلامت...
یا بدون هیچ کلمه اضافی حرف منو قبول میکنی یا همین الان به خورد بچت میدم و خلاصش میکم....
با اون حال زارم به پاش افتادم و ازش خواستم و خواهش کردم این کارو نکنه.....
بهش با نرمی گفتم بچه رو بده بهم.....
گفتم من همین الان با بچم از عمارت میرم، بخدا جوری میرم که هیچ نشون و ردپایی از خودم نزارم......
ولی هیچ جوره قبول نمیکرد و فقط حرف خودش رو تکرار میکرد..... بیچاره خدمه ها هم هیچ کاری از دستشون برنمیومد و با بهت و تعجب فقط نگاه میکردن.....
من گریه میکردم و تو هم بغل نیرخاتون شروع کردی به گریه کردن و جیگر من بیشتر و بیشتر میسوخت......
من گریه میکردم و تو هم بغل نیرخاتون شروع کردی به گریه کردن و جیگر من بیشتر و بیشتر میسوخت....
دیگه تیر آخر رو زدم و به سمتش حمله کردم ولی چون حال خوبی نداشتم زمین خوردم، با اشاره از خدمه خواستم کمکم کنن ولی اونا هم از ترسشون جرأت نزدیک شدن رو نداشتن و از بیرون نظاره گر نمایش نیرخاتون بودن.....
خون جلوی چشماش رو گرفته بود و حال درستی نداشت.....
نیر به طرف پنجره رفت و بازش کرد،تو رو از پنجره بیرون برد و به قصد کشت خواست پایین بندازه که لحظه آخر.....
فیروزه(مادر افروز) که یکی از خدمتکار های مورد اعتماد من بود از پشت سر نیر جوری که متوجه نشد تورو از دستش قاپید و نجاتت داد...
ولی نیر خاتون کم نیاورد و بااین کار فیروزه خنده عصبی زد و برگشت به سمتم و تهدیدم کرد اگه نرم و یا اگه واقعیت رو به کسی بگم کار نیمه تمومش رو حتما تموم میکنه...
هر چی خواهش کردم، گریه کردم.....
اصلا فایده ای نداشت و بدتر جاپاشو سفت تر میکرد و غرورش هم بیشتر میشد....
همه خدمه ها رو تهدید کرد اگه به کسی چیزی بگن جوری میکشتشون که به عقل جن هم نرسه و با این حرفش بیچاره ها همشون ترسیدن....
مخصوصا این که فردای اون روز لعنتی یکی از خدمه ها به صورت مشکوکی فوت کرد و زهر چشمی شد
.
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
فریدون ی انگشت نداشت، مادر زادی;
انگشت اشارهی دست چپ نداشت!
'
ننه بابای خوب داشت، خانوادهی درست حسابی;
مدرسهی خوب درس خوند; سفرای خوب خوب رفت;
دانشگاه رفت، مهندس شد،
اما..
یه انگشت نداشت..
همین درد توی سینهش بود!
'
درد بدتر اینکه دختری که عاشقش بود بخاطر همین یه دونه انگشت نداشته، بهش جواب رد داد;
اونجا بود که هرچی فریدون کلاس موفقیت و عزت نفس رفته بود، دود هوا شد!
چندسالی گذشت و فریدون با دختر خوبی ازدواج کرد،
میگفت خوب، چون فریدون رو با انگشت نداشتهش خواسته بود!
بعد چندسال زندگی، فریدون فهمید غم عشقش اونقدرا هم دردناک نبوده و بی جهت عمری غصهشو خورده;
درد بدتر اینه که هنوز بچهای نداشت;
تو حین و بین دوا درمون;
مادر فریدون مُرد!
اونجا بود که فریدون فهمید درد بدتر غم بی مادریه، بچه نداشتن چه اهمیت داشت وقتی خودش گلی به سر مادرش نزده بود و الان حسرت روی حسرت تلمبار میکرد..
'
بالاخره خدا به فریدون یه دختر سالم داد، همون لحظه اول به دستای بچهش نگاه کرد که یه وقت انگشتی کم نباشه..
'
بچه بزرگ شد،
پدر فریدون مرد،
زنش مریض شد،
فریدون پیر شد..
دم مرگش..;
به دخترش گفت: ما آدما همیشه فکر میکنیم یه چیزی نداریم..
فکر میکنیم خونمون کوچیکه، ماشینمون خوب نمیرونه، هوامون بده، اونی که خواستیمش رفته، عزیزمون مُرده..
انقد تو زندگیمون فکر نداشتههاییم که یادمون میره چیا رو داریم، کیا رو داریم..
اونقد حساب کتاب دل و عقلمون اشتباهه که چشم باز میکنیم، می بینم ساعتای آخر عمرمونه و حیف که کیف زندگی رو نکردیم..
'
کاش ده انگشت نداشتم، اما کم غصه میخوردم،
اون موقع کمتر هرروز می مُردم..!
تو مث من نشو بابا جان..زندگی هرچی باشه..خوبه!
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 داستان زیبای وفای به عهد.... 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
🍀داستان زیبای وفای به عهد☘
🌹وآنان که امانتها و عهدخودرا رعایت می کنند(مومنون۸)
🖤حجاج بنیوسف در زمان خلافت عبدالملک مروان، والی عراق و ایران بود. او در قساوت قلب و سنگدلی در تاریخ،
بینظیر و یا کمنظیر است که با به حکومت رسیدن حجاج، شورشهای مردمی بر علیه او آغاز گردید.
🌺ابوعبیده گوید: جمعی از مردم را که بر علیه حجاج شورش کرده بودنددستگیر کرده به نزد او آوردند.
حجاج دستور داد همه را گردن زدند و تنها یک نفر باقی ماند که به علت فرارسیدن وقت نماز به «قتیبة بن مسلم» گفت: او را نگاهداری کن و فردا نزد من بیاور.
🌺قتیبه گوید: من بیرون رفتم و آن مرد را با خود بردم. در بین راه گفت: حاضری کار خیری انجام دهی؟ گفتم: چه کاری؟
گفت: امانتهایی از مردم نزد من وجود دارد و میدانم ارباب تو مرا خواهد کشت،
🌱
آیا میتوانی مرا آزاد کنی تا با نزدیکانم وداع کنم و امانتهای مردم را به آنها بازگردانم و درباره بدهکاریهای خود وصیت نمایم و برگردم؟ من خدا را گواه میگیرم که فردا صبح بازگردم.
🌺قتیبه گوید: من از سخنان او تعجب کردم و به او خندیدم، امّا دوباره گفت: ای قتیبه! به خدا سوگند میروم و دوباره باز خواهم گشت و مدام اصرار کرد تا به او گفتم برو.
🌱 وقتی از چشمم دور شد، ناگهان به خود آمدم و با خود گفتم: چه بر سر خویش آوردم؟
پس از آن به نزد خانوادهام آمدم و آنها را از ماجرا آگاه کردم و آنها هم به هراس افتادند و شبی سخت را با یکدیگر گذراندیم.
☀️صبح فرارسید. در همین اثنا شخصی در زد، درب را باز کردم، دیدم همان کسی است که او را آزاد کرده بودم. گفتم: بازگشتی؟
🌹گفت: خدا را گواه خود قرار داده بودم. چگونه میتوانستم باز نگردم؟
👈با یکدیگر به راه افتادیم تا به نزد حجاج رسیدم. همین که چشمش بر من افتاد گفت: اسیر دیروز کجاست؟
گفتم: بیرون است. او را حاضر کردم و ماجرای شب گذشته را برای حجاج بیان کردم.
حجاج چند مرتبه به او نگاه کرد و سرانجام گفت: او را به تو بخشیدم.
به همراه یکدیگر از نزد او بیرون آمدیم. آنگاه به او گفتم: هر جا که میخواهی برو!
🌹مرد سر به آسمان بلند کرد و خداوند را بخاطر لطف بیکرانش سپاس گفت و دانست که خداونداجر هیچ بنده ایی را زایل نمی کند
🌹امام صادقعلیه السلام فرمود:
ثَلاثَةٌ لا عُذْرَ لاَحَدٍ فیها: اَداءُ الاَمانَةِ اِلَی الْبِرِّ وَ الْفاجِرِ، وَالْوَفاءُ لِلْبِرِّ وَ الْفاجِرِ وَ بِرُّالْوالِدَینِ بِرَّینِ کانا اَوْ فاجِرَین.
💥سه چیز است که عذری برای کسی در ترک آنها نیست:
🌱 رد امانت به نیکوکار یا بدکار
🌱وفای به عهد نسبت به نیکوکار یا بدکار
🌱 نیکی به پدر و مادر، نیکوکار باشند یا بدکار.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند کردن و پرپشت کردن ابرو و مژه
فقط در ۱۵ روز به صورت تضمینی 💯
تنها کانالی که نون کلینیک های کاشت ابرو و اکستنشن مژرو آجر کرده☺️👌
راه درمان ابروها و مژه های
کمپشت و بور همینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/1758527722C15c794ce61
https://eitaa.com/joinchat/1758527722C15c794ce61
مژه بلند و ابرو پُرپشت زیباییت رو چندبرابرمیکنه🥰❣️
هدایت شده از تبلیغات گالری هنرمندان🎻
قبل و بعدای این کانال و ببینیا
کرک و پرت کامل میریزه🙊🙈
اونوقت باید توام ازاین
روش 100%گیاهی استفاده کنی👇
https://eitaa.com/joinchat/1758527722C15c794ce61
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
نمازپر برکت استغفار 👇🏻
جهت افزایش رزق و روزی ورفع تنگی و سختی درکارهاوآسان شدن امرازدواج و هر گونه حاجت شرعی …
طریقه خواندن نماز استغفار
🌹ابتدا نیت می کنیم نماز استغفار به جا می آوریم قربة الی الله
🌹دو رکعت ، و در هر رکعت بعد از حمد سوره قدر خوانده مى شود 🌹و پس از آن پانزده مرتبه استغفر الله گفته مى شود
🌹و سپس به رکوع رفته و بعد از ذکر رکوع ده مرتبه استغفرالله 🌹و پس از برخاستن از رکوع و قبل از رفتن به سجده استغفرالله ده مرتبه
🌹و پس از ذکر سجده ده مرتبه ،
🌹و بعد از برخاستن از سجده اول ده مرتبه 🌹، و در سجده دوّم بعد از ذکر سجده باز ده مرتبه استغفرالله
🌹و پس از برخاستن از سجده دوم نیز ده مرتبه استغفر الله گفته مى شود.
🌹رکعت دوم نیز به همین صورت به جا آورده مى شود.
پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) در فضیلت این نماز مى فرمایند:
إِذا رَأَیْتَ فى مَعاشِکَ ضیقاً وَ فى أَمْرِکَ إِلْتِیاثاً فَأَنْزِلْ حاجَتَکَ بِاللهِ تَعالى وَ جَلَّ ، وَلاتَدَعْ صَلاةَ الإِسْتِغْفارِ
هر زمان در روزى خود تنگى و سختى دیدى و در کار خویش پراکندگى و از هم پاشیدگى مشاهده کردى، ; حاجتت را با خدا در میان گذار و نماز استغفار را رها مکن
سپس نماز را به همان صورت که گذشت توضیح دادند و فرمودند:
( اگر این نماز را بخوانى ) خداوند کار تو را اصلاح مى کند ان شاالله.
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
یه دختر خاله دارم هر موقع هر مهمونی دعوت میشد بی دلیل بهش کادو میدادن😑
یا #وام_خانگی ثبتنام میکرد همیشه #اولین_نفر اسمش در میومد 😐
#قرعهکشی_خودرو هم همینطور😏
تا یه روز متوجه شدم رو دستش یه کد نوشته گفتم این چیه؟ گفت کد خوششانسی باورم نمیشد تا خودم امتحانش کردم و واقعی بود🙊
منبعش اینجاست کدهاشم معتبره🥲👇
@.Abjad_code
@.Abjad_code
هدایت شده از تبلیغات گالری هنرمندان🎻
❌دوره طلسم و جادو خیلی وقته گذشته
🔮 کد های جذب قوی اینجا همه چیو بهت میده :
کد جذب خواستگار : 514 😍
کد جذب بــرکت : 777 🪙
کد جذب عشق : 639 ❤️🔥
👈 بقیه کدها و روش استفاده 👉
👈 بقیه کدها و روش استفاده 👉
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #گلبهار #ادامه_دارد . بچم رو بده بهم ببینم!!.... گفت: همین که من میگم فهم
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#گلبهار
#ادامه_دارد
.
به بقیشون که اگه یک درصد هم امکان داشت حرفی بزنن الان دیگه سرشون رو زیر گیوتین هم میزاشتن حرف نمیزدن...
بی انصاف از همون روز اول حتی نذاشت بهت شیر بدم......
دومین روز تولدت بود که پدرت اومد.....
نیرخاتون خیلی خوب نقش بازی میکرد و دم به دیقه به تمامی خدمه ها گوشزد میکرد که کوچکترین حرفی بزنن سر به نیستشون میکنه.....
علنا دیگه از همون شب اول یکی از خدمه ها رو فرستاد تا رو از من بگیره،و خدا میدونه که من اون شب با چه مصیبتی تو رو دادم بهش و تا خود صبح گریه کردم و حتی پلک رو هم نذاشتم....
حتی لحظه ای تو رو از خودش جدا نمیکرد و بهجت خدمه دست راستش هم به دستورش منو تو اتاقم زندانی کرده بود...
بیصبرانه منتظر روزی بودم که پدرت برسه و نجاتم بده ولی ای دل غافل...
پدرت صبح از راه رسید و وقتی نیرخاتون رو با بچه تو بغلش دید نزدیک رفت و اشک شوق رو میشد تو چشماش دید.....
تورو بغلش گرفت و همش قربون صدقت میرفت....
پدربزرگ و مادربزرگت هم بینهایت خوشحال بودن و کسی اصلا متوجه حضور من نبود....
تا اینکه چشم پدرت به منی که بالای پله ها ایستاده بودم و با دیدن این صحنه اشک میریختم افتاد.....
تا اینکه چشم پدرت به منی که بالای پله ها ایستاده بودم و بادیدن این صحنه اشک میریختم افتاد.....
لبخندی زد و پله هارو دوتایکی کرد و به سمتم اومد ولی وقتی نزدیکم شد با دیدن شکمم، کمی به عقب رفت.....
نتونستم خودمو کنترل کنم روی زمین نشستم و گریه کردم....
شروع کردم به گفتن واقعیت......
نه یکبار،نه دو بار....
چند بار واقعیت رو مو به مو بهش تعریف کردم......
از همون روز اول که رفتن تا همین امروز که رسیدن ولی هیچکس حرفامو باور نکرد....
نیرخاتون چنان خدمه ها رو ترسونده بود که کسی جرات حرف زدن نداشت و هیچکس شهادت نداد.....
تنها فیروزه بود که همراهم بود و مثل دایه مهربانتر از مادر مهر تایید زد به حرفام و گفت که اگه تورو نمیگرفت تاحالا نیر کشته بودتت، اما دریغا که کسی حرفهای اونم باور نکرد.......
همه حرف نیر رو باور کردن که بخاطر زایمان زودرس من بچم رو از دست دادم.....
بهادر جان، به خال سمت راست سینت نگاه کن، همون خال، رو سینه منم هست.....
به همه اینو گفتم نشون به اون نشونی خال رو سینت، که منم دارم، نیرخاتون دروغ میگه این بچه مال منه ولی کسی باور نکرد.....
میگفتن بخاطر مرگ بچش افسردگی گرفته.....